آنچه گذشت و آنچه لازم است

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

آنچه گذشت و آنچه لازم است

دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀصدروارتباط باخلق،مراغرق این دریای کران تاکران کرد.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

بایگانی

۲۳:۵۶۲۸
آذر

در سال 1501 میلادی (907 هجری قمری) اسماعیل صفوی در تبریز، در سن چهارده سالگی، به عنوان اولین پادشاه سلسلۀ صفویه تاج بر سر نهاد و تشیع دوازده‌امامی را مذهب رسمی ایران اعلام کرد و با این تصمیم، تاریخ ایران را در مسیر تازه‌ای قرار داد.

شاه اسماعیل صفوی در واقع مؤسس نخستین "دولت ایرانی" پس از حملۀ اعراب مسلمان به ایران بود. تا پیش از آن، ایران بیش از 600 سال بخشی از "دولت اسلامی" به شمار می‌رفت؛ دولتی که در قالب نظام "خلافت" شکل گرفته بود و از زمان حملۀ مسلمین به ایران در زمان خلافت عمر بن خطاب تا زمان فروپاشی امپراتوری عباسیان در سال 656 هجری قمری، بر ایران سیطره داشت.

 

 از زمان فروپاشی خلافت عباسیان تا تأسیس دولت صفویان نیز ایران عمدتا بخشی از "دولت مغولان" محسوب می‌شد که در واقع یک امپراتوری وسیع بود.

  از زمان فروپاشی ساسانیان تا روی کار آمدن صفویان، حکومت‌هایی ایرانی نیز در محدوده‌ای که روزگاری جزو قلمرو ساسانیان بود، شکل گرفته بودند ولی هیچ کدام نتوانسته بودند ایران را یکپارچه کرده و از دایرۀ حاکمیت "خلافت اسلامی" خارج سازند.

  تاج‌گذاری شاه اسماعیل در تبریز محصول دو قرن تدارک ایدئولوژیک خاندان صفویه برای کسب قدرت در ایران بود.

   نیای صفویان، شیخ صفی‌الدین، تقریبا در سال 700 هجری قمری به جایگاه مذهبی رفیعی دست یافت و همین سرآغاز دو قرن تدارک ایدئولوژیک خاندان صفوی برای کسب قدرت سیاسی و یکپارچه‌کردن ایران به عنوان یک دولت-ملت بود.

   اولین فرد خاندان صفوی که نامش و اقداماتش در تاریخ ثبت شده، زمین‌دار ثروتمندی در ناحیۀ اردبیل بود به نام فیروزشاه زرین‌کلاه، که در قرن پنجم (هجری قمری) می‌زیست.

   دربارۀ منشأ خاندان صفوی چند نظر بین مورخان وجود دارد. برخی گفته‌اند فیروزشاه از یمن به آذربایجان مهاجرت کرده و بنابراین صفویان منشأ عربی داشتند. برخی هم گفته‌اند صفویان ترک بودند.

   ولی احمد کسروی به این نتیجه رسیده بود که صفویان ساکنین بومی ایران و از تبار آریایی بودند ولی به آذری که نوعی از زبان ترکی و زبان بومی آذربایجان است، تکلم می‌کردند. کسروی فقط نمی‌دانست که صفویان برای مدتی طولانی در آذربایجان ساکن بودند یا از کردستان به آذربایجان مهاجرت کردند.

 

 راجر سیوری مورخ مشهور و نویسندۀ کتاب "ایران عصر صفوی" نیز در یکی از مقالاتش نظر کسروی را تایید می‌کند.

   پس از کسروی، این رأی مطرح شد که اجداد صفویه احتمالا هنگام فتح اردبیل و مغان و داربوم به دست امیر روادی کُرد در سال 415 ه.ق، همراه وی بودند و از آن پس مقیم اردبیل شدند.

   به هر حال، فیروزشاه نزدیک بین گیلان و اردیبل رحل اقامت افکنده بود تا احشام پرشمارش از چراگاه‌های مرغوب آن منطقه بهره‌مند شوند. او انسانی ثروتمند و جوانمرد و خوشخو و شایسته و بسیار متشرع بود و چنانکه می‌گفتند سیّد هم بود. لاجرم مریدان بسیاری در میان مردم پیدا کرد.

   شیخ صفی‌الدین نوۀ نوۀ نوۀ فیروزشاه بود. شاه اسماعیل هم نوۀ نوۀ نوۀ شیخ صفی‌الدین بود. ثروت فیروزشاه مبنای تمکن مالی خاندان صفویه بود. موقعیت مذهبی-عرفانی و "ارادۀ معطوف به قدرت" نزد شیخ صفی‌الدین نیز مبنای تفوق سیاسی خاندان صفوی شد.

   شیخ صفی‌الدین در 650 ه.ق به دنیا آمد. او در بیست‌سالگی در پی مرشدی در میان زهاد اردبیل بود ولی مراد خویش را نیافت و به توصیۀ شیخی، راهی شیراز شد تا مرید فردی به نجیب‌الدین شود ولی نجیب‌الدین پیش از رسیدن او به شیراز، مرده بود. شیخ‌صفی مدتی در شیراز ماند و دراویش این شهر به او گفتند فقط شیخ زاهد گیلانی می‌تواند رویاهایت را تعبیر کند.

 

 او نیز راهی گیلان شد و سرانجام در سن 25 سالگی، شیخ‌زاهد را در دهکده‌ای در ساحل دریای خزر یافت. ‌صفی‌الدین تا 50 سالگی مرید شیخ‌زاهد بود و با دختر شیخ‌ نیز ازدواج کرد بود در ساحل دریای خزر.

   شیخ‌زاهد در سال 700 ه.ق درگذشت و صفی‌الدین را به عنوان جانشین خودش، یعنی رهبر طریقت زاهدیه، برگزید؛ طریقتی عرفانی، که درونمایه‌های شیعی داشت و از آن پس طریقت صفویه نامیده شد.

   شیخ‌‌صفی‌الدین در سال 735 ه.ق درگذشت و برخلاف شیخ‌زاهد، پسرش را جانشین خودش کرد. مورخان این تصمیم را نشانۀ آینده‌نگری و تمایل شیخ برای تصاحب قدرت سیاسی از سوی خاندانش می‌دانند؛ بویژه که در زمان او قدرت اجتماعی خاندان صفوی افزایش چشمگیری یافت. دلیل این تحول، رشد روزافزون مریدان شیخ‌صفی‌الدین و دسترسی خاندان صفوی به املاک و موقوفات فراوان در 35 سال آخر عمر شیخ بود.

   پسر شیخ‌صفی‌الدین، شیخ‌صدرالدین، 58 سال ریاست خاندان و طریقت صفویه را بر عهده داشت. از 735 تا 793 هجری قمری. او بر مزار پدرش، بنای زیارتگاه خاندان صفوی را طی ده سال ساخت و کوشش‌های پدرش را برای گسترش تبلیغات مذهبی صفویه دنبال کرد و بسیاری از امرای ایلخانی و اشراف مغول را جذب زیارتگاه و طریقت شیخ‌صفی‌الدین کرد.

  در ابتدای رسیدن شیخ‌صدرالدین به مقام رهبری طریقت صفویه، امپراتوری ایلخانی در ایران فروپاشید و در غیاب دولت مرکزی نیرومند، باندهای قدرت مغولان از در رقابت با یکدیگر درآمدند و اتحادیۀ قبایل ترکمن، به نام قره‌قویونلو (سیاه‌گوسپندان) توانست کنترل ناحیۀ تبریز را از دست مغولان بیرون آرد. این واقعه به سال 792 ه.ق بود.

  یک سال بعد شیخ‌صدرالدین درگذشت و پسرش خواجه‌علی رهبر طریقت و خاندان صفویه شد. خواجه‌علی تا سال 830 ه.ق زندگی کرد و در دوران رهبری‌اش، تعالیم نیمه‌مخفیِ طریقت صفویه آشکارا ماهیت شیعی گرفت. او پس از سفر حج، در بیت‌المقدس درگذشت و همان‌جا دفن شد و پسرش ابراهیم به جایش نشست.

   ابراهیم هم به نوبۀ خود بر خیل مریدان صفویه بویژه در منطقۀ آناتولی افزود و در 851 درگذشت. پس از او پسرش جنید به رهبری خاندان صفویه رسید و با اعلام جهاد علیه کفار، علائم آشکاری از تمایل به کسب قدرت دنیوی نشان داد. این روحیۀ سلحشوری و جنگجویی را وارد طریقت صفویه کرد.

   این کار او موجب ناراحتی حکمران غرب ایران، جهانشاهِ قره‌قویونلو شد. او به جنید دستور داد اردبیل را ترک کند و از حوزۀ حکمرانی‌اش خارج شود. حوزۀ حکمرانی قره‌قویونلوها از آذربایجان و مرزهای گرجستان تا خلیج فارس بود.

 

                                   

قلمرو حکومت قره‌قویونلوها در اوج قدرت

 جنید همراه با عده‌ای از مریدانش، چند سالی را این‌جا و آن‌جا سپری کرد و سرانجام به اوزون حسن، حکمران آق‌قویونلو، پناه برد و با او ائتلاف کرد. امپراتوری آق‌قویونلو از شعب علیایی فرات تا کویر نمک بزرگ و از کرمان تا ماورای قفقاز (قفقاز جنوبی) و میان‌رودان و خلیج فارس کشیده شده بود.

   آق‌قویونلوها سنی بودند و قره‌قویونلوها شیعه. بنابراین ائتلاف جنید با آق‌قویونلوها، اقدامی کاملا سیاسی بود و معطوف به غلبۀ صفویان بر یک رقیب شیعی، که بخش قابل توجهی از ایران را نیز در اختیار داشت. جنید با خواهر اوزون حسن نیز ازدواج کرد تا اتحادشان مستحکم‌تر شود.

با این حال بخت با جنید یار نبود زیرا او در سال 860 ه.ق در جنگ با حاکم شیروان کشته شد. پس از او پسرش حیدر رهبر صفویان شد.

   اوزون حسن مقتدرترین فرمانروای سلسلۀ آق‌قویونلو بود که سرانجام ده سال قبل از مرگش (872 ه.ق) موفق شد جهانشاه قره‌قویونلو را در جنگ شکست دهد و با کشتن او، سلسلۀ قره‌قویونلوها را نابود کند.

   حیدر ائتلاف با آق‌قویونلوها را ادامه داد و بر قدرت نظامی صفویان افزود ولی او نیز مثل پدرش در جنگی نه چندان مهم کشته شد. به سال 894 هجری قمری. سیزده سال قبل از آغاز پادشاهی شاه‌‌اسماعیل.

   اوزون حسن در سال 882 ه.ق درگذشت و پسرش علاقه‌ای به ادامۀ اتحاد با حیدر نداشت. به همین دلیل آق‌قویونلوها در 894 ه.ق در جنگ حاکم شیروان با حیدر، به حاکم شیروان کمک کردند و حیدر را کشتند.

   صفویان برای دومین بار رهبرشان را در جنگ از دست دادند ولی مضمحل نشدند چراکه نهضتی نوپا و پویا بودند. علی، فرزند بزرگ شیخ‌حیدر، جانشین او شد و خودش را پادشاه (سلطان) خواند.

        

  

     

 

 

 

     

 

 

   

 

 

 

قلمرو حکومت آق‌قویونلوها در اوج قدرت

 

 در 896 ه.ق فرزند اوزون حسن (یعقوب) درگذشت و روند تجزیۀ امپراتوری آق‌قویونلو از طریق جنگ داخلی آغاز شد. سلطان‌علی، رهبر صفویان، به یکی از آق‌قویونلوها (رستم) کمک کرد برای غلبه بر رقبایش. رستم پس از تفوق بر رقیبان، از قدرت هواداران صفویه ترسید و تصمیم گرفت علی را بکشد. به سال 899 هجری قمری.

   علی به سوی اردبیل گریخت و رستم نیز از پی‌اش. در راه اردبیل، سلطان‌علی احساس کرد که مرگش نزدیک شد و برادرش اسماعیل را به عنوان جانشین و رئیس طریقت صفویه تعیین کرد.

   علی و اسماعیل با هفت تن از فداییان صفویه می‌گریختند. این گروه کوچک، نقشی بسیار مهم در به قدرت رسیدن صفویه داشتند و آن‌ها را "اهل اختصاص" می‌نامیدند. در واقع این هفت نفر جزو خصیصینِ مرشد کامل (یعنی رهبر صریقت صفویه) بودند.

  نزدیک اردبیل، فرستادگان رستمِ آق‌قویونلو به علی و اسماعیل و همراهانشان رسیدند. علی کشته شد ولی اسماعیل توانست بگریزد. اسماعیل شش هفته در اردبیل مخفی بود و از این مخفی‌گاه به آن مخفی‌گاه می‌رفت و نهایتا مخفیانه به گیلان گریخت.

  اهل اختصاص در جان به در بردن او نقشی اساسی داشتند و اگر اسماعیل کشته می‌شد، جانشینی در خاندان صفویه برایش نبود. اسماعیل در آن زمان هفت‌ساله بود.

   در اواخر سال 902 ه.ق، رستم کشته شد و شرش از سر اسماعیلِ ده‌ساله کم شد. اسماعیل پنج سال در مخفی‌گاهش در لاهیجان باقی ماند و در دوازده سالگی علیه تتمۀ آق‌قویونلوها قیام کرد و پس از شکست آن‌ها، در چهارده سالگی در تبریز تاجِ شاهی بر سر نهاد.

 

   بدیهی است که اگر اهل اختصاص نبودند، اسماعیل نه زنده می‌ماند، نه می‌توانست در سن دوازده‌سالگی وارد جنگ با آق‌قویونلوها شود و آن‌ها را شکست دهد.

   مینورسکی گفته است که "اهل اختصاص" بسیار شبیه "گروه کوچکی" بود که لنین با کمک آن، نهضت بلشویکی را قبل از انقلاب 1917 اداره می‌کرد و از سال 1919 "دفتر سیاسی" (پولیت بورو) نامیده شد.

   اهل اختصاص در محرم 905 ه.ق به این نتیجه رسیدند که زمان مناسب برای تلاش نهایی در راه دستیابی به قدرت فرا رسیده است. سه رهبر قبلی صفویه، علی و حیدر و جنید، در جنگ کشته شده بودند و اسماعیل دوازده‌ساله هم جانشینی نداشت.

   کار کیا میرزا، حاکم لاهیجان، که پنج سال به اسماعیل پناه داده بود، کوشید او را منصرف کند ولی اسماعیل از لاهیجان به سمت اردبیل حرکت کرد. در راه دست کم 8500 نفر سلحشور نیز از قبایل گوناگون به او پیوستند.

   در این زمان دو شاهزادۀ آق‌قویونلو (الوند و مراد) که از نزاع‌های داخلی آق‌قویونلوها جان سالم به در برده بودند، امپراتوری آق‌قویونلو را با مسالمت بین یکدیگر تقسیم کردند. آذربایجان و آران و مغان و دیاربکر (یعنی شمال و غرب) به الوند رسیده بود و مراد هم عراق عجم و کرمان و فارس (یعنی مرکز و جنوب) را برای خودش برداشته بود!

   اسماعیل پس از شکست شیروان‌شاه و ستاندن انتقام مرگ پدر و پدربزرگش (حیدر و جنید) از حاکم شیروان، باکو را هم تسخیر کرد و در نخجوان با 7 هزار سربازش به جنگ سپاه 30 هزار نفری الوند رفت و او را شکست داد و کنترل آذربایجان را به دست گرفت و در تابستان 1501 میلادی/ 907 هجری قمری در تبریز تاجگذاری کرد و دوران حکومت 235 سالۀ صفویان آغاز شد.

   

 

محمدحسن محب
۱۷:۳۱۱۸
ارديبهشت

 

ضحاک

داستان ضحاک یکی از جالب‌ترین قصه‌های شاهنامه است :

۱ - ضحاک عرب و از قوم سامی است و پایتخت او بیت‌‌المقدس است .
(منطقه مورد مناقشه در طول تاریخ) ولی بر ایران ‌زمین اسطوره ای با ترفندی سلطه می یابد!!!
چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی و هنوز  داستان مشابه اش بر سر ایران و ایرانی تکرار میشود ...

۲ - شیطان در هیأت یک آشپز به‌ استخدام دربار در‌می‌آید و برای نخستین‌بار به ضحاک پرهیزگار و دیندار ، گوشت می‌خوراند .
طعم پرندگان بریان به ‌مذاق ضحاک خوش ‌می‌آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می‌گیرد.
(نماد طعم شیرین قدرت)

۳ - ضحاک ، آشپز را به‌حضور ‌می‌طلبد و از او تمجید می‌کند و به‌او می‌گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب‌می‌کند ، آشپز که همان شیطان است می‌گوید بوسه بر شانه‌های شاه بهترین پاداش برای من است.
(نماد سردوشی و درجات قدرت  و تملق که هنوز در سلسله مراتب نظام  دنیوی باقی مانده است ...)
شاه از این تملق آشپز خوشش ‌می‌آید و اجازه بوسه می‌دهد !

۴ - روز بعد شانه‌های شاه زخم‌ می‌شود و پس از مدتی ‌زخم‌ها باز می‌شوند و دو مار سیاه (نشانه ارتجاع و ظلمت) از زخم‌ها بیرون‌می‌آیند ، مارها تمایل‌ دارند از گوش‌های ضحاک به‌داخل روند و مغز سر او را بخورند !
شیطان این بار به هیأت حکیم ظاهر‌ می‌شود و می‌گوید تنها ‌‌راه بقای شاه این ‌است که هر‌ روز دو‌ جوان را قربانی‌کند و مغز سر آنان را به‌ مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشته‌باشند !

۵ - هر‌ روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر ‌می‌شوند و به آشپزخانه دربار آورده‌ می‌شوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و به‌کسی ظلم‌نمی‌شود .
ولی روزانه مغز سر دو‌ جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم ‌بماند.
قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد‌ مغز جوان است!

۶ -  هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که :
« بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟ » و خشنودی هر خانواده ایرانی این‌است که امروز نوبت جوان آن‌ها نشده‌است .
ضرب المثل «از این ستون ‌به ‌ستون دیگر فرج است» اما زمان به نوبت طی میشود ...

۷- «ارمایل» و «گرمایل» دو نفری که اداره‌ کننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم‌ به‌ اقدامی  «میان‌دارانه» می گیرند.
آن‌ها فکر می‌کنند که اگر هر روز یک ‌جوان را قربانی‌کنند و مغز سر آن ‌جوان را با مغز سر یک‌ گوسفند مخلوط ‌کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمی‌شوند و با ‌این‌حساب آن‌ها می‌توانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجات‌دهند .
جالب اینجاست که مارها «مغز» می‌خواهند ، فقط مغز !
نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز !
(جایگاه ادراک و عقل . جایگاهی که برای حکومتها همواره مشکل ایجاد میکند ، جایگاه دگراندیشی...)
پس هرکس که مغز ندارد خوش‌بگذراند ، مارها فقط مغز طلب‌می‌کنند .
آنهم مغز جوان .

۸ - اقدام میان دارانه دو آشپز جواب ‌می‌دهد !
مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص‌ نمی‌دهند و هر روز از دو ‌جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده‌ می‌شوند یکی آزاد می‌شود !
ارمایل و گرمایل خشنودند که در‌سال ۳۶۵ نفر را نجات داده‌اند ، دیدن نیمه پر لیوان ! غافل از استمرار ظلم و ستم....

۹ - ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد‌ می‌کنند و به‌او می‌گویند سر ‌به‌ بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی‌ نشود که اگر معلوم ‌شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها می‌شود و هم سر ارمایل و گرمایل .
(فرار مغزها)

۱۰ - «کاوه » آهنگر بود و سه‌ جوانش خوراک مارهای حکومتی شده‌بودند ، کاوه دگرگون بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سه‌جوان داده بودند شاید مثل کاوه دگرگون می شدند ...

۱۱ - ضحاک مار‌‌دوش تصمیم‌ می‌گیرد از رعایا نامه‌ای بگیرد مبنی ‌بر این‌که سلطانی دادگر است !
(جلب رای مردم و تایید حکومت . بظاهر دموکراسی مردم سالاری)
رعایا اطاعت ‌می‌کنند و به‌ صف می‌ایستند تا طوماری را امضا‌کنند به‌نفع دادگری ضحاک !
می‌ایستند و امضا‌ می‌کنند .
در صف می‌ایستند و امضاء می‌کنند .
در صف می‌ایستند و ....
(تکرار کاری بیهوده در طول سالهای حکومت ضحاک . به امید واهی تغییر ....)

۱۲- اما  نوبت به کاوه می‌رسد ، او امضا‌ نمی‌کند ، بلکه طومار را پاره‌می‌کند ، فریاد‌ می‌زند که تو بیدادگری .

کاوه نمی‌ترسد!

۱۳- فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشت‌زده می‌کند : این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.

۱۴ - کاوه آهنگر با پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن می پوشید را بر سر نیزه میکند و این پرچم نماد قیامش میشود ، درفش کاویانی .
(نماد وحدت یک پارچگی)

۱۵ - با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه ، قیام علیه ضحاک آغاز می شود .

فردوسی بزرگمرد ایران زمین چه حکایت زیبایی را نقل میکند ...
اسطوره ی ماندگاری یعنی اینچنین نگاه کردن ...

🌷🐍👑🐍🌷


۱۴۰۱/۲/۱۸

محمدحسن محب
۲۰:۴۱۲۶
دی

عصر ایران؛ مهرداد خدیر- بهانۀ این نوشته چهل و سومین سالگرد خروج محمد رضا شاه پهلوی از کشور در 26 دی 1357 است.

  اهمیت این روز چنان است که شاید بهتر آن باشد همین روز را به عنوان نقطۀ پایان سلطنت 37 سالۀ او تلقی کنیم و نه 26 روز بعد و 22 بهمن 1357 را. چرا که اولی پایان سلطنت شخص محمد رضا شاه است و دومی پایان رژیم سلطنتی در ایران.

  این نوشته دربارۀ کارنامۀ حکومت بعد از انقلاب نیست تا تحت تأثیر تبلیغات شبکه‌هایی چون «من‌و‌تو» برخی گمان کنند شاه می‌توانست دست به کشتار بزند و چون فرمان کشتار عمومی نداد ناچار شد ایران را ترک کند.

  چرا که «نه» گویان به سلطنت فردی شاه یک یا دو صنف و طبقه نبودند. شامل طیف متنوعی از همۀ صنوف و خاصه طبقۀ تحصیل کرده‌ می شد که اتفاقا در عصر پهلوی بالیده بودند و با فوران درآمدهای نفتی و افزایش سطح رفاهی و تغییر سبک زندگی دیگر نمی‌توانستند به حکومت فردی تن دهند.
  مدعای این این نوشته آن است که نشان دهد راهی جز خروج و ترک ایران برای شخص شاه باقی نمانده بود چرا که به تعبیر مهندس بازرگان، «رهبر منفی انقلاب، شخص اعلیحضرت بود»!

اصلا خود شاه بود که برای جنبش دموکراسی خواهی و ضد سلطنتی مردم ایران، اول بار تعبیر «انقلاب» را به کار برد. یک بار در مهر ماه 57 به تلویح و نوبت دوم در پیام مشهور 14 آبان که رضا قطبی رییس رادیو تلویزیون و پسر دایی فرح و شاید با مشورت سید حسین نصر نوشته بودند به تصریح: «من نیز صدای انقلاب شما را شنیدم و متعهد می‌شوم خطاهای گذشته از هر جهت، جبران شود».

  این در حالی است که تا قبل از آن شخص آیت‌الله خمینی هم از لفظ «نهضت» و «جنبش» استفاده می‌کرد نه «انقلاب» چون «انقلاب»اصطلاحی اسلامی و قرآنی نیست و برگرفته از انقلاب فرانسه است. با این که واژۀ «انقلاب»، عربی است اما خود اعراب به معنی مصطلح در فارسی از آن استفاده نمی‌کنند بلکه «الثوره» را به کار می‌برند.

امام خمینی در حکم خود به مهندس بازرگان برای نخست‌وزیری دولت موقت نیز همچنان از تعبیر «جنبش» استفاده می‌کند با این که «شورای انقلاب» را تشکیل داده بود اما ذهن او با واژگان «جنبش» و «نهضت» مأنوس‌تر بود.

  شاه که 15 سال تمام از «انقلاب سفید» گفته و خود را رهبر آن می‌دانست حالا آن انقلاب ادعایی را زمین می‌گذاشت و در برابر دیدگان ایرانیان و جهانیان انقلاب دیگری را به رسمیت می‌شناخت تا آب رفته را به جوی بازگرداند حال آن که در این مواقع جنبش اعتراضی با لفظ انقلاب ستوده نمی‌شود. همین حمل بر ضعف شد و هادی خرسندی که بعدتر علیه جمهوری اسلامی شعر می‌سرود هم این هجویه را در دهان مردم انداخت: "به پشت رادیو گفتم به تأکید/ که .... خوردم، غلط کردم ببخشید"
  شگفتا که شخص شاه با صدای بلند از انقلاب سخن گفت و اذعان به خطاها کرد و حال، کسانی اصالت آن انقلاب را زیر سؤال می‌برند و می‌گویند می‌توانست بکُشد و نکُشت. شگفتی بیشتر این که چرا هم‌زمان با ان پیام دولت را به نظامیان سپرد؟ شاید چون مراد او از شنیدن صدای مردم این بود که با خاطیان برخورد می‌کند و هویدا، همایون و نصیری را هم به عنوان سه خاطی به زندان فرستاد.

  در این که شمار تلفات انقلاب ایران به خاطر پیروزی سریع آن بسیار کمتر از نمونه‌های مشابه بوده البته تردیدی نیست؛ عدد 60 هزار شهید که در مقدمۀ قانون اساسی آمده هم قطعا نادرست است و کافی است در کوی و برزن که نام شهیدان بر آنها نشسته نگاه کنید که در جریانات انقلاب جان خود را از دست داده‌اند یا در جنگ هشت ساله و با بررسی های دقیق و حتی با احتساب قربانیان سینما رکس آبادان هم شمار شهیدان نزدیک به 2500 نفر است نه 60 هزار و شخص امام خمینی نیز در مهر 58 در دیدار با اعضای دولت موقت تعبیر «کم تلفات» را برای انقلاب اسلامی به کار می‌برد.

 این گزاره که شاه می‌توانست بکشد و نکشت اما نادرست است. چون اولا نمی‌توانست آنچه را که اتفاق افتاده بود باور کند و می پنداشت مردم او را دوست دارند و فقط کمونیست‌ها یا مارکسیست‌های اسلامی (اصطلاحی که برای مجاهدین خلق به کار می برد و در جمهوری اسلامی نیز تأیید شد) با او مخالف‌اند و حتی مخالفت روحانیون را نیز نمی‌توانست باور کند.

   ثانیا به لحاظ روحی و شخصی خود را باخته بود و به تعبیر محمد قائد و تحت تأثیر داروهایی که برای درمان سرطان مصرف می‌کرد "گیج و منگ شده بود". ثالثا مثل 15 خرداد 1342 اسدالله عَلَم را هم در کنار نداشت تا به او اعتماد به نفس بدهد و وقتی می‌رفت نخست وزیر و وزیر دربار و رییس ساواک خود را به زندان انداخته بود و دیگران برای چه باید خود را به آب و آتش می زدند؟

  چهارم  این که چون ریشۀ اتفاقات را دسیسه خارجی می‌دانست امید داشت با هماهنگی آنها و بیم شان از درغلتیدن ایران به اغوش شوروی دخالت و حل کند ولی سفیران آمریکا و انگلیس موافق کشتار عمومی نبودند. چون دغدغۀ آنها بقای سلطنت یک شاه بیمار نبود. این بود که ایران به دست روس‌ها نیفتد و جریان قطع نفت قطع نشود و امام خمینی را هم رهبری چون مهاتما گاندی تصور می‌کردند که کارها را به یکی مثل جواهر لعل نهرو می‌سپارد و وقتی بازرگان نخست‌وزیر شد این تصور پررنگ‌تر شد؛ هم او که نویسندۀ کتاب «نهضت آزادی هند» بود.

 مهم‌ترین مانع کشتار عمومی اما این بود که انقلاب ایران، جنبش طبقۀ متوسط بود. همان‌ها که افزایش درآمد و بهبود سبک زندگی را به حساب درآمدهای سرشار نفتی می‌گذاشتند و کاستی‌ها و استبداد شخصی را به حساب شخص شاه. پای مردم به اروپا باز شده بود و با 5 هزار تومان-حقوق متوسط ماهانۀ یک کارمند در سال 55 - می‌شد در سفری 10 روزه لندن و رم و پاریس را از نزدیک دید! رفتند و دیدند و به جای مقایسه ایران با اوضاع افغانستان، با فرانسه و انگلیس قیاس می کردند و آزادی بیان در هاید پارک لندن را مثال می‌زدند.

  شورش طبقات فقیر و تهی‌دست و بی رهبر و بی ایدیولوژی را می‌توان سرکوب کرد و از آنها بیشتر می‌توان کشت تا از جمعیتی متشکل از انواع صنوف و طبقات که در دو راه پیمایی تاسوعا و عاشورای 57 به وضوح خود را نشان داده بود و هر چهار گفتمان اسلام انقلابی با نماد شریعتی، اسلام سنتی با نماد مراجع شیعه، ملی گرایی با نماد مصدق و چپ مارکسیستی با نمادهایی چون خسرو گلسرخی در آن شرکت داشتند و هنر رهبر انقلاب این بود که گفتمان های دیگر را کنار نزد بلکه از توان همه برای برانداختن شاه بهره برد. به یاد آوریم که مرجعی چون آیت‌الله مرعشی نجفی، دکتر شریعتی را تکفیر کرده بود اما امام خمینی اگرچه در تأیید او نگفت اما در سرزنش آرای او هم سخنی نگفت.

  در 5 دی 1357 استاد جوانی که برای پی‌گیری وضعیت استخدام خود به ساختمان وزارت علوم در خیابان ویلای تهران رفته بود با جمعیت متحصن استادان و دانشگاهیان در طبقۀ همکف رو به رو شد. او در طبقۀ دوم بود که صدای تظاهرات را شنید و روی بالکن بود که تیر هوایی سربازی گلوی او را درید و امیدهای مادری را که پسر را با هزار آرزو به مدارج بالا رسانده بود نقش بر آب کرد. وقتی قتل ناخواستۀ «کامران نجات‌اللهی» خشم مردم را برانگیخت و در تشییع جنازه شعارهای تند سر داده شد و این بار به عمد دو سه تظاهر کننده را کشتند و هر جنازه انگیزۀ تازه و سند حقانیت می‌شد چگونه می توانستند حمام خون به راه اندازند؟ با کدام فرماندهی؟

26 دی 57؛ رفتنی از جنس رها کردن

در واقع شاه، روز 26 دی رها کرد و رفت. مثل تیمی که زمین مسابقه را ترک می‌کند. در حالی که در نظام سلطنتی اگر پادشاه خارج از کشور باشد ولیعهد باید در داخل بماند و سفر پادشاه و ملکه در حالی که ولیعهد هم در کشور نیست جز فرار چه معنی می تواند داشته باشد؟ خاصه این که 25 سال قبل هم این اتفاق افتاده بود. منتها در آن زمان جوانی 34 ساله بود و اینجا پادشاهی 59 ساله و با تجربه که به خاطر بیماری سن او بیشتر هم به نظر می رسید.

 در آن نوبت نیز همراه با ملکه و البته دومین همسر (ثریا اسفندیاری بختیاری) و هنوز ولیعهدی به دنیا نیامده بود. تکرار آن رفتار جز این معنی داشت که امیدوار است با دخالت ارتش بازگردد؟ اما دخالت ارتش و سرکوب مردم هم به سود بختیار تمام  می‌شد نه شاه ضمن این که بختیار، فضل‌الله زاهدی نبود که دنبال بازگرداندن شاه باشد.

او می خواست از فرصت رفتن شاه و خواست مردم استفاده کند برای برقراری حکومتی که نه پادشاهی باشد نه جمهوری اسلامی و به همین خاطر عکس شاه را از بالای سر خود برداشت و تصویر دکتر مصدق را گذاشت اما دیگر خیلی دیر شده بود و چون از شاه حکم گرفته بود دولت او ادامۀ سلطنت تلقی می‌شد. برای رفع این انگاره اما یادآور می‌شد «من از همان کسی حکم گرفتم که مصدق گرفت» اما شاهِ قبل 28 مرداد و حتی قبل 9 اسفند 1331 با شاِهِ پس از آن بسیار تفاوت داشت.

  جدای اینها اگر قرار بود با دخالت ارتش و کودتا حکومت تثبیت شود با دولت نظامی ازهاری می شد هر چند روایت هایی در دست است که قرار بوده تیمسار اویسی نخست وزیر شود و این اتفاق نمی‌افتد. هم او که 17 شهریور 57 را سرکوب کرد.
  شاه رفت چون ماشین قدرت به سوخت گفتمانی نیاز دارد و سوخت گفتمان باستان‌گرایی و تجدد خواهی آمرانه تمام شده بود.

  رفت و از ارتش هم کاری برنیامد چون ارتش گوش به فرمان یک نفر بود در حالی که در مصر حسنی مبارک ماند و ارتش یک نهاد بود که در مبارک متوقف نبود و بعد از محمد مُرسی نقش آفرینی کرد و سیسی را به قدرت رساند.
  نوار مکالمۀ شاه با علی امینی در دی ماه 57 و گله از کریم سنجابی نشان می دهد شاه هنوز نمی‌دانست که قدرت واقعی در اختیار امام خمینی است و از سنجابی کاری برنمی‌آید و مشخص نیست که چرا آن قدر روی او حساسیت داشت؟
  اگر تلقی درستی داشت درمی‌یافت که با رفتن او ایران دچار خلأ قدرت نخواهد شد چون امام خمینی آن را پر می‌کند و در نتیجه ایران، ایرانستان و پاره پاره نمی‌شود و نشد.
  نگاه شاه به مردم البته مثل دیکتاتورهای دیگر نبود. انگار مدیر عامل شرکتی است که حاصل کار را بعدا سهام‌داران خواهند دید اما از عهدۀ توضیح برنمی‌آمد و رقبا را نمی‌شناخت.

  همین که در غیاب خود شورای سلطنت تعیین کرد یعنی کار را به آنان واگذار کرده اما چرا همین را به صراحت اعلام نکرد و گفت برای استراحت می رود؟

  رییس همان شورای سلطنت – سید جلال‌الدین تهرانی (طهرانی) – اما به پاریس رفت تا با رهبر انقلاب ملاقات کند و امام پذیرش او را مشروط به استعفا از شورای سلطنت کرد چون هم نهاد سلطنت و هم آن شورا را غیر قانونی می‌دانست و تهرانی هم استعفانامه‌ای نوشت که به خاطر نقطه نداشتن کلمات متن آن تاریخی و متفاوت شده است.

  بدین ترتیب می‌توان گفت سلطنت دودمان پهلوی نه یک بار که سه بار تمام شد. بار نخست با خروج شاه، نوبت دوم با استعفای رییس شورای سلطنت و مرتبۀ آخر 22 بهمن 1357 با سقوط کامل.

   آنچه شاه درنیافت و زمینۀ سقوط او را فراهم ساخت این بود که تأمین امنیت و رفاه مانع مطالبۀ آزادی و عدالت نیست. این گونه بود که برخورداران دو مقولۀ اول اتفاقا مشارکت بیشتری داشتند چون در پی دو مؤلفۀ بعدی بودند.

در انقلاب مشروطه هم این اتفاق افتاد. با ورود ابزارهای مدرن و اندکی رفاه و برقراری امنیت مردم به دنبال آزادی و عدالت برخاستند. پس از جنگ اول جهانی و تبعات آن در ایران نه امنیتی بود نه رفاهی و تا یکی مانند رضاشاه قد برکشید استقبال شد چون رفاه و امنیت لازم است و اولویت دارد اما کافی نیست و رؤیای آزادی و عدالت همواره شیرین است.

محمدحسن محب
۲۰:۳۵۲۶
دی

شاه رفت

 

شاه رفت

محمدحسن محب
۲۰:۲۸۲۶
دی

عصر ایران؛ مهرداد خدیر-  امروز چهلمین سالگرد خروج شاه از ایران است. بی هیچ اغراقی 26 دی 1357 را می توان یکی از نقاط عطف در تاریخ معاصر ایران و شاید تمام تاریخ ایران دانست.
این که خیزش مردمی و نه اشغال خارجی، پادشاه کشور را وادارد پس از 37 سال سلطنت - که 25 سال آن مطلقه بود -صحنه را ترک کند اتفاقی بی سابقه بود. چون محمد علی شاه قاجار ( پادشاه بعد از مظفر الدین شاه) هم ابتدا به سفارت روسیه پناه برد و بعد رفت و نوبت دوم نیز چنین جمعیتی او را نراند.

با این مقایسه می توان گفت اگر چه در تاریخ ایران خروج یا فرار یا تبعید یک پادشاه،مسبوق به سابقه بوده اما وجه بی سابقه قضیه در این بود که این بار نه دخالت خارجی، نه جنگ و اشغال و نه اتفاقات دیگری از این دست که یک انقلاب مردمی شاه را به خارج از کشور می راند. انقلابی برای گذار از سلطنت مطلقه به جمهوری. جمهوری یی با محتوای اسلامی.
ممکن است برخی بگویند ژنرال هایزر از شاه خواسته بود برود یا در کنفرانس گوادولوپ تصویب شده بود یا شرط پروژه شاپور بختیار نخست وزیر، از ابتدا خروج شاه از ایران بوده اما هر یک از این ها را هم که بپذیریم باز هم نتیجه انقلاب مردم بوده است و اگر فوج فوج و موج موج انسان به خیابان ها نمی ریختند کی و کجا حاضر می شد برود و تسلیم انقلاب شود؟ همان انقلابی که خود در پیام 14 آبان 1357 به رسمیت شناخته و گفته بود: «من صدای انقلاب شما را شنیدم.»
شاه که چمدان ها را بست و آماده ترک ایران شد، خیلی ها به یاد 25 مرداد 1332 افتادند که در دولت دکتر مصدق ناچار از ترک کشور شده بود و بسیاری هم این جمله مشهور او در کاخ رامسر و تنها سه سال قبل از آن که گفت «‌هر کس ناراضی است پاسپورتش را بگیرد و از مملکت برود» را به یاد آوردند و ناظران تحولات تاریخ ایران در 15 سال قبل از آن به یاد جمله آیت الله خمینی در قم افتادند که «من دوست ندارم مثل پدرت آواره شوی» و حالا او آوارگی را تجربه می کرد و از تمام دولت های اروپایی پاسخ منفی می شنید.
شاه که پنج ماه قبل تر و در کنفرانس سالگرد 28 مرداد گفته بود معترضین دو سه نفر بیشتر نیستند و دو ماه قبل گفته بود صدای انقلاب مردم را شنیده و در پی آن نخست وزیر و رییس ساواک خود را به زندان انداخته بود، بی هیچ اشاره ای به اتفاقات روز یا حتی بی آن که مثلا بگوید «‌می روم تا ایران گرفتار جنگ داخلی نشود» یا از خود سیمای یک قربانی را تصویر کند باز هم از موضع قدرت گفت: «مدتی است احساس خستگی می‌کنم و احتیاج به استراحت دارم. ضمنا گفته بودم پس از اینکه خیالم راحت شود و دولت مستقر شود، به مسافرت خواهم رفت.    

   این سفر اکنون آغاز می‌شود و تهران را به سوی آسوان در مصر ترک می‌کنم. امروز با رای مجلس شورای ملی که پس از رای سنا داده شد، امیدوارم که دولت بتواند هم در جبران گذشته و هم در پایه‌گذاری آینده موفق شود.»

عرف رژیم های سلطنتی این است که وقتی پادشاه کشور را ترک می کند ولیعهد در کشور حضور دارد و تمام اعضای خانواده سلطنتی به ویژه پادشاه و ولیعهد با هم خارج نمی شوند و این اتفاق - غیبت دسته جمعی- جز فرار معنی دیگری ندارد. در آن زمان اما هم شاه رفت و هم فرح او را همراهی کرد که می توانست در غیاب شاه و ولیعهد نایب السلطنه باشد و رضا پهلوی هم در آمریکا بود.
شاه حتی به صراحت روشن نکرد از آن پس شورای سلطنت به جای اوست یا نه و اگر نه چرا سید جلال الدین تهرانی در مقام رییس شورای سلطنت، شاه را بدرقه می کند. از این رو برخی معتقدند پایان سلطنت شخص محمد رضا شاه پهلوی 26 دی 1357 است و پایان سلطنت در ایران 22 بهمن 1357.

 ماندگارترین تصویر روز رفتن شاه اما تیتر «شاه رفت» روزنامه اطلاعات است. از آن روز تصاویر مشهور دیگری هم ثبت شده از جمله تصویری که عکس شاه را از اسکناس درآورده یا شادی مردم و عکس مشهور مریم زندی که نشان می دهد دختران باحجاب و بی حجاب و کم حجاب دست در دست هم شادی می کنند اما تیتر بی سابقه صفحه اول روزنامه اطلاعات مهم ترین یادگار آن روز است و البته یک سند تاریخی.
این تیتر متفاوت سه ویژگی داشت: اول، استفاده از بزرگ ترین فونت که تا کنون به کار نرفته بود، دوم به کارگیری واژه «شاه» به جای شاهنشاه یا شاهنشاه آریامهر و سوم: ضمیر سوم شخص مفرد و نه جمع: رفت به جای رفتند. در حالی که چند روز قبل و بعد از پایان اعتصاب 61 روزه همان اطلاعات تیتر زد: « شاهنشاه برای استراحت از کشور خارج می شوند».
سردبیر روزنامه اطلاعات در آن زمان زنده‌یاد غلامحسین صالحیار (1382-1311) بود و سال‌ها بعد توضیح داد:
«در آن زمان در ایران هنوز کار حروف چینی به‌صورت سربی (لاینو تایپ) انجام می‌گرفت و تهیه حروف و قرار دادن آنها در قالب فولادین صفحه‌سازی و سپس زیر پرس قرار دادن و به‌صورت صفحه استوانه‌ای شکل فلزی در آوردن و به ماشین چاپ بستن وقت‌گیر بود چون مشخص بود نخست وزیری بختیار به منزله خروج شاه خواهد بود پیش بینی می کردم و از چند روز پیش این تیتر فوق‌العاده درشت را به «عباس مژده‌بخش» مدیرفنی صفحات سفارش داده بودم.
شورای دبیران دلیل این درشتی بی سابقه فونت را پرسیدند و به آنها گفتم هدف از نوشتن این دو کلمه به این درشتی این است که نظامیان پایین‌دست اطمینان حاصل کنند شاه باز نخواهد گشت و بنابراین با در نظر گرفتن عواقب کار، از تیراندازی به مردم خودداری کنند و هدف عمده ام جلوگیری از قتل عام مردم است. با این حال برخی مخالفت کردند و من ناچار شدم نهیب بزنم و این فونت را بقبولانم.»

مژده بخش روزنامه را آماده می کند و خبر می رسد که امام خمینی هم پیام داده است. سردبیر اطلاعات کوتاه نمی آید و به شکل بی سابقه ای تیتر بزرگ دیگری درباره پیام امام امام خمینی را پایین صفحه می آورد.
چون تیتر اول «شاه رفت» بود و رهبر انقلاب هم به همین خاطر پیام فرستاد. منتها به لحاظ گرافیکی اشتباهی هم مرتکب می شوند. زیرا محورهای پیام امام بالای تیتر پایین آمده به شکلی که این عنوان ها با تیتر اصلی نامتناسب به نظر می رسد در حالی که با تیتر پایینی مرتبط است.
مشکل دیگر صالحیار این بوده که نمی توانسته منتظر دریافت عکس خروج شاه و رسیدن عکاس اطلاعات از فرودگاه مهر‌آباد بماند و مانند امروز هم نه اینترنت در کار بود و نه تلگرام.
سردبیر اینجا یک تصمیم دیگر می گیرد. عکس آرشیوی از شاه و روی پلکان هواپیما را آماده می کند تا به محض تأیید خبر خروج شاه، روزنامه روانۀ چاپخانه شود و این اتفاق هم می افتد و روزنامه ای که سند تاریخی آن روز است در واقع قبلا آماده شده بود.
پیام امام خمینی اما مربوط به همان روز است با این محورها:
«به کسانی که در شورای سلطنتی غیرقانونی به‌عنوان عضویت داخل شده‌اند اخطار می‌کنم که بی‌درنگ از این شورا کناره‌گیری کنند و در صورت تَخلّف، مسوول پیشامدها هستند؛ به وکلای غیرقانونی مجلسین اخطار می‌شود که از رفتن به مجلس احتراز کنند و در صورت تخلف، مورد مواخذه ملت شریف قرار خواهند گرفت، کشاورزان نسبت به کشت گندم دیم اقدام کنند؛ بانک‌ها از پرداخت سپرده‌های وابستگان رژیم و دزدان و غارتگران اموال بیت‌المال خودداری کنند، دانشگاهیان باید به مبارزه خود علیه دولت غاصب و شاه و شورای غیرقانونی سلطنت ادامه دهند و استادانی را که با دستگاه ظلم رابطه دارند، نپذیرند.»
روزنامه اطلاعات 16 روز دیگر نیز همین فونت را برای «امام آمد» هم به کار برد که هر چند مقطع دیگری را ثبت کرد اما اقدام اول همان «شاه رفت» بود. این دومی هم البته رخداد بزرگی بود. امام خمینی فاتحانه پا به تهران می گذاشت.
یک بار دیگر هم این کار (فونت غیر متعارف) را بعد از مرگ شاه در مرداد 1359 در یک شماره فوق‌العاده تکرار کردند اما آن «شاه مُرد» چندان به لحاظ رسانه ای -و نه اهمیت سیاسی- مورد توجه قرار نگرفت و همچنان می‌توان گفت تیتر «شاه رفت» مشهورترین تیتر تاریخ مطبوعات ایران است و از حیث درشتی و بی سابقگی عنوان هم بی‌نظیر.

محمدحسن محب
۱۲:۱۳۱۷
دی

🌾امروز 8دی 1400 مصادف است با امضای قانون اساسی مشروطه از سوی مظفرالدین شاه در 1285.
هنگامیکه اولین مجلس مشروطه تشکیل شد فوری ترین وظیفۀ مجلس شورای ملى، انتخاب یک گروهی بود برای نوشتن قانون اساسى. چون ممکن بود مظفرالدین شاه بیمار قبل از امضای آن بمیرد و در نتیجه، جانشین او محمدعلی شاه منکر پارلمان و قانون اساسی گردد در نتیجه، مشروطه خواهان با عجله شروع کردند به نوشتن قانون اساسی(سایکس، تاریخ ایران...ج۲، ص۵۷۴).

🌾«مى‌گویند که مظفر الدین شاه سؤال کرد که مقصود از مشروطیت چیست‌؟ گفتند: عدل و علم و ترقى و آبادى مملکت.
گفت: یعنى طهران مثل لندن مى‌شود؟،
 گفتند: بلى.
 گفت: چه بهتر از این!»
(طهران در گذشته و حال... ص ۲۷۵)

🌾عبدالله مستوفى درباره آخرین روزهاى زندگى مظفرالدین شاه مینویسد:
«حال شاه خیلى بد است مشروطه‌ خواهان هم با عجله مواد متمم قانون اساسى را نوشته از مجلس گذراندند و بوسیلۀ مشیرالدوله براى امضاء نزد شاه فرستادند، شاه هم آنرا امضا کرد»
 ده سال و هفت روز سلطنت کرد و به ناخوشیهاى گوناگون از جمله بیمارى کلیه، در سن ۵۵ سالگى در ۲۴ ذیقعده ۱۳۲۴ه‍. ق. درگذشت اما نام نیکی از خود به یادگار گذاشت یعنی عدل مظفر. «و استقرار مجلس از اول تا آخر آرزوى وی بود»( هدایت، خاطرات و خطرات...ص ۱۴۴)

🌾در آن زمان که مشروطه خواهان با عجله مفاد قانون اساسی ایران را از روی قانون اساس فرانسه و بلژیک می نوشتند، شاه چنان بیمار بود که نی قلیان را نیز نمی توانست در دست نگهدارد و مشروطه خواهان می خواستند در زمان حیات مظفرالدین شاه، کار را تمام کرده مجلس را افتتاح و قانون اساسی را از امضای مظفرالدین شاه بگذرانند و محمدعلی شاه جوانِ مستبد را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند...
در این مورد، سید حسن تقی ‌زاده خاطره ‌ای عجیبی تعریف کرده، او میگوید:
«زمانی که ما با سرعت طاقت ‌فرسایی قانون اساسی مشروطه را می ‌نوشتیم شهرت داشت که حال مظفرالدین شاه خوب نیست و به زودی خواهد مُرد. ما می ‌ترسیدیم که پیش از اینکه مظفرالدین شاه قانون اساسی را امضا کنند بمیرد و پسرش(محمدعلی شاه) هم هرگز قانون اساسی را تایید نکند. پس من که تقی ‌زاده باشم با «میرزا محمدعلی خان تربیت» به دیدن پزشک انگلیسی شاه رفتیم و نگرانی خود را صریحا به او باز گفتیم و خواهش کردیم بکوشد که شاه را تا هنگام پایان یافتن قانون اساسی سر پا نگاه دارد. دکتر شاه جواب داد: شاه بیمار نیست اما بی ‌نهایت ضعیف و علیل است به خاطر اینکه در هر کاری ناپرهیزی و زیاده ‌روی می ‌کند. از جمله، این پسره عبدالعلی هر روز در زیر کرسی پهلوی شاه می ‌نشیند و در چند نوبت آلتش را مالش می‌ دهد تا حالت انزال به او [=مظفرالدین شاه] دست دهد.
 من [پزشک] هرچه می ‌گویم این پسره عبدالعلی را از او دور کنند سودی نمی ‌بخشد»
(بنگرید به: چهارده مقاله در ادبیات، اجتماع...نوشته، محمدعلی همایون کاتوزیان...)

✅خنده دار است اما تراژیک نیز است، گاهی سرنوشت یک ملت به نازکتر از تار مویی بند میشود یعنی به زیر کرسی...!

✍️علی مرادی مراغه ای

محمدحسن محب
۱۶:۵۷۲۸
مرداد

🔴 ایران در نیمه نخست قرنی که آخرین سال آن را زندگی می‌کنیم، دوبار شاهد مداخله خارجی به منظور جابجایی قدرت سیاسی بوده است. نخستین مداخله در شهریور ۱۳۲۰ و به بهانه "غفلت پادشاه و شیطنت آلمان‌ها" انجام گرفت. این مداخله که با اشغال کشور توسط قوای نظامی دول متفق همراه بود و با کمترین مقاومت از سوی نیروهای نظامی و مردمی مواجه شد، منجر به استعفای رضاشاه و تبعید او از ایران گردید.

🔴 دوازده سال بعد و در مرداد ۱۳۳۲، قدرت‌های خارجی یکبار دیگر پروژه جابجایی قدرت سیاسی در ایران را به اجرا گذاشتند هرچند به دلیل تغییر شرایط بین‌المللی پس از جنگ جهانی دوم، این مداخله از مکانیسمی متفاوت، پیچیده و پنهان برخوردار بود. کودتا علیه دولت دکتر مصدق که پس از قیام سی تیر، خود را به درستی نخست وزیر منتخب ملت می‌دانست، منجر به سقوط دولت او و روی کارآمدن دولت غیرملی زاهدی شد. بهانه مداخله، این بار "غفلت نخست وزیر و شیطنت شوروی‌ها از طریق حزب کمونیست توده" بود.

🔴 در شرایطی که ایران دوران سخت و دشواری را سپری می‌کند و با تهدیدهای خارجی بسیاری مواجه است، مطالعه واکنش عمومی به مداخله خارجی در دو مقطع پیش گفته، حاوی نکات قابل تاملی برای امروز ما می‌تواند بود.

🔴 درحالیکه مداخله نخست در شهریور بیست با تحمیل هزینه‌های هنگفت مادی و معنوی همراه بود، تاریخ نشان می‌دهد که علیرغم نارضایتی مردم از اشغال، در پی استعفا و خروج پهلوی اول از کشور، وصف حال مردم گویا این ابیات حافظ بوده است که:

شد آنکه اهل نظر بر کناره می رفتند / هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش

 به بانگ چنگ بگوییم آن حکایت‌ها / که از نهفتن آن دیگ سینه می زد جوش!

🔴 در همان روزها، شماره ۶۶۸۱ روزنامه ایران در مقاله‌ای به قلم کاظم عمادی نوشته بود: "مجلس و ملت ایران بیست سال است چنان تشنه ی آزادی زبان و قلم بودند که مانند شخص گنگی که غفلتاً به زبان آمده باشد، می‌خواهند در آن واحد، هرچه در دل دارند، بگویند." [۱]

🔴 کودتای سال ۳۲ اما خاکستری از یاس و نومیدی بر جامعه ی ایران پاشاند که رد آن را می‌توان در ادبیات دوره مورد نظر پی گرفت. با این حال، گروهی از هواداران نخست وزیر مصدق و معتقدان به آرمان نهضت ملی بلافاصله دست به تاسیس نهضت مقاومت زدند. نهضتی که آنقدر وزن داشت تا محمدرضاشاه در دیدار با نمایندگان مجلس شورا در خرداد ۱۳۳۴، صراحتاً به برخی مفاد نشریات آن که مخفیانه منتشر می‌شده است، اشاره کند.

🔴 هرچند مداخله خارجی در کودتا علیه دولت ملی، مخفیانه و پنهان بود اما افکار عمومی به سبب پیوند مستحکم با دولت و ضعفی که در انسجام ائتلاف مخالفین سراغ داشت، نمی‌توانست بپذیرد که این تحول بی‌دخالت خارجی صورت گرفته باشد. در این رابطه یک تلگرام سری از سوی سفارت آمریکا به وزارت خارجه این کشور که تنها دو روز پس از کودتا ارسال شد، قابل توجه است، تلگرامی که با این عبارات شروع می شد:" متاسفانه این تصور در حال گسترش است که سفارت آمریکا، یا دست کم دولت این کشور، با پول و کمک های فنی، در سرنگونی دولت مصدق و استقرار حکومت زاهدی نقش داشته است." [۲]

🔴 تحلیل این دو واکنش متفاوت می‌تواند کمک کار رهبران امروز ایران در یک انتخاب خطیر راهبردی میان مشی پهلوی اول و نخست وزیر دولت ملی باشد. این که چرا افکار عمومی ایران دو واکنش متفاوت به مداخله ی خارجی در برکناری رضاشاه و مصدق نشان داده است آن هم در حالیکه هیچ مورخ و پژوهشگر منصفی نمی‌تواند انکار کند که رضا شاه چه نقش مهمی در نوسازی ایران داشته و در عوض مصدق متهم است به این که در دوران صدارت  او "یک بندر که هیچ، حتی یک پل هم ساخته نشد!" [۳]

🔴 یک پاسخ ساده شاید این باشد: سیاست‌های رفاهی را نباید به منزله رشوه به طبقات مختلف اجتماع تلقی کرد و انتظار داشت تا این طبقات در بزنگاه‌ها به عنوان نیروهای حامی و پاسدار قدرت مستقر عمل کنند. این سیاست ها با توانمندسازی تدریجی گروههای هدف، به نیازهای جدیدی دامن می زنند که اگر به موقع پاسخ لازم را  دریافت نکند، خود این گروه‌های برخوردار از مزایای سیاست ها رفاهی به عنوان نیروهای مخالف وارد میدان شده و علیه قدرت مستقر عمل می کنند. از این منظر، سخن نیروهایی که مدام خطر مداخله ی خارجی را گوشزد می کنند درنمی گیرد اگر در مواجهه با حاکمان، زبان در کام بگیرند و آنها را دعوت به رعایت حقوق اساسی ملت نکنند زیرا در این صورت دور از انتظار نخواهد بود که استیصال در تغییر توسط نیروی داخلی، مداخله خارجی را تئوریزه کرده و به آن مشروعیت ببخشد.

ارجاعات:

[۱] گذشته چراغ راه آینده است، جامی، ص ۱۱۱

[۲] اسناد سیاسی سفارت آمریکا در تهران، جان پی.گلنون، ترجمه محمد آقاجری، ص ۳۲۲

[۳] خاطرات و تالمات، محمد مصدق، ص ۲۷۵

محمدحسن محب
۱۸:۳۳۱۸
مرداد

الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ

وَ الْأَئِمَّةِ المعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ

محمدحسن محب
۱۴:۱۵۱۳
مرداد
امروز متن خوبی از آقای صلاح الدین خدیو در باره گزارش من و تو از تاریخ دوره پهلوی و این بار در باره سفر شاه به آلمان دیدم. عالی بود. خلاصه اش این بود که این سفر بسیار بد را چنان عالی جلوه داده و تحریف کرده است که واقعا اسباب شگفتی است. آخرش هم این نکته را نوشته است: در پایان باید گفت جسارت و ریسک شبکه من و تو، در بازگویی وارونه یکی از بدنام ترین سفرهای خارجی شاه و روایت آن بعنوان حدیث محبوبیت و مقبولیت وی، بیانگر خلاء ناشی از فقدان یک جریان تاریخ نگاری مستند و بیطرفانه و سردمداری دیدگاه های سپید و سیاه در این زمینه است. امری که دستکم برای نسل های پس از انقلاب موجب امتناع تاریخ اندیشی شده است.
ارزیابی ایشان را از تاریخ نویسی مربوط به دوره پهلوی در سالهای پس از انقلاب به مقدار زیادی درست می دانم. مدتی قبل، روزنامه اعتماد از من پرسید که چرا برخی از کتابهای تاریخی، هیچ توجهی را جلب نمی کند، آما برخی از آثار نویسندگانی مانند آقای آبراهامیان حتی به عنوان متن های امتحانی برای دوره های ارشد و دکتری معرفی می شود. من آنجا توضیحاتی دادم و گفتم که مشکل سر نگاشته های متعصبانه است که کاری به کشف حقیقت ندارند و از هر شاهد ریز و درشتی برای نابود کردن دیگران استفاده می کنند.
اگر از برخی از دوستان ما بپرسید، می گویند، سبب توجه به برخی از کتابها، ناشی از یک توطئه است که کسانی می خواهند آن افکار را ترویج کنند.
البته، شاید آدم های پژوهشگر هم که کارهای جدی می کنند، بسیاری از کارهای بیرون از ایران را نپسندند و دست کم بسیاری را از لحاظ اسناد و مدارک ضعیف بدانند.
اما یک مشکل هست که سبب شده تا تاریخ نویسی مربوط به دوره پهلوی به این نقطه برسد. این مشکل، سیاه و سپید دیدن همه مسائل مربوط به آن دوره است، امری که سبب شده است همه آنچه متعلق به آن دوره تاریخی است، سیاه تبیین و تفسیر شود.
 یک مشکل دیگر، مسائل سیاسی جاری روز و کار سیاسی شبکه ها و استفاده از آن است، مردم به دلایلی روزگار سختی را می گذرانند، و راه حل ساده این است که فکر کنند، روزگاری همه چیز آنها گل و بلبل بوده و حالا از دست رفته است.
طبیعی است که برخی از تحقیقات در داخل و خارج، با حمایت های مالی دنبال می شود و انگیزه های سیاسی دارد. تحقیقی که با این پشتوانه های مالی دنبال شود، طبعا بدون اعتبار است و تا وقتی که زور تبلیغ پشت آنهاست، و توزیع می شود اثر می گذارد. البته برخی همین را می خواهند، کاری هم به شفافیت ندارند. در واقع تاریخ سازی می کنند، نه تاریخ خوانی و تاریخ دانی.
در باره عوامل این مسأله بیش از اینها می شود گفت. این چند مرکزی که در اینجا کار تاریخ نویسی آن دوره را می کنند، اکثرا وابسته به نهاد های رسمی هستند و طبیعی است که کارشان استوار کردن مواضع باشد، تا روشن کردن حقایق. یک مرکز، همه وابستگان به آن رژیم را فراماسونر می داند، دیگری غالب آنها را بهایی می شمرد، و سومی حتی، برای تاریخ نویسی دوره معاصر هم، آدم هایی مثل هاشمی رفسنجانی را بدتر از شاه معرفی می کند. غالب  اینها مراکز رسمی تاریخ نگاری ما هستند که با بودجه خاص، بیشتر کار سیاسی برای استوار کردن مواضع می کنند اما عنوان تاریخ را یدک می کشند.
حقیقت این اقدامات، نمونه ای است که نشان می دهد، ما علمی نیستیم و هدفی جز ساختن علم سیاسی یا علم دینی یا تحقیق خط دار و جهت دار نداریم. این روش راه به جایی نمی برد، مگر آن که زورش پرزور باشد، مگر آن که با تبلیغ برای سالیانی جا بیفتد.
حالا که روزهای سالگرد مشروطه است می شود گفت، آنچه در باره نوشته ایم و گفته ایم، با یک تحول سیاسی، بر باد می رود. ممکن است بگویند، برود، و راست هم می گویند، بالاخره نسل بعدی دوباره این ها را باور می کند. اما دست کم به نظر من، اینها نشان از آن دارد که هدف ما روشن کردن تاریخ نیست، استوار کردن مواضع فکری خودمان به عنوان یک حزب سیاسی است. با سقوط این احزاب به هر شکل آن افکار هم از بین می رود، هر چند ممکن است یک اقلیتی برای همیشه وفادار به این مطالب باشند.
مهم «علم تاریخ» است که شهید می شود.
در باره توانایی های این مراکز هم، صرف نظر از پژوهش که غالب اوقات کودکانه انجام می شود، مطلب زیاد است. چنان که اشاره کردم، مخاطبان اینها، یک گروه خاص هستند که تنها به فکر تغذیه فکری مخاطبان خود هستند، و با باقی مردم کاری ندارند.
اگر به وضع نرسیم، به تدریج اوضاع در باره قضاوت های تاریخی مربوط به گذشته از این هم که هست، بدتر می شود، زیرا مخالفان هم امروزه، با روش های بسیار متفاوتی در این زمینه فعال شده اند و رقابت جدی تر شده است.
محمدحسن محب
۲۳:۱۵۰۷
مرداد


بدنبال برگزاری پر از تقلب انتخابات دوره چهاردهم (در دهه 1320)، افرادی هم راهی مجلس شده بودند که سابقه‌ی وابستگی آنان به‌سیاست انگلستان و تجاوز به‌حقوق ملت ایران بر کسی از آگاهان به‌امور پوشیده نبود. از جمله مهم‌ترین این افراد سیدضیاءالدین طباطبایی (رئیس‌الوزراء کودتای سوم اسفند 1299) بود که دکتر محمد مصدق (منتخب مردم در مجلس چهاردهم) به‌هنگام مخالفت با اعتبارنامه‌ی وی خاطرنشان کرد: «آقا [سیدضیاء] مثل نهر کوچکی است که به‌رود تیمس [در لندن] متصل شده باشد، هر قدر که آب نهر پیش برود به‌توسعه‌ی نهر می‌افزاید... آقایان نمایندگان بیایید دوره‌ی بدبختی را تکرار نکنید. بیایید به‌جامعه ترحم نمایید. بیایید علمداران آزادی را به‌دست میرغضبان ارتجاع نسپارید، بیایید ثابت کنید که این مجلس خواهان بزرگی و عظمت ایران است.»

محمدحسن محب