آنچه گذشت و آنچه لازم است

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

آنچه گذشت و آنچه لازم است

دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀصدروارتباط باخلق،مراغرق این دریای کران تاکران کرد.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

بایگانی

۱۴:۳۴۱۶
دی

در چهل‌و‌چهارمین سالگرد نخست‌وزیری شاپور بختیار می‌توان این پرسش را به میان آورد که به راستی او به دنبال چه بود؟ اگر می‌خواست سلطنت را نجات دهد چرا اصرار داشت شاه زودتر برود و فرح هم نمانَد و ولیعهد هم برنگردد تا شورای سلطنت که به منزلۀ پایان سلطنت محمد رضا شاه بود عهده‌دار این جایگاه شود؟ یا چرا خروج شاه را به منزلۀ پایان دیکتاتوری 25 ساله اعلام کرد و اگر انتظار داشت با رفتن شاه مردم از ادامۀ انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی منصرف شوند و خود را رسیده به هدف تصور کنند چرا سرانجام به بازگشت امام خمینی تن داد؟

  اگر هدف نهایی او تأسیس یک جمهوری سکولار به جای جمهوری اسلامی بود این هدف را چگونه می‌خواست محقق کند؟‌با مردمی که بر برقراری جمهوری اسلامی تأکید داشتند یا با هوادارانی که به امجدیه رفتند؟ با کودتا؟ اما اگر ارتش بنا داشت قدرت را خود در دست بگیرد چرا باید زیر بلیت یک غیر نظامی می‌رفت و چرا در دوران ازهاری این کار را انجام ندادند؟ ضمن این که چگونه می خواست ذیل نام مصدق سرنگون شده با کودتا دست به کودتا بزند؟

  مجموعۀ این سؤالات و تناقض‌ها از تصمیم شاپور بختیار یک معما می‌سازد هر چند که محتمل‌ترین پاسخ این است که او 25 سال در حسرت و آرزوی نخست‌وزیری ایران تب‌و‌تاب داشت و به آرزوی خود رسیده بود و باقی را به قضا و قدر سپرده بود.

  در این فقره هم البته باز گرفتار تناقض بود چون حکم نخست‌وزیری خود را از کسی گرفته بود که به مبارزه با رژیم او می‌بالید اگرچه در توجیه می‌گفت حکم دکتر مصدق را هم شاه امضا کرده بود هر چند خود نیک می‌دانست که شاهِ 1330 شباهتی به شاهِ دی 1357 نداشت که تنها چند ماه قبل از آن به عادت زشت هر ساله باز در کنفرانس خبری به مناسبت سالگرد 28 مرداد کینۀ خود را از مصدق پنهان نکرده بود.

  شاپور بختیار در حالی نخست‌وزیری را پذیرفت که دکتر کریم سنجابی دبیر کل حزب متبوع او پایان نظام سلطنتی را در چهارم دی ماه و در اجتماع پزشکان و پرستاران در بیمارستان هزار تختخوابی پهلوی اعلام کرده و امواج توفان بسی سهمگین‌تر از آن بود که کسی را یارای مقاومت باشد. با این همه بختیار نخستین پیام خود در مقام نخست‌وزیر در 16 دی 1357 را با شعر دکتر رعدی آذرخشی و این گونه آغاز کرد: من مرغ توفانم، نییندیشم ز توفان/ موجم نه آن موجی که از دریا گریزد.


   او البته سال‌ها قبل در کنگره جبهه ملی گفته بود: «آیا تا کنون شنیده‌اید که بگویند چرچیل یا دوگل یا روزولت مردان شریفی بودند؟ ولی همین افراد ناجی کشور خود بودند. در مقابل مرحوم مستوفی‌الممالک شخص شریف و مؤمن و آزاده‌ای بود ولی مبارز نبود. چمبرلن هم نظیر او بود. هر کشوری به اشخاص متقی و وطن‌پرست نیاز دارد. ولی این اشخاص متقی و و وطن‌پرست این کشتی را به ساحل نخواهند رساند. افراد قوی و با اراده لازم است».

  او نخست‌وزیر شد با این ادعا که می‌خواهد تا کشتی توفان‌زده را به ساحل برساند و نجات دهد یا در واقع در وضعیتی  که سکان کشتی از دست شاه خارج شده و در دریای انقلاب دست و پا می‌زد و داشت غرق می‌شد نگذارد ثمره به دست انقلابیون و مشخصا امام خمینی بیفتد حال آن که رهبری در دست امام بود و بزرگ تر از بختیار و ملی‌ها برای هم بعد و با تصور کناره جویی امام طرح داشتند اما او از همان میانه می‌خواست بازی را به سود خود تمام کند. بازیکنی که خود در وقت‌های تلف شده به میدان آمده بود رؤیای به ثمر رساندن گل داشت اما در زمینی که دیگر نبود!

  برای این که موقعیت او را دریابیم کاریکاتور روزنامۀ آیندگان به قلم کامبیز درم‌بخش در 24 دی 57 (و 8 روز پس از نخست‌وزیری که هم‌زمان با پایان اعتصاب 62 روزۀ مطبوعات هم بود) گویاست. مضمون کاریکاتور این است: کارمندان اعتصابی وزیران بختیار را به وزارتخانه‌ها راه نمی‌دهند و گفت‌و‌گوی وزیر با نخست‌وزیر به تصویر کشیده شده است. وزیر می‌گوید: قربان! ما رو تو وزارتخونه راه نمی‌دن. بختیار هم در پاسخ می‌گوید: صداشو در نیار! خودم هم یواشکی اومدم نخست‌وزیری.

 10 بهمن 57 از رؤیای خود پرده برداشت اما صدای او شنیده نشد چون ایران و جهان در انتظار بازگشت آیت‌الله خمینی بود. در  این روز بود که گفت: رژیم ایران می‌تواند جمهوری شود. اما این کار قاعده و رسمی دارد که باید از آن وارد شویم. من با شاه هیچ تماسی ندارم و دو دولت و دو ارتش در ایران وجود ندارد. او پیش‌تر گفته بود مخالف «جمهوری اسلامی» است و اساسا معنی آن را نمی‌فهمد چون اسلام جمهوری نمی‌شود و جمهوری هم اسلامی نمی‌شود. مراد او که با فرهنگ فرانسوی پرورش یافته بود این بود که ذات جمهوری سکولار است و اسلامیت را برنمی‌تابد. جایی هم گفته بود بنای اسلام بر بیعت است که از بیع می‌آید و با رأی که حق عزل هم می‌دهد جداست. امام خمینی اما از تلفیق این مفاهیم می‌گفت.

   دکتر ابراهیم یزدی البته چنان که در 28 تیر 1358 گفت معتقد بود «‌بختیار نیامده بود شاه را تثبیت کند، آمده بود تا خودش اعلام جمهوری کند.»

  همین دو سه هفته قبل و در شب‌های جام جهانی اخیر قطر شبکۀ مستند تلویزیون ایران برنامۀ «دست اول» را در بدترین ساعت ممکن برای چنین برنامه‌ای (‌ساعت یک نیمه شب) پخش می‌کرد که در آن دکتر مجید تفرشی سند‌پژوه ایرانی مقیم لندن که دست بر قضا همان موقع در قطر در استادیوم در حال تماشای فوتبال بود در برنامه قبلا ضبط شده می‌گفت: بختیار سه سین را برچید ولی تصور عمومی این است که بعد از انقلاب اتفاق افتاده در حالی که در دولت او رخ داد. سین اول سانسور. کما این که اعتصاب 62 روزۀ مطبوعات تمام شد و روزنامه ها 10 روز بعد با تیتر درشت خبر دادند شاه رفت.  سین دوم خروج از پیمان سنتو بود که در زمان الحاق مخالفت های بسیار برانگیخت و سومی انحلال ساواک.  منتها صدای بختیار شنیده نمی‌شد چون همه جا صحبت از امام خمینی و زمان بازگشت بود و زندانیان سیاسی آزاد شده ستاره‌های محافل شده بودند. (همه فعالان سیاسی از زندان آزاد شده بودند و تنها یک گروه از مجاهدین خلق باقی مانده بودند: مسعود رجوی، موسی خیابانی و بهمن بازرگانی که 30 دی 1357 آزاد شدند و این سومی مقابل زندان از دوش مردم پیاده شد و گفت همین را می‌خواستم و رسیدیم. شاه رفته و مردم آزادی را حس می‌کنند و دیگر ادامه نداد و در پی تجارت رفت.  آن دو اما بعد از پیروزی انقلاب در قامت رهبری سازمان رؤیای تصاحب کامل قدرت را در سر می‌پروراندند اگرچه می دانستند با شخص امام نمی توان درافتاد یا طالقانی نهی شان کرده بود و البته خود بلافاصله پس از آزادی در 30 دی و به عنوان آخرین زندانیان باقی مانده در اولین پیام و خطاب به امام صراحتا نوشتند ما در گوشه زندان داشتیم می‌پوسیدیم که نور قیام شما تابید و نجات یافتیم. مشکل امام با آنها البته در آغاز نه سیاسی که بر سر مواضع عقیدتی‌ و قرائـت شان از اسلام شان بود).

   صحبت از «صدا»‌ی بختیار شد که مصاحبه می‌کرد و اگرچه تیتر روزنامه ها هم می‌شد اما در واقع شنیده نمی‌شد چون کسی او را جدی نمی‌گرفت جز چند هزار نفری که به امجدیه رفتند و شعار دادند: بختیار بختیار سنگرت رو نگه دار.

  در خاطرات سیروس آموزگار از وزیران بختیار آمده که صدای شاه هم شنیده نمی‌شد چندان‌که بعد از معرفی وزیرانی که بر خلاف قبل نه لباس رسمی پوشیدند و نه دست او را بوسیدند و در حضور نخست‌وزیری که ترجیح می‌داد به سقف کاخ نگاه کند شاه به سر صف برگشت و میکروفون خواست. کسی اما نیامد. برای بار دوم میکروفون خواست و باز خبری نشد و وقتی برای سومین بار با صدای بلندتر گفت میکروفون بیاورند و نیاوردند خود بختیار شتابان به راهرو رفت و کارمند بی‌خیال را صدا کرد تا میکروفون آوردند! شاه هم البته حرف خاصی نداشت جز این که خسته است و به معاینۀ پزشکی و استراحت نیاز دارد و باید سفری به خارج از کشور داشته باشد.

معمای شاپور بختیار؛ دنبال چه بود؟/ نجات سلطنت، اعلام جمهوری یا بازی در وقت تلف شده؟

   رفتن شاه از یک سو به سود بختیار بود چون می‌توانست به حساب خود بگذارد اما ارتش که عادت کرده بود تنها از بزرگ ارتشتاران فرمان ببرد بلاتکلیف شد. ارتش شاهنشاهی مثل ارتش مصر به نهاد مستقل و ملی تبدیل نشده بود تا خود نقش ایفا کند و به فرد وابسته نباشد و بعد از عزل حسنی مبارک عزا نگیرد. رفتن شاه همانا و سردرگمی امرا همان. از جانب دیگر با رفتن شاه عزم رهبر انقلاب برای بازگشت بیشتر شد و یا باید مانع می‌شد کما این که چند روز فرودگاه‌ها را بست یا اجازه می‌داد که در این صورت میدان را واگذار کرده بود.

   بختیار یک هفته قبل از تشکیل دولت و هنگام دعوت از دکتر منوچهر رزم‌آرا برای قبول وزارت از او خواسته بود تا در پاریس است به نوفل لوشاتو برود «تا ببیند حرف حساب این پیرمرد چیست؟»

  رزم‌آرا در نوفل لوشاتو آیت‌الله اشراقی را می‌بیند و می‌شناسد و خود را معرفی می‌کند و او به خاطر می‌آورد که در محلۀ سرچشمه با پدرشان همسایه بودند و مراوده داشتند. امکان دیدار با کمک داماد امام آسان‌تر از آنچه تصور می‌کرد فراهم می‌آید. تصور می‌کرد با یک مرجع تقلید رو به رو می‌شود که از ریزه‌کاری‌های سیاسی با خبر نیست ولی تا خود را معرفی می‌کند امام می گوید: با سپهبد رزم‌آرا نسبتی دارید؟ پاسخ می‌دهد: بله برادر ایشان هستم. آخرین برادر. امام می‌گوید: یک برادر شما خیلی به اسلام خدمت کرده.منظور سرتیپ حسین‌علی رزم‌آرا رییس ادارۀ جغرافیای ارتش بود که قبله‌نما را درست کرد. دکتر رزم‌آرا از این همه حضور ذهن یکه می‌خورد و با احترام می‌گوید: من پس فردا راهی تهران هستم. تا رسیدم یک قبله‌نما برای شما می فرستم و امام پاسخ می‌دهد: نیازی نیست چون خودم دارم می‌آیم! «پرسیدم: ارتش چه می‌شود؟ پاسخ داد: جای نگرانی نیست. ترتیب آن را داده‌ام. گفتم: شاه رفته و مملکت به دولت قوی نیاز دارد. گفتند: ایران، جمهوری اسلامی خواهد بود و من دستورها را داده‌ام. بعد برخاست و اشاره کرد که قصد دارد نماز بگزارد».

   منوچهر رزم آرا می‌گوید با بنی‌صدر و فرهنگ قاسمی به پاریس بازگشتیم. در مسیر بنی‌صدر گفت: اگر بختیار نخست‌وزیری را بپذیرد خیانت کرده است. این را از قول من و دوستان به او بگویید.

  تا به پاریس می‌رسد با بختیار تماس می‌گیرد و می‌گوید: از جبهۀ ملی احراج می‌شوید و دغدغۀ آمریکایی‌ها هم این است که ایران به دست کمونیست‌ها نیفتد و دور و بر آیت‌الله هم کمونیستی ندیده و «‌این پیرمرد آدم عادی نیست. چشم‌هایش را که دیدم دانستم عادی نیست. با حرفی که درباره جمهوری اسلامی و ارتش زد یعنی وضع از دست رفته» ولی بختیار می‌گوید: اگر از دست نرفته بود که سراغ من نمی‌آمدند. برگردید.

   بختیار می‌خواست در گام اول امام را از بازگشت منصرف کند اما نتوانست. در وهلۀ بعد به توافق برسند اما از او خواست اول استعفا کند بعد دیدار انجام شود. در حالی که اگر نخست‌وزیر نبود مثل سیاسیون دیگر می‌شد که به دیدار می‌رفتند. با استعفای سید جلال الدین تهرانی از ریاست شورای سلطنت، نهاد سلطنت هم بلاتکلیف شده بود.

  بختیار می‌خواست با سه برگ بازی کند. نخست از جبهۀ ملی مشروعیت بگیرد اما آنان در اطلاعیه ای او را به خیانت متهم کردند: « نظام سلطنتی غیر قانونی اگر تا دیروز کاسه کاسه خون می‌خواست، امروز بر دریاچۀ خون کشتی می‌راند. آنچه کم داشتیم ضربت خیانت بود». این لحن از جبهۀ ملی بی‌سابقه بود. سراغ آمریکایی‌ها رفت ولی آنان هایزر را فرستاده بودند که بختیار را به بازی نمی‌گرفت و مستقیم با دیگران قرار ملاقات می گذاشت و سرانجام می‌خواست با برگ ارتش بازی کند. طرح او این بود که با بازداشت چهره‌های مؤثر اوضاع را در کنترل بگیرد اما با تغییر ساعت حکومت نظامی از شب به 4 بعدازظهر عملا بازی را واگذار کرد چون به دستور رهبری انقلاب مردم اعتنا نکردند و ارتش یا باید حمام خون برپا می‌کرد یا به تماشا می‌نشست و راه دوم را برگزید و در ادامه اعلام بی‌طرفی کرد و داستان به پایان رسید.

   از نکات مبهم دربارۀ شاپور بختیار نوع رابطۀ او با فرح است. می‌دانیم که لوییز صمصام بختیاری خالۀ بختیار همسر محمد علی قطبی دایی فرح بود و هوشنگ نهاوندی در کتاب «آخرین روزها- پایان سلطنت و درگذشت شاه» می‌نویسد در منزل همین خاله با فرح دیداری 6 ساعته داشته و هر چند فرح به شاه گفته برای تقاضای آزادی دکتر کریم سنجابی آمده بود اما چنین خواستی نیاز به دیدار چند ساعته در محلی دیگر نداشت و می‌توان حدس زد فرح و بختیار توافقاتی کرده بودند و شاید اگر همراه شاه در 26 دی رفت و در ایران نماند برای آن بوده که ظن شاه برانگیخته نشود. در تمام این 44 سال فرح در‌باره نوع گفت و گوها با بختیار صریح صحبت نکرده است.

  جالب این که محمد علی قطبی تا از قصد شاه برای سپردن دولت به بختیار آگاه می‌شود نامه‌ای برای شاه می‌فرستد و او را برحذر می‌دارد و می‌گوید این فرد آبروی مرا در کارخانه شیر پاستوریزه اصفهان برد و نتوانست آنجا را اداره کند و صدای همه درآمد. حال چگونه می‌تواند مملکت را اداره کند؟ روزگاری تفریح شاه شنیدن به بدگویی‌های علم از هویدا بود اما حالا دیگر حوصله این گونه سعایت‌ها را نداشت چون بختیار را آخرین تیر می‌دانست به گواهی حامل نامه آن را ریز ریز می‌کند و  می‌ریزد کف سالن!

  پرسش اصلی اما این است که بختیار که می‌دانست اوضاع از دست شاه و ارتش خارج شده دنبال چه بود؟ قطعا دنبال نجات شاه نبود چون او را عامل گرفتاری‌ها و اختناق ۲۵ ساله می‌دانست. خلوص و پافشاری مصدق را هم نداشت و در طول ۲۵ سال به مناصب میانی هم رضایت داده بود. تحلیل دکتر یزدی درست است. به دنبال اعلام جمهوری با حمایت ارتش و آمریکا بود اما چراغ سبزی دریافت نکرد و در میان توفان تنها ماند. امام خمینی را هم البته دست کم گرفته بود. خود بازرگان هم خیال می‌کرد همان نسبت گاندی - نهرو میان امام و او برقرار می‌شود که نخست‌وزیری دولت موقت را پذیرفت.

   وقتی در خاطرات دکتر سنجابی از روابط قدیمی بختیار با آمریکایی‌ها سخن به میان آمده و کاراکتر اروپایی هم داشت این حدس هم جدی است که مدت‌ها به عنوان یار ذخیره روی نیمکت بوده اما وقتی وارد زمین شد که کار از دست آنها خارج شده بود یا از ورود او منصرف شده بودند و خود را تحمیل کرد و به بازی گرفته نشد. در کتابی که از آقای مهاجرانی چندی پیش معرفی شد اسنادی آمده که نشان می‌دهد در مهر 59 هم بعد از حمله صدام روی او حساب می‌شده ولی باز معلوم نیست خودش می‌خواسته وارد بازی شود یا مأموریتی به او سپرده شده اما در نظر داشته باشید که کریم سنجابی که خود در سال 60 و بعد از حکم ارتداد مخفیانه از ایران خارج شد و در خاطرات خود کمتر از کسی بد گفته به بختیار حُسن ظن نداشته است چه رسد به حلقۀ اطراف رهبر فقید انقلاب.

   باری، بختیار نخست‌وزیر شد و جان کلام او خطاب به ملت این بود اگر می‌خواستید شاه و سانسور و ساواک بروند، بفرمایید، رفتند. چرا حکومت را به مذهبی‌ها بسپارید؟ در حالی که مردم تلقی سپردن به نیروهای ملی با گرایش مذهبی رقیق و البته زیر نظر روحانیون بدون دخالت در کار اجرا را داشتند. ضمن این که چون حکم خود را از شاه گرفته بود در ادامه نخست وزیران قبلی -شریف امامی و ازهاری - ارزیابی شد خاصه این که از طرف دوستان خود در جبهه ملی هم طرد شد. وقتی دکتر غلامحسین صدیقی رجل خوش نام را از پذیرش نحست وزیری برحذر داشتند و خود دکتر سنجابی زیر بار نرفت چون کار شاه را تمام شده می‌دانستند نمی‌توانستند تحمل کنند یکی در آن وسط  پیدا شود و به نام جبهه ملی و مصدق دولت تشکیل دهد و به نام آنان درصدد کام‌جویی سیاسی برآید.

   علاقه فراوان بختیار به فرهنگ فرانسوی که از زمان دیدار با پل والری شاعر در وجود او نشسته بود و بعدها حتی به ارتش فرانسه هم پیوست سبب شد نام فرزندان خود را هم فرانسوی برگزیند. همین هویت فرانسوی اگرچه تناقض‌های درونی او را بیشتر کرده بود اما پس از پیروزی انقلاب و نزدیک 5 ماه اختفا جان او را نجات داد تا با اسم فرانسوی و با گذرنامه از ایران خارج شود نه آن که مطابق شایعات «از مرز بازرگان گریخته باشد». جمله‌ای که اگرچه اشاره به مرزی واقعی داشت اما متضمن طعنه به مهندس بازرگان هم بود که نخست‌وزیر دولت موقت رفیق قدیمی را فراری داده است. چرا که در تیر ۱۳۵۸ توانست با گذرنامه‌ای که سفارت فرانسه با نام «فرانسوا بوآرون» در اختیار او قرار داد و در سیمای یک بازرگان فرانسوی با چهره‌ای متفاوت (‌با ریش پرفسوری و عینک تیره‌)‌ در فرودگاه مهرآباد در صف کوتاه مسافران خارجی ایستاد و سوار هواپیما شد؛ سناریویی که کمتر کسی حدس می زد و تصور همه خروج غیر‌قانونی از مرزهای غربی بود: «‌صدای بسته شدنِ در را که شنیدم انگار مهماندار موسیقی دل‌انگیزی نواخته است. هواپیما که برخاست و فاصله گرفت از همان مهماندار خواستم شامپاینی بیاورد و با آرامش نوشیدم.»

    داستان بختیار اما تمام نشد و در پاریس تا توانست علیه جمهوری اسلامی فعالیت کرد اما هیچ یک به ثمر دل‌خواه او نینجامید و تنها قتل او در مرداد ۱۳۷۰ موجب لغو سفر فرانسوا میتران  رییس جمهوری وقت و سوسیالیست فرانسه به ایران شد. پسرش کمیسر ارشد پلیس فرانسه بود و بعد از ترور نافرجام قبلی به ویلایی در یک شهرک انتقال یافته بود تا امکان کنترل رفت و آمدها بیشتر باشد اما در خانه خود به قتل رسید.

     درس آموزترین نکته در نخست وزیری بختیار اما این است که شاه به کسی ماموریت تشکیل دولت داده بود که آشکارا خود را مصدقی می‌دانست و تصویر بزرگ دکتر مصدق را پشت سر خود گذاشت اگر چه قاب عکس شاه را هم پایین نیاورد ولی از جلوی چشم برداشت.

  ۴۴ سال قبل شاپور بختیار در ۱۶ دی ۱۳۵۷ نخست‌وزیر شد در حالی که می‌توانست ۱۶ تیر ۱۳۵۶ نخست‌وزیر شود پس از نامه سرگشاده به اتفاق کریم سنجابی و داریوش فروهر به شاه تا انتخابات آزاد برگزار کند و به انسداد سیاسی پایان دهد ولی شاه به اسدالله علم گفته بود نه کارتر امروز همان جان‌اف‌کندی دیروز است و نه من شاه سال ۴۲ هستم و نه نه قیمت نفت مثل آن سال است. پس زیر بار علی امینی دیگری نمی‌رویم. اگرچه هویدا را کنار گذاشت اما به ملی‌ها هم بها نداد و جمشید آموزگار را نخست‌وزیر کرد تا در دل این دولت بزرگ‌ترین خبط زندگی خود را مرتکب شود که همانا درج مقاله ۱۷ دی در روزنامه اطلاعات است که شاید فردا به آن پرداخته شود.

   در بیان موفق نشدن بختیار جدای دیر بودن انتخاب او و اصطلاحا وقتی کار از کار گذشته بود و به زبان فنی می‌توان گفت دو فرض مانعة‌‌الجمع نمی‌توانند کبری و صغرای یک گزاره باشند. به تعبیر محمد قائد:‌ بختیار از ابتدا در موقعیتی ناممکن قرار داشت. چون برای رسیدن به نقطه ب باید از نقطه الف عبور می‌کرد. اما همین که به نقطه الف پا می‌گذاشت یعنی به ب نمی‌توانست برسد و بدون الف هم نمی‌توانست. چرا؟ چون شاه باید می‌رفت و این نقطه الف بود تا او به ب برسد اما با رفتن شاه حکومتی که به فرد متکی شده بود فروپاشید و دیگر نتوانست از آن عبور کند. الفی باقی نمانده بود تا به ب برسد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* منابع: مطبوعات دی و بهمن 57 و کتاب امید‌ها و نا‌امیدی‌ها- خاطرات دکتر کریم سنجابی/ نقل‌قول‌ها هم از کتاب «پرواز در ظلمت» که نویسنده (‌حمید شوکت) از خاطرات خود شاپور بختیار و سیروس آموزگار و منوچهر رزم آرا آورده است. ( این کتاب به اسلوب عباس میلانی در معمای هویدا نزدیک است).

 

به نقل از:سایت عصر یران- مهرداد خدیر  ۱۶-۱۰-۱۴۰۱

محمدحسن محب
۱۷:۱۹۱۳
دی

■ در زمانی که نصرت الدوله وزیر دارایی بود، لایحه ای به مجلس آورد که به موجب آن، دولت ایران یکصد قلاده سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی در باره خصوصیات این سگ ها بیان کرد و گفت: این سگ ها شناسنامه دارند، پدر و مادر دارند، نژادشان معلوم است و به محض آن که دزد را ببینند، او را می گیرند. مدرس، پس از شنیدن توضیحات شاهزاده نصرت الدوله، دست را بر روی میز کوبید و گفت: مخالفم! وزیر دارایی گفت: آخر چرا هر چه لایحه می آوریم شما مخالفت می کنید; دلیلش چیست؟

مدرس که تبسمی بر لبانش نقش بسته بود، پاسخ داد: مخالفت من، هم دلیل دارد و هم به سود شماست. مگر نگفتید این سگ ها به محض دیدن دزد، او را می گیرند، خوب، آقای وزیر دارایی! با ورود این سگ ها به ایران اول کسی که گرفتار آنها می شود خود شما هستید; پس مخالفت من به نفع شماست!

به نقل از: داستانهای مدرس، ص177

محمدحسن محب
۱۳:۳۷۱۰
دی

نقل است که بعد از ترور حسنعلی منصور در سال ۱۳۴۳ و بر سر بالین او همسر نخست‌وزیر به امیرعباس هویدا که هنوز نخست‌وزیر نشده بود، گفت: آن قدر آمریکایی بازی درآوردید که انگلیسی‌ها او را زدند!

سال‌ها بعد محمود احمدی‌نژاد هم گفت اگر قصد انتقام ۱۵خرداد در بین بود چرا سراغ اسدالله علم نرفتند که هم مهرۀ مهم‌تری بود و هم ترور او آسان‌تر؟ و خود پرسید: نرفتند، چون انگلیسی بود؟ 

محمدحسن محب
۱۴:۴۱۰۱
دی

مسئلۀ "ابوموسی" (Abu Musa) اشاره دارد به اختلاف حقوقی و سیاسی ایران و امارات متحدۀ عربی بر سر مالکیت جزیرۀ ابوموسی.

ابوموسی جزیره‌ای است واقع در خلیج فارس و به شکل یک لوزی که قطر بزرگ آن پنج کیلومتر و قطر کوچک آن چهارونیم کیلومتر است. ابوموسی باختری‌ترین جزیره در خط قوسی است که آخرین حلقۀ زنجیرۀ فرضی دفاعی ایران را تشکیل می‌دهد.

فاصلۀ ابوموسی از بندر لنگه 67 کیلومتر است و کرانه‌های شارجه نیز به همین مقدار از این جزیره فاصله دارند. ابوموسی تقریبا روی خط منصّف خلیج فارس به نسبت دو کرانه واقع شده است.

 

معادن اکسید سرخ آهن ابوموسی اهمیت دارد و حدود 120 سال قبل نخستین امتیاز استخراج این معادن از سوی شاه وقت قاجار به حاج معین‌التجار بوشهری داده شد.

میدان نفت "مبارک" نیز در بخش خاوری جزیره قرار دارد و امتیاز استخراج آن توسط شارجه به یک کمپانی خارجی داده شده است.

مطابق توافق آذر ماه 1350 مقرر گردید که درآمد حاصلۀ نفت بین ایران و شارجه تقسیم شود.

ضعف حاکم بر ایران در واپسین سال‌های سلطنت صفویان سبب آشفتگی فراوان در کشور گردید ولی با روی کار آمدن نادرشاه افشار و گسترش قدرت وی آرامش و امنیت به کشور بازگشت و حاکمیت ایران بر جزیره‌ها و کرانه‌های شمال و جنوب خلیج فارس تجدید شد.

نادرشاه در خرداد 1126 شمسی (ژوئن 1747) به قتل رسید و پس از آن آشفتگی‌هایی در ایران پدید آمد که موجب شد شماری از گردنکشان محلی از فرصت بهره گیرند و به کارهای خودسرانه دست بزنند.

یکی از آن‌ها ملّا علی‌ شاه بود که توانست به عنوان حاکم هرمز درفش خودمختاری برافرازد و از همان سال 1126 پرداخت مالیات سالیانه به حکومت مرکزی را متوقف سازد. وی با ازدواج خانوادگی راه اتحاد با شیوخ نیرومند قاسمی را در منطقۀ رأس‌الخیمه (جلفار) پیش گرفت.

در سال 1263 دولت ایران طرح تقسیمات کشوری جدیدی را تهیه کرد که در آن مملکت به 27 ایالت تقسیم شد. بیست‌وششمین ایالت در این طرح دربرگیرندۀ کرانه‌ها و جزیره‌های خلیج فارس بود.

در این سال شیخ یوسف‌القاسمی که از سال 1257 بر بندر لنگه حکومت می‌کرد، به دست شیخ قظیب بن راشد به قتل رسید. شیخ قظیب حکومت قاسمیِ لنگه را بدون آگاهی و اجازۀ دولت ایران از آن خود کرد و با این کار تهران را به فکر پایان دادن به خودمختاریِ قاسمی‌ها در بندر لنگه انداخت.

دولت ایران تصمیم گرفت با برچیدن بساط قاسمی‌ها، بندر لنگه و توابع آن را ضمیمۀ ایالت بنادر خلیج فارس کند.

اهم رویدادها در قضیۀ ابوموسی تا سال 1350 به طور خلاصه به شرح زیر بوده است:

1- در سال 1266 شیخ قظیب به جرم قتل شیخ یوسف دستگیر و زندانی شد و در تهران درگذشت و به این ترتیب خودمختاری قاسمی در بندر لنگه برچیده شد.

2- در سال 1281 (1902 میلادی) بریتانیا جزیره‌های سیری، تنب و ابوموسی را به قاسمی‌های شارجه داد. این شیوخ از شورش‌های داخلی ایران استفاده کردند و درفش خود را در جزیره‌های تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی برافراشتند.

3- در سال 1283 موسیو دامبرین رئیس گمرکات ایران دستور داد درفش شارجه از جزایر مذکور پایین کشیده شده و به جای آن درفش ایران برافراشته شود. این اقدام مورد تایید دولت ایران قرار گرفت اما شیخ قاسمی را برآشفت و با تهدید بریتانیا، دولت ایران ناگزیر شد درفش‌های ایران را پایین کشیده و دستور بازگشت مأمورین ایرانیِ گمرک را صادر نماید. در این برهه، بریتانیا رسماً این دو جزیره را از آن شارجه و رأس‌الخیمه شناخت.

4- در سال 1930 میلادی ایرانیان به برافراشته بودن پرچم بریتانیا در جزیره‌های تنب و ابوموسی اعتراض کردند. انگلیسی‌ها ضمن انکار آن، قول دادند تا تعیین تکلیف حاکمیت، از بالا رفتن هر گونه پرچمی در آن جزایر ممانعت به عمل آورند.

5- در بهمن 1314 یگان‌هایی از نیروی دریایی ایران در جزیرۀ تنب پیاده شدند.

6- در پایان سال 1948 (1327 شمسی) ایران خواستار گشایش اداره‌ای در تنب بزرگ و ابوموسی شد.

7- در سال 1332 و به هنگام نخست‌وزیری دکتر محمد مصدق شایع شد که هیأتی از ایران آمادۀ رفتن به جزیرۀ ابوموسی می‌شود. انتشار این گزارش باعث انجام پروازهای اکتشافی نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا شد.

8- روز 18 مه 1961 (1340 شمسی) یک فروند هلی‌کوپتر ایرانی در جزیرۀ تنب بزرگ فرود آمد.

رفت‌وآمدهای مکرر سرانجام اعتراضات انگلستان را برانگیخت و روز پنجم سپتامبر 1961 سفارت بریتانیا در تهران یادداشتی به وزارت خارجۀ ایران داد که طی آن بریتانیا از سوی شیخ رأس‌الخیمه به اقدامات ایران در جزیرۀ تنب بزرگ اعتراض کرد.

روز 21 سپتامبر دولت ایران به یادداشت اعتراض بریتانیا چنین پاسخ داد: «دولت شاهنشاهی هرگز این ادعا را نپذیرفته است که جزیرۀ تنب بخشی از شیخ‌نشین رأس‌الخیمه است یا حکومت دیگری حق حاکمیت بر آن را دارد. چنانکه بارها رسماً اعلام شده است دولت شاهنشاهی ایران جزیرۀ تنب را بخشی از سرزمین ایران می‌شناسد که بر آن حاکمیت دارد. حاکمیت دولت شاهنشاهی بر جزیرۀ تنب بر اساس اصول حقوق بین‌المللی استوار است و این دولت هرگز حقوق خود را بر این جزیره ترک نکرده است.»

9 - به دنبال حل مسئلۀ بحرین در سال 1349، شایعه‌ای بر سر زبان‌ها بود که ایران ادعای خود را بر بحرین به این دلیل پس گرفته است که منافع اساسی خود را در تنگۀ هرمز و جزایر واقع در دهانۀ خلیج فارس جست‌وجو می‌کند.

10 - در هشتم آذر 1350 شارجه خبر حصول توافقی را با ایران به شرح ذیل اعلام کرد:

«متن توافق بین ایران و امیرنشین شارجه

مقدمه: نه ایران و نه شارجه از ادعای خود بر ابوموسی چشم‌پوشی نمی‌کنند.

الف- نیروهای ایرانی برابر نقشۀ پیوست در ابوموسی پیاده می‌شوند و بخشی از آن را اشغال خواهند کرد.

ب – ایران در بخش اشغالی از هر امتیازی برخوردار است و پرچم آن در این منطقه به اهتزار در خواهد آمد.

ج – امیرنشین شارجه در مابقی جزیره امتیاز خواهد داشت و پرچمش بر فراز پاسگاه پلیس برافراشته خواهد شد.

د- طرفین در مورد تعیین محدودۀ آب‌های مرزی به میزان 12 میل دریایی با یکدیگر توافق دارند.

ه – شرکت "بوتس گس اند اویل" طبق قرارداد از منابع نفتی ابوموسی بهره‌برداری خواهد کرد. این شرکت نیمی از درآمد را به ایران و نیمی دیگر را به شارجه پرداخت خواهد کرد.

و – یک قرارداد مالی بین ایران و شارجه منعقد خواهد شد.

شایان ذکر است که این توافقنامه محرمانه بوده و با ضمانت انگلیس منعقد شده است.»

11- نهم آذر 1350: قوای ارتش ایران در جزایر تنب کوچک، تنب بزرگ و ابوموسی پیاده شدند.

در سال 1370 شیخ شارجه اقدام به درج اخبار و گزارش‌های متنوعی پیرامون جزیرۀ ابوموسی کرد که به نوعی به مسئلۀ حاکمیت سیاسی و امنیتی آن مربوط می‌شد.

در نتیجه، شورای عالی امنیت ملی ایران ضمن تشکیل جلسه‌ای در این خصوص برای روشن شدن اذهان جهانیان اعلام کرد که:

«1- ایران هیچ گونه چشمداشتی به سرزمین‌های همسایگان خود نداشته است.

2- ایران برای ثبات و امنیت منطقۀ خلیج فارس اهمیت ویژه‌ای قائل است.

3- قدرت ایران منحصرا برای دفاع از منافع ملی است.

4- ضمن ادامۀ تلاش برای روابط مستحکم و برادرانه با همۀ کشورهای عرب مسلمان، از آن‌ها می‌خواهد با این گونه توطئه‌ها با با کیاست و هوشمندی برخورد نمایند.

5- نسبت به جزیرۀ ابوموسی، ایران قصد هیچ گونه تغییری در رویۀ خود نداشته و به موافقت‌های گذشته احترام می‌گذارد.

6- {ایران} ضمن احترام به حاکمیت‌های ملی همۀ کشورهای همجوار و تأکید بر حسن همجواری، تعرض هیچ کشوری را به تمامیت ارضی و حاکمیت ملی خود نخواهد پذیرفت و با قدرت و شدت با آن مقابله خواهد کرد.

7- طرح ادعاهای تاریخی در مورد مرزهای ایران گرچه همواره به نفع ایران است ولی ما آن را به هیچ وجه به مصلحت امنیت نمی‌دانیم.

8- ایران آماده است بدون هیچ گونه پیش‌شرطی نسبت به توافقنامۀ سال 1971 در جوّی دوستانه مذاکره کند و در جهت حل آن اقدام نماید.»

در مجموع امارات متحدۀ عربی گاه و بی‌گاه ادعای "حاکمیت" خود بر جزیرۀ ابوموسی و جزایر تنب بزرگ و تنب کوچک را مطرح می‌کند ولی دولت ایران با تاکید بر ضرورت پرهیز از هر گونه تغییر وضع موجود، یعنی وضع پیش‌بینی شده در تفاهمات بین دو کشور، حق حاکمیت ایران بر جزایر سه‌گانه را به استناد حقایق تاریخی، حقوقی و جغرافیایی از قدیم‌الایام تا کنون، قطعی می‌داند و ادعای مکرر امارات را خلاف حسن همجواری و به زیان مصالح منطقه می‌داند.

منبع:https://www.asriran.com/fa/news/870131

 

محمدحسن محب
۲۳:۵۶۲۸
آذر

در سال 1501 میلادی (907 هجری قمری) اسماعیل صفوی در تبریز، در سن چهارده سالگی، به عنوان اولین پادشاه سلسلۀ صفویه تاج بر سر نهاد و تشیع دوازده‌امامی را مذهب رسمی ایران اعلام کرد و با این تصمیم، تاریخ ایران را در مسیر تازه‌ای قرار داد.

شاه اسماعیل صفوی در واقع مؤسس نخستین "دولت ایرانی" پس از حملۀ اعراب مسلمان به ایران بود. تا پیش از آن، ایران بیش از 600 سال بخشی از "دولت اسلامی" به شمار می‌رفت؛ دولتی که در قالب نظام "خلافت" شکل گرفته بود و از زمان حملۀ مسلمین به ایران در زمان خلافت عمر بن خطاب تا زمان فروپاشی امپراتوری عباسیان در سال 656 هجری قمری، بر ایران سیطره داشت.

 

 از زمان فروپاشی خلافت عباسیان تا تأسیس دولت صفویان نیز ایران عمدتا بخشی از "دولت مغولان" محسوب می‌شد که در واقع یک امپراتوری وسیع بود.

  از زمان فروپاشی ساسانیان تا روی کار آمدن صفویان، حکومت‌هایی ایرانی نیز در محدوده‌ای که روزگاری جزو قلمرو ساسانیان بود، شکل گرفته بودند ولی هیچ کدام نتوانسته بودند ایران را یکپارچه کرده و از دایرۀ حاکمیت "خلافت اسلامی" خارج سازند.

  تاج‌گذاری شاه اسماعیل در تبریز محصول دو قرن تدارک ایدئولوژیک خاندان صفویه برای کسب قدرت در ایران بود.

   نیای صفویان، شیخ صفی‌الدین، تقریبا در سال 700 هجری قمری به جایگاه مذهبی رفیعی دست یافت و همین سرآغاز دو قرن تدارک ایدئولوژیک خاندان صفوی برای کسب قدرت سیاسی و یکپارچه‌کردن ایران به عنوان یک دولت-ملت بود.

   اولین فرد خاندان صفوی که نامش و اقداماتش در تاریخ ثبت شده، زمین‌دار ثروتمندی در ناحیۀ اردبیل بود به نام فیروزشاه زرین‌کلاه، که در قرن پنجم (هجری قمری) می‌زیست.

   دربارۀ منشأ خاندان صفوی چند نظر بین مورخان وجود دارد. برخی گفته‌اند فیروزشاه از یمن به آذربایجان مهاجرت کرده و بنابراین صفویان منشأ عربی داشتند. برخی هم گفته‌اند صفویان ترک بودند.

   ولی احمد کسروی به این نتیجه رسیده بود که صفویان ساکنین بومی ایران و از تبار آریایی بودند ولی به آذری که نوعی از زبان ترکی و زبان بومی آذربایجان است، تکلم می‌کردند. کسروی فقط نمی‌دانست که صفویان برای مدتی طولانی در آذربایجان ساکن بودند یا از کردستان به آذربایجان مهاجرت کردند.

 

 راجر سیوری مورخ مشهور و نویسندۀ کتاب "ایران عصر صفوی" نیز در یکی از مقالاتش نظر کسروی را تایید می‌کند.

   پس از کسروی، این رأی مطرح شد که اجداد صفویه احتمالا هنگام فتح اردبیل و مغان و داربوم به دست امیر روادی کُرد در سال 415 ه.ق، همراه وی بودند و از آن پس مقیم اردبیل شدند.

   به هر حال، فیروزشاه نزدیک بین گیلان و اردیبل رحل اقامت افکنده بود تا احشام پرشمارش از چراگاه‌های مرغوب آن منطقه بهره‌مند شوند. او انسانی ثروتمند و جوانمرد و خوشخو و شایسته و بسیار متشرع بود و چنانکه می‌گفتند سیّد هم بود. لاجرم مریدان بسیاری در میان مردم پیدا کرد.

   شیخ صفی‌الدین نوۀ نوۀ نوۀ فیروزشاه بود. شاه اسماعیل هم نوۀ نوۀ نوۀ شیخ صفی‌الدین بود. ثروت فیروزشاه مبنای تمکن مالی خاندان صفویه بود. موقعیت مذهبی-عرفانی و "ارادۀ معطوف به قدرت" نزد شیخ صفی‌الدین نیز مبنای تفوق سیاسی خاندان صفوی شد.

   شیخ صفی‌الدین در 650 ه.ق به دنیا آمد. او در بیست‌سالگی در پی مرشدی در میان زهاد اردبیل بود ولی مراد خویش را نیافت و به توصیۀ شیخی، راهی شیراز شد تا مرید فردی به نجیب‌الدین شود ولی نجیب‌الدین پیش از رسیدن او به شیراز، مرده بود. شیخ‌صفی مدتی در شیراز ماند و دراویش این شهر به او گفتند فقط شیخ زاهد گیلانی می‌تواند رویاهایت را تعبیر کند.

 

 او نیز راهی گیلان شد و سرانجام در سن 25 سالگی، شیخ‌زاهد را در دهکده‌ای در ساحل دریای خزر یافت. ‌صفی‌الدین تا 50 سالگی مرید شیخ‌زاهد بود و با دختر شیخ‌ نیز ازدواج کرد بود در ساحل دریای خزر.

   شیخ‌زاهد در سال 700 ه.ق درگذشت و صفی‌الدین را به عنوان جانشین خودش، یعنی رهبر طریقت زاهدیه، برگزید؛ طریقتی عرفانی، که درونمایه‌های شیعی داشت و از آن پس طریقت صفویه نامیده شد.

   شیخ‌‌صفی‌الدین در سال 735 ه.ق درگذشت و برخلاف شیخ‌زاهد، پسرش را جانشین خودش کرد. مورخان این تصمیم را نشانۀ آینده‌نگری و تمایل شیخ برای تصاحب قدرت سیاسی از سوی خاندانش می‌دانند؛ بویژه که در زمان او قدرت اجتماعی خاندان صفوی افزایش چشمگیری یافت. دلیل این تحول، رشد روزافزون مریدان شیخ‌صفی‌الدین و دسترسی خاندان صفوی به املاک و موقوفات فراوان در 35 سال آخر عمر شیخ بود.

   پسر شیخ‌صفی‌الدین، شیخ‌صدرالدین، 58 سال ریاست خاندان و طریقت صفویه را بر عهده داشت. از 735 تا 793 هجری قمری. او بر مزار پدرش، بنای زیارتگاه خاندان صفوی را طی ده سال ساخت و کوشش‌های پدرش را برای گسترش تبلیغات مذهبی صفویه دنبال کرد و بسیاری از امرای ایلخانی و اشراف مغول را جذب زیارتگاه و طریقت شیخ‌صفی‌الدین کرد.

  در ابتدای رسیدن شیخ‌صدرالدین به مقام رهبری طریقت صفویه، امپراتوری ایلخانی در ایران فروپاشید و در غیاب دولت مرکزی نیرومند، باندهای قدرت مغولان از در رقابت با یکدیگر درآمدند و اتحادیۀ قبایل ترکمن، به نام قره‌قویونلو (سیاه‌گوسپندان) توانست کنترل ناحیۀ تبریز را از دست مغولان بیرون آرد. این واقعه به سال 792 ه.ق بود.

  یک سال بعد شیخ‌صدرالدین درگذشت و پسرش خواجه‌علی رهبر طریقت و خاندان صفویه شد. خواجه‌علی تا سال 830 ه.ق زندگی کرد و در دوران رهبری‌اش، تعالیم نیمه‌مخفیِ طریقت صفویه آشکارا ماهیت شیعی گرفت. او پس از سفر حج، در بیت‌المقدس درگذشت و همان‌جا دفن شد و پسرش ابراهیم به جایش نشست.

   ابراهیم هم به نوبۀ خود بر خیل مریدان صفویه بویژه در منطقۀ آناتولی افزود و در 851 درگذشت. پس از او پسرش جنید به رهبری خاندان صفویه رسید و با اعلام جهاد علیه کفار، علائم آشکاری از تمایل به کسب قدرت دنیوی نشان داد. این روحیۀ سلحشوری و جنگجویی را وارد طریقت صفویه کرد.

   این کار او موجب ناراحتی حکمران غرب ایران، جهانشاهِ قره‌قویونلو شد. او به جنید دستور داد اردبیل را ترک کند و از حوزۀ حکمرانی‌اش خارج شود. حوزۀ حکمرانی قره‌قویونلوها از آذربایجان و مرزهای گرجستان تا خلیج فارس بود.

 

                                   

قلمرو حکومت قره‌قویونلوها در اوج قدرت

 جنید همراه با عده‌ای از مریدانش، چند سالی را این‌جا و آن‌جا سپری کرد و سرانجام به اوزون حسن، حکمران آق‌قویونلو، پناه برد و با او ائتلاف کرد. امپراتوری آق‌قویونلو از شعب علیایی فرات تا کویر نمک بزرگ و از کرمان تا ماورای قفقاز (قفقاز جنوبی) و میان‌رودان و خلیج فارس کشیده شده بود.

   آق‌قویونلوها سنی بودند و قره‌قویونلوها شیعه. بنابراین ائتلاف جنید با آق‌قویونلوها، اقدامی کاملا سیاسی بود و معطوف به غلبۀ صفویان بر یک رقیب شیعی، که بخش قابل توجهی از ایران را نیز در اختیار داشت. جنید با خواهر اوزون حسن نیز ازدواج کرد تا اتحادشان مستحکم‌تر شود.

با این حال بخت با جنید یار نبود زیرا او در سال 860 ه.ق در جنگ با حاکم شیروان کشته شد. پس از او پسرش حیدر رهبر صفویان شد.

   اوزون حسن مقتدرترین فرمانروای سلسلۀ آق‌قویونلو بود که سرانجام ده سال قبل از مرگش (872 ه.ق) موفق شد جهانشاه قره‌قویونلو را در جنگ شکست دهد و با کشتن او، سلسلۀ قره‌قویونلوها را نابود کند.

   حیدر ائتلاف با آق‌قویونلوها را ادامه داد و بر قدرت نظامی صفویان افزود ولی او نیز مثل پدرش در جنگی نه چندان مهم کشته شد. به سال 894 هجری قمری. سیزده سال قبل از آغاز پادشاهی شاه‌‌اسماعیل.

   اوزون حسن در سال 882 ه.ق درگذشت و پسرش علاقه‌ای به ادامۀ اتحاد با حیدر نداشت. به همین دلیل آق‌قویونلوها در 894 ه.ق در جنگ حاکم شیروان با حیدر، به حاکم شیروان کمک کردند و حیدر را کشتند.

   صفویان برای دومین بار رهبرشان را در جنگ از دست دادند ولی مضمحل نشدند چراکه نهضتی نوپا و پویا بودند. علی، فرزند بزرگ شیخ‌حیدر، جانشین او شد و خودش را پادشاه (سلطان) خواند.

        

  

     

 

 

 

     

 

 

   

 

 

 

قلمرو حکومت آق‌قویونلوها در اوج قدرت

 

 در 896 ه.ق فرزند اوزون حسن (یعقوب) درگذشت و روند تجزیۀ امپراتوری آق‌قویونلو از طریق جنگ داخلی آغاز شد. سلطان‌علی، رهبر صفویان، به یکی از آق‌قویونلوها (رستم) کمک کرد برای غلبه بر رقبایش. رستم پس از تفوق بر رقیبان، از قدرت هواداران صفویه ترسید و تصمیم گرفت علی را بکشد. به سال 899 هجری قمری.

   علی به سوی اردبیل گریخت و رستم نیز از پی‌اش. در راه اردبیل، سلطان‌علی احساس کرد که مرگش نزدیک شد و برادرش اسماعیل را به عنوان جانشین و رئیس طریقت صفویه تعیین کرد.

   علی و اسماعیل با هفت تن از فداییان صفویه می‌گریختند. این گروه کوچک، نقشی بسیار مهم در به قدرت رسیدن صفویه داشتند و آن‌ها را "اهل اختصاص" می‌نامیدند. در واقع این هفت نفر جزو خصیصینِ مرشد کامل (یعنی رهبر صریقت صفویه) بودند.

  نزدیک اردبیل، فرستادگان رستمِ آق‌قویونلو به علی و اسماعیل و همراهانشان رسیدند. علی کشته شد ولی اسماعیل توانست بگریزد. اسماعیل شش هفته در اردبیل مخفی بود و از این مخفی‌گاه به آن مخفی‌گاه می‌رفت و نهایتا مخفیانه به گیلان گریخت.

  اهل اختصاص در جان به در بردن او نقشی اساسی داشتند و اگر اسماعیل کشته می‌شد، جانشینی در خاندان صفویه برایش نبود. اسماعیل در آن زمان هفت‌ساله بود.

   در اواخر سال 902 ه.ق، رستم کشته شد و شرش از سر اسماعیلِ ده‌ساله کم شد. اسماعیل پنج سال در مخفی‌گاهش در لاهیجان باقی ماند و در دوازده سالگی علیه تتمۀ آق‌قویونلوها قیام کرد و پس از شکست آن‌ها، در چهارده سالگی در تبریز تاجِ شاهی بر سر نهاد.

 

   بدیهی است که اگر اهل اختصاص نبودند، اسماعیل نه زنده می‌ماند، نه می‌توانست در سن دوازده‌سالگی وارد جنگ با آق‌قویونلوها شود و آن‌ها را شکست دهد.

   مینورسکی گفته است که "اهل اختصاص" بسیار شبیه "گروه کوچکی" بود که لنین با کمک آن، نهضت بلشویکی را قبل از انقلاب 1917 اداره می‌کرد و از سال 1919 "دفتر سیاسی" (پولیت بورو) نامیده شد.

   اهل اختصاص در محرم 905 ه.ق به این نتیجه رسیدند که زمان مناسب برای تلاش نهایی در راه دستیابی به قدرت فرا رسیده است. سه رهبر قبلی صفویه، علی و حیدر و جنید، در جنگ کشته شده بودند و اسماعیل دوازده‌ساله هم جانشینی نداشت.

   کار کیا میرزا، حاکم لاهیجان، که پنج سال به اسماعیل پناه داده بود، کوشید او را منصرف کند ولی اسماعیل از لاهیجان به سمت اردبیل حرکت کرد. در راه دست کم 8500 نفر سلحشور نیز از قبایل گوناگون به او پیوستند.

   در این زمان دو شاهزادۀ آق‌قویونلو (الوند و مراد) که از نزاع‌های داخلی آق‌قویونلوها جان سالم به در برده بودند، امپراتوری آق‌قویونلو را با مسالمت بین یکدیگر تقسیم کردند. آذربایجان و آران و مغان و دیاربکر (یعنی شمال و غرب) به الوند رسیده بود و مراد هم عراق عجم و کرمان و فارس (یعنی مرکز و جنوب) را برای خودش برداشته بود!

   اسماعیل پس از شکست شیروان‌شاه و ستاندن انتقام مرگ پدر و پدربزرگش (حیدر و جنید) از حاکم شیروان، باکو را هم تسخیر کرد و در نخجوان با 7 هزار سربازش به جنگ سپاه 30 هزار نفری الوند رفت و او را شکست داد و کنترل آذربایجان را به دست گرفت و در تابستان 1501 میلادی/ 907 هجری قمری در تبریز تاجگذاری کرد و دوران حکومت 235 سالۀ صفویان آغاز شد.

   

 

محمدحسن محب
۱۷:۳۱۱۸
ارديبهشت

 

ضحاک

داستان ضحاک یکی از جالب‌ترین قصه‌های شاهنامه است :

۱ - ضحاک عرب و از قوم سامی است و پایتخت او بیت‌‌المقدس است .
(منطقه مورد مناقشه در طول تاریخ) ولی بر ایران ‌زمین اسطوره ای با ترفندی سلطه می یابد!!!
چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی و هنوز  داستان مشابه اش بر سر ایران و ایرانی تکرار میشود ...

۲ - شیطان در هیأت یک آشپز به‌ استخدام دربار در‌می‌آید و برای نخستین‌بار به ضحاک پرهیزگار و دیندار ، گوشت می‌خوراند .
طعم پرندگان بریان به ‌مذاق ضحاک خوش ‌می‌آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می‌گیرد.
(نماد طعم شیرین قدرت)

۳ - ضحاک ، آشپز را به‌حضور ‌می‌طلبد و از او تمجید می‌کند و به‌او می‌گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب‌می‌کند ، آشپز که همان شیطان است می‌گوید بوسه بر شانه‌های شاه بهترین پاداش برای من است.
(نماد سردوشی و درجات قدرت  و تملق که هنوز در سلسله مراتب نظام  دنیوی باقی مانده است ...)
شاه از این تملق آشپز خوشش ‌می‌آید و اجازه بوسه می‌دهد !

۴ - روز بعد شانه‌های شاه زخم‌ می‌شود و پس از مدتی ‌زخم‌ها باز می‌شوند و دو مار سیاه (نشانه ارتجاع و ظلمت) از زخم‌ها بیرون‌می‌آیند ، مارها تمایل‌ دارند از گوش‌های ضحاک به‌داخل روند و مغز سر او را بخورند !
شیطان این بار به هیأت حکیم ظاهر‌ می‌شود و می‌گوید تنها ‌‌راه بقای شاه این ‌است که هر‌ روز دو‌ جوان را قربانی‌کند و مغز سر آنان را به‌ مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشته‌باشند !

۵ - هر‌ روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر ‌می‌شوند و به آشپزخانه دربار آورده‌ می‌شوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و به‌کسی ظلم‌نمی‌شود .
ولی روزانه مغز سر دو‌ جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم ‌بماند.
قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد‌ مغز جوان است!

۶ -  هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که :
« بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟ » و خشنودی هر خانواده ایرانی این‌است که امروز نوبت جوان آن‌ها نشده‌است .
ضرب المثل «از این ستون ‌به ‌ستون دیگر فرج است» اما زمان به نوبت طی میشود ...

۷- «ارمایل» و «گرمایل» دو نفری که اداره‌ کننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم‌ به‌ اقدامی  «میان‌دارانه» می گیرند.
آن‌ها فکر می‌کنند که اگر هر روز یک ‌جوان را قربانی‌کنند و مغز سر آن ‌جوان را با مغز سر یک‌ گوسفند مخلوط ‌کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمی‌شوند و با ‌این‌حساب آن‌ها می‌توانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجات‌دهند .
جالب اینجاست که مارها «مغز» می‌خواهند ، فقط مغز !
نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز !
(جایگاه ادراک و عقل . جایگاهی که برای حکومتها همواره مشکل ایجاد میکند ، جایگاه دگراندیشی...)
پس هرکس که مغز ندارد خوش‌بگذراند ، مارها فقط مغز طلب‌می‌کنند .
آنهم مغز جوان .

۸ - اقدام میان دارانه دو آشپز جواب ‌می‌دهد !
مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص‌ نمی‌دهند و هر روز از دو ‌جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده‌ می‌شوند یکی آزاد می‌شود !
ارمایل و گرمایل خشنودند که در‌سال ۳۶۵ نفر را نجات داده‌اند ، دیدن نیمه پر لیوان ! غافل از استمرار ظلم و ستم....

۹ - ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد‌ می‌کنند و به‌او می‌گویند سر ‌به‌ بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی‌ نشود که اگر معلوم ‌شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها می‌شود و هم سر ارمایل و گرمایل .
(فرار مغزها)

۱۰ - «کاوه » آهنگر بود و سه‌ جوانش خوراک مارهای حکومتی شده‌بودند ، کاوه دگرگون بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سه‌جوان داده بودند شاید مثل کاوه دگرگون می شدند ...

۱۱ - ضحاک مار‌‌دوش تصمیم‌ می‌گیرد از رعایا نامه‌ای بگیرد مبنی ‌بر این‌که سلطانی دادگر است !
(جلب رای مردم و تایید حکومت . بظاهر دموکراسی مردم سالاری)
رعایا اطاعت ‌می‌کنند و به‌ صف می‌ایستند تا طوماری را امضا‌کنند به‌نفع دادگری ضحاک !
می‌ایستند و امضا‌ می‌کنند .
در صف می‌ایستند و امضاء می‌کنند .
در صف می‌ایستند و ....
(تکرار کاری بیهوده در طول سالهای حکومت ضحاک . به امید واهی تغییر ....)

۱۲- اما  نوبت به کاوه می‌رسد ، او امضا‌ نمی‌کند ، بلکه طومار را پاره‌می‌کند ، فریاد‌ می‌زند که تو بیدادگری .

کاوه نمی‌ترسد!

۱۳- فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشت‌زده می‌کند : این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.

۱۴ - کاوه آهنگر با پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن می پوشید را بر سر نیزه میکند و این پرچم نماد قیامش میشود ، درفش کاویانی .
(نماد وحدت یک پارچگی)

۱۵ - با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه ، قیام علیه ضحاک آغاز می شود .

فردوسی بزرگمرد ایران زمین چه حکایت زیبایی را نقل میکند ...
اسطوره ی ماندگاری یعنی اینچنین نگاه کردن ...

🌷🐍👑🐍🌷


۱۴۰۱/۲/۱۸

محمدحسن محب
۲۰:۴۱۲۶
دی

عصر ایران؛ مهرداد خدیر- بهانۀ این نوشته چهل و سومین سالگرد خروج محمد رضا شاه پهلوی از کشور در 26 دی 1357 است.

  اهمیت این روز چنان است که شاید بهتر آن باشد همین روز را به عنوان نقطۀ پایان سلطنت 37 سالۀ او تلقی کنیم و نه 26 روز بعد و 22 بهمن 1357 را. چرا که اولی پایان سلطنت شخص محمد رضا شاه است و دومی پایان رژیم سلطنتی در ایران.

  این نوشته دربارۀ کارنامۀ حکومت بعد از انقلاب نیست تا تحت تأثیر تبلیغات شبکه‌هایی چون «من‌و‌تو» برخی گمان کنند شاه می‌توانست دست به کشتار بزند و چون فرمان کشتار عمومی نداد ناچار شد ایران را ترک کند.

  چرا که «نه» گویان به سلطنت فردی شاه یک یا دو صنف و طبقه نبودند. شامل طیف متنوعی از همۀ صنوف و خاصه طبقۀ تحصیل کرده‌ می شد که اتفاقا در عصر پهلوی بالیده بودند و با فوران درآمدهای نفتی و افزایش سطح رفاهی و تغییر سبک زندگی دیگر نمی‌توانستند به حکومت فردی تن دهند.
  مدعای این این نوشته آن است که نشان دهد راهی جز خروج و ترک ایران برای شخص شاه باقی نمانده بود چرا که به تعبیر مهندس بازرگان، «رهبر منفی انقلاب، شخص اعلیحضرت بود»!

اصلا خود شاه بود که برای جنبش دموکراسی خواهی و ضد سلطنتی مردم ایران، اول بار تعبیر «انقلاب» را به کار برد. یک بار در مهر ماه 57 به تلویح و نوبت دوم در پیام مشهور 14 آبان که رضا قطبی رییس رادیو تلویزیون و پسر دایی فرح و شاید با مشورت سید حسین نصر نوشته بودند به تصریح: «من نیز صدای انقلاب شما را شنیدم و متعهد می‌شوم خطاهای گذشته از هر جهت، جبران شود».

  این در حالی است که تا قبل از آن شخص آیت‌الله خمینی هم از لفظ «نهضت» و «جنبش» استفاده می‌کرد نه «انقلاب» چون «انقلاب»اصطلاحی اسلامی و قرآنی نیست و برگرفته از انقلاب فرانسه است. با این که واژۀ «انقلاب»، عربی است اما خود اعراب به معنی مصطلح در فارسی از آن استفاده نمی‌کنند بلکه «الثوره» را به کار می‌برند.

امام خمینی در حکم خود به مهندس بازرگان برای نخست‌وزیری دولت موقت نیز همچنان از تعبیر «جنبش» استفاده می‌کند با این که «شورای انقلاب» را تشکیل داده بود اما ذهن او با واژگان «جنبش» و «نهضت» مأنوس‌تر بود.

  شاه که 15 سال تمام از «انقلاب سفید» گفته و خود را رهبر آن می‌دانست حالا آن انقلاب ادعایی را زمین می‌گذاشت و در برابر دیدگان ایرانیان و جهانیان انقلاب دیگری را به رسمیت می‌شناخت تا آب رفته را به جوی بازگرداند حال آن که در این مواقع جنبش اعتراضی با لفظ انقلاب ستوده نمی‌شود. همین حمل بر ضعف شد و هادی خرسندی که بعدتر علیه جمهوری اسلامی شعر می‌سرود هم این هجویه را در دهان مردم انداخت: "به پشت رادیو گفتم به تأکید/ که .... خوردم، غلط کردم ببخشید"
  شگفتا که شخص شاه با صدای بلند از انقلاب سخن گفت و اذعان به خطاها کرد و حال، کسانی اصالت آن انقلاب را زیر سؤال می‌برند و می‌گویند می‌توانست بکُشد و نکُشت. شگفتی بیشتر این که چرا هم‌زمان با ان پیام دولت را به نظامیان سپرد؟ شاید چون مراد او از شنیدن صدای مردم این بود که با خاطیان برخورد می‌کند و هویدا، همایون و نصیری را هم به عنوان سه خاطی به زندان فرستاد.

  در این که شمار تلفات انقلاب ایران به خاطر پیروزی سریع آن بسیار کمتر از نمونه‌های مشابه بوده البته تردیدی نیست؛ عدد 60 هزار شهید که در مقدمۀ قانون اساسی آمده هم قطعا نادرست است و کافی است در کوی و برزن که نام شهیدان بر آنها نشسته نگاه کنید که در جریانات انقلاب جان خود را از دست داده‌اند یا در جنگ هشت ساله و با بررسی های دقیق و حتی با احتساب قربانیان سینما رکس آبادان هم شمار شهیدان نزدیک به 2500 نفر است نه 60 هزار و شخص امام خمینی نیز در مهر 58 در دیدار با اعضای دولت موقت تعبیر «کم تلفات» را برای انقلاب اسلامی به کار می‌برد.

 این گزاره که شاه می‌توانست بکشد و نکشت اما نادرست است. چون اولا نمی‌توانست آنچه را که اتفاق افتاده بود باور کند و می پنداشت مردم او را دوست دارند و فقط کمونیست‌ها یا مارکسیست‌های اسلامی (اصطلاحی که برای مجاهدین خلق به کار می برد و در جمهوری اسلامی نیز تأیید شد) با او مخالف‌اند و حتی مخالفت روحانیون را نیز نمی‌توانست باور کند.

   ثانیا به لحاظ روحی و شخصی خود را باخته بود و به تعبیر محمد قائد و تحت تأثیر داروهایی که برای درمان سرطان مصرف می‌کرد "گیج و منگ شده بود". ثالثا مثل 15 خرداد 1342 اسدالله عَلَم را هم در کنار نداشت تا به او اعتماد به نفس بدهد و وقتی می‌رفت نخست وزیر و وزیر دربار و رییس ساواک خود را به زندان انداخته بود و دیگران برای چه باید خود را به آب و آتش می زدند؟

  چهارم  این که چون ریشۀ اتفاقات را دسیسه خارجی می‌دانست امید داشت با هماهنگی آنها و بیم شان از درغلتیدن ایران به اغوش شوروی دخالت و حل کند ولی سفیران آمریکا و انگلیس موافق کشتار عمومی نبودند. چون دغدغۀ آنها بقای سلطنت یک شاه بیمار نبود. این بود که ایران به دست روس‌ها نیفتد و جریان قطع نفت قطع نشود و امام خمینی را هم رهبری چون مهاتما گاندی تصور می‌کردند که کارها را به یکی مثل جواهر لعل نهرو می‌سپارد و وقتی بازرگان نخست‌وزیر شد این تصور پررنگ‌تر شد؛ هم او که نویسندۀ کتاب «نهضت آزادی هند» بود.

 مهم‌ترین مانع کشتار عمومی اما این بود که انقلاب ایران، جنبش طبقۀ متوسط بود. همان‌ها که افزایش درآمد و بهبود سبک زندگی را به حساب درآمدهای سرشار نفتی می‌گذاشتند و کاستی‌ها و استبداد شخصی را به حساب شخص شاه. پای مردم به اروپا باز شده بود و با 5 هزار تومان-حقوق متوسط ماهانۀ یک کارمند در سال 55 - می‌شد در سفری 10 روزه لندن و رم و پاریس را از نزدیک دید! رفتند و دیدند و به جای مقایسه ایران با اوضاع افغانستان، با فرانسه و انگلیس قیاس می کردند و آزادی بیان در هاید پارک لندن را مثال می‌زدند.

  شورش طبقات فقیر و تهی‌دست و بی رهبر و بی ایدیولوژی را می‌توان سرکوب کرد و از آنها بیشتر می‌توان کشت تا از جمعیتی متشکل از انواع صنوف و طبقات که در دو راه پیمایی تاسوعا و عاشورای 57 به وضوح خود را نشان داده بود و هر چهار گفتمان اسلام انقلابی با نماد شریعتی، اسلام سنتی با نماد مراجع شیعه، ملی گرایی با نماد مصدق و چپ مارکسیستی با نمادهایی چون خسرو گلسرخی در آن شرکت داشتند و هنر رهبر انقلاب این بود که گفتمان های دیگر را کنار نزد بلکه از توان همه برای برانداختن شاه بهره برد. به یاد آوریم که مرجعی چون آیت‌الله مرعشی نجفی، دکتر شریعتی را تکفیر کرده بود اما امام خمینی اگرچه در تأیید او نگفت اما در سرزنش آرای او هم سخنی نگفت.

  در 5 دی 1357 استاد جوانی که برای پی‌گیری وضعیت استخدام خود به ساختمان وزارت علوم در خیابان ویلای تهران رفته بود با جمعیت متحصن استادان و دانشگاهیان در طبقۀ همکف رو به رو شد. او در طبقۀ دوم بود که صدای تظاهرات را شنید و روی بالکن بود که تیر هوایی سربازی گلوی او را درید و امیدهای مادری را که پسر را با هزار آرزو به مدارج بالا رسانده بود نقش بر آب کرد. وقتی قتل ناخواستۀ «کامران نجات‌اللهی» خشم مردم را برانگیخت و در تشییع جنازه شعارهای تند سر داده شد و این بار به عمد دو سه تظاهر کننده را کشتند و هر جنازه انگیزۀ تازه و سند حقانیت می‌شد چگونه می توانستند حمام خون به راه اندازند؟ با کدام فرماندهی؟

26 دی 57؛ رفتنی از جنس رها کردن

در واقع شاه، روز 26 دی رها کرد و رفت. مثل تیمی که زمین مسابقه را ترک می‌کند. در حالی که در نظام سلطنتی اگر پادشاه خارج از کشور باشد ولیعهد باید در داخل بماند و سفر پادشاه و ملکه در حالی که ولیعهد هم در کشور نیست جز فرار چه معنی می تواند داشته باشد؟ خاصه این که 25 سال قبل هم این اتفاق افتاده بود. منتها در آن زمان جوانی 34 ساله بود و اینجا پادشاهی 59 ساله و با تجربه که به خاطر بیماری سن او بیشتر هم به نظر می رسید.

 در آن نوبت نیز همراه با ملکه و البته دومین همسر (ثریا اسفندیاری بختیاری) و هنوز ولیعهدی به دنیا نیامده بود. تکرار آن رفتار جز این معنی داشت که امیدوار است با دخالت ارتش بازگردد؟ اما دخالت ارتش و سرکوب مردم هم به سود بختیار تمام  می‌شد نه شاه ضمن این که بختیار، فضل‌الله زاهدی نبود که دنبال بازگرداندن شاه باشد.

او می خواست از فرصت رفتن شاه و خواست مردم استفاده کند برای برقراری حکومتی که نه پادشاهی باشد نه جمهوری اسلامی و به همین خاطر عکس شاه را از بالای سر خود برداشت و تصویر دکتر مصدق را گذاشت اما دیگر خیلی دیر شده بود و چون از شاه حکم گرفته بود دولت او ادامۀ سلطنت تلقی می‌شد. برای رفع این انگاره اما یادآور می‌شد «من از همان کسی حکم گرفتم که مصدق گرفت» اما شاهِ قبل 28 مرداد و حتی قبل 9 اسفند 1331 با شاِهِ پس از آن بسیار تفاوت داشت.

  جدای اینها اگر قرار بود با دخالت ارتش و کودتا حکومت تثبیت شود با دولت نظامی ازهاری می شد هر چند روایت هایی در دست است که قرار بوده تیمسار اویسی نخست وزیر شود و این اتفاق نمی‌افتد. هم او که 17 شهریور 57 را سرکوب کرد.
  شاه رفت چون ماشین قدرت به سوخت گفتمانی نیاز دارد و سوخت گفتمان باستان‌گرایی و تجدد خواهی آمرانه تمام شده بود.

  رفت و از ارتش هم کاری برنیامد چون ارتش گوش به فرمان یک نفر بود در حالی که در مصر حسنی مبارک ماند و ارتش یک نهاد بود که در مبارک متوقف نبود و بعد از محمد مُرسی نقش آفرینی کرد و سیسی را به قدرت رساند.
  نوار مکالمۀ شاه با علی امینی در دی ماه 57 و گله از کریم سنجابی نشان می دهد شاه هنوز نمی‌دانست که قدرت واقعی در اختیار امام خمینی است و از سنجابی کاری برنمی‌آید و مشخص نیست که چرا آن قدر روی او حساسیت داشت؟
  اگر تلقی درستی داشت درمی‌یافت که با رفتن او ایران دچار خلأ قدرت نخواهد شد چون امام خمینی آن را پر می‌کند و در نتیجه ایران، ایرانستان و پاره پاره نمی‌شود و نشد.
  نگاه شاه به مردم البته مثل دیکتاتورهای دیگر نبود. انگار مدیر عامل شرکتی است که حاصل کار را بعدا سهام‌داران خواهند دید اما از عهدۀ توضیح برنمی‌آمد و رقبا را نمی‌شناخت.

  همین که در غیاب خود شورای سلطنت تعیین کرد یعنی کار را به آنان واگذار کرده اما چرا همین را به صراحت اعلام نکرد و گفت برای استراحت می رود؟

  رییس همان شورای سلطنت – سید جلال‌الدین تهرانی (طهرانی) – اما به پاریس رفت تا با رهبر انقلاب ملاقات کند و امام پذیرش او را مشروط به استعفا از شورای سلطنت کرد چون هم نهاد سلطنت و هم آن شورا را غیر قانونی می‌دانست و تهرانی هم استعفانامه‌ای نوشت که به خاطر نقطه نداشتن کلمات متن آن تاریخی و متفاوت شده است.

  بدین ترتیب می‌توان گفت سلطنت دودمان پهلوی نه یک بار که سه بار تمام شد. بار نخست با خروج شاه، نوبت دوم با استعفای رییس شورای سلطنت و مرتبۀ آخر 22 بهمن 1357 با سقوط کامل.

   آنچه شاه درنیافت و زمینۀ سقوط او را فراهم ساخت این بود که تأمین امنیت و رفاه مانع مطالبۀ آزادی و عدالت نیست. این گونه بود که برخورداران دو مقولۀ اول اتفاقا مشارکت بیشتری داشتند چون در پی دو مؤلفۀ بعدی بودند.

در انقلاب مشروطه هم این اتفاق افتاد. با ورود ابزارهای مدرن و اندکی رفاه و برقراری امنیت مردم به دنبال آزادی و عدالت برخاستند. پس از جنگ اول جهانی و تبعات آن در ایران نه امنیتی بود نه رفاهی و تا یکی مانند رضاشاه قد برکشید استقبال شد چون رفاه و امنیت لازم است و اولویت دارد اما کافی نیست و رؤیای آزادی و عدالت همواره شیرین است.

محمدحسن محب
۲۰:۳۵۲۶
دی

شاه رفت

 

شاه رفت

محمدحسن محب
۲۰:۲۸۲۶
دی

عصر ایران؛ مهرداد خدیر-  امروز چهلمین سالگرد خروج شاه از ایران است. بی هیچ اغراقی 26 دی 1357 را می توان یکی از نقاط عطف در تاریخ معاصر ایران و شاید تمام تاریخ ایران دانست.
این که خیزش مردمی و نه اشغال خارجی، پادشاه کشور را وادارد پس از 37 سال سلطنت - که 25 سال آن مطلقه بود -صحنه را ترک کند اتفاقی بی سابقه بود. چون محمد علی شاه قاجار ( پادشاه بعد از مظفر الدین شاه) هم ابتدا به سفارت روسیه پناه برد و بعد رفت و نوبت دوم نیز چنین جمعیتی او را نراند.

با این مقایسه می توان گفت اگر چه در تاریخ ایران خروج یا فرار یا تبعید یک پادشاه،مسبوق به سابقه بوده اما وجه بی سابقه قضیه در این بود که این بار نه دخالت خارجی، نه جنگ و اشغال و نه اتفاقات دیگری از این دست که یک انقلاب مردمی شاه را به خارج از کشور می راند. انقلابی برای گذار از سلطنت مطلقه به جمهوری. جمهوری یی با محتوای اسلامی.
ممکن است برخی بگویند ژنرال هایزر از شاه خواسته بود برود یا در کنفرانس گوادولوپ تصویب شده بود یا شرط پروژه شاپور بختیار نخست وزیر، از ابتدا خروج شاه از ایران بوده اما هر یک از این ها را هم که بپذیریم باز هم نتیجه انقلاب مردم بوده است و اگر فوج فوج و موج موج انسان به خیابان ها نمی ریختند کی و کجا حاضر می شد برود و تسلیم انقلاب شود؟ همان انقلابی که خود در پیام 14 آبان 1357 به رسمیت شناخته و گفته بود: «من صدای انقلاب شما را شنیدم.»
شاه که چمدان ها را بست و آماده ترک ایران شد، خیلی ها به یاد 25 مرداد 1332 افتادند که در دولت دکتر مصدق ناچار از ترک کشور شده بود و بسیاری هم این جمله مشهور او در کاخ رامسر و تنها سه سال قبل از آن که گفت «‌هر کس ناراضی است پاسپورتش را بگیرد و از مملکت برود» را به یاد آوردند و ناظران تحولات تاریخ ایران در 15 سال قبل از آن به یاد جمله آیت الله خمینی در قم افتادند که «من دوست ندارم مثل پدرت آواره شوی» و حالا او آوارگی را تجربه می کرد و از تمام دولت های اروپایی پاسخ منفی می شنید.
شاه که پنج ماه قبل تر و در کنفرانس سالگرد 28 مرداد گفته بود معترضین دو سه نفر بیشتر نیستند و دو ماه قبل گفته بود صدای انقلاب مردم را شنیده و در پی آن نخست وزیر و رییس ساواک خود را به زندان انداخته بود، بی هیچ اشاره ای به اتفاقات روز یا حتی بی آن که مثلا بگوید «‌می روم تا ایران گرفتار جنگ داخلی نشود» یا از خود سیمای یک قربانی را تصویر کند باز هم از موضع قدرت گفت: «مدتی است احساس خستگی می‌کنم و احتیاج به استراحت دارم. ضمنا گفته بودم پس از اینکه خیالم راحت شود و دولت مستقر شود، به مسافرت خواهم رفت.    

   این سفر اکنون آغاز می‌شود و تهران را به سوی آسوان در مصر ترک می‌کنم. امروز با رای مجلس شورای ملی که پس از رای سنا داده شد، امیدوارم که دولت بتواند هم در جبران گذشته و هم در پایه‌گذاری آینده موفق شود.»

عرف رژیم های سلطنتی این است که وقتی پادشاه کشور را ترک می کند ولیعهد در کشور حضور دارد و تمام اعضای خانواده سلطنتی به ویژه پادشاه و ولیعهد با هم خارج نمی شوند و این اتفاق - غیبت دسته جمعی- جز فرار معنی دیگری ندارد. در آن زمان اما هم شاه رفت و هم فرح او را همراهی کرد که می توانست در غیاب شاه و ولیعهد نایب السلطنه باشد و رضا پهلوی هم در آمریکا بود.
شاه حتی به صراحت روشن نکرد از آن پس شورای سلطنت به جای اوست یا نه و اگر نه چرا سید جلال الدین تهرانی در مقام رییس شورای سلطنت، شاه را بدرقه می کند. از این رو برخی معتقدند پایان سلطنت شخص محمد رضا شاه پهلوی 26 دی 1357 است و پایان سلطنت در ایران 22 بهمن 1357.

 ماندگارترین تصویر روز رفتن شاه اما تیتر «شاه رفت» روزنامه اطلاعات است. از آن روز تصاویر مشهور دیگری هم ثبت شده از جمله تصویری که عکس شاه را از اسکناس درآورده یا شادی مردم و عکس مشهور مریم زندی که نشان می دهد دختران باحجاب و بی حجاب و کم حجاب دست در دست هم شادی می کنند اما تیتر بی سابقه صفحه اول روزنامه اطلاعات مهم ترین یادگار آن روز است و البته یک سند تاریخی.
این تیتر متفاوت سه ویژگی داشت: اول، استفاده از بزرگ ترین فونت که تا کنون به کار نرفته بود، دوم به کارگیری واژه «شاه» به جای شاهنشاه یا شاهنشاه آریامهر و سوم: ضمیر سوم شخص مفرد و نه جمع: رفت به جای رفتند. در حالی که چند روز قبل و بعد از پایان اعتصاب 61 روزه همان اطلاعات تیتر زد: « شاهنشاه برای استراحت از کشور خارج می شوند».
سردبیر روزنامه اطلاعات در آن زمان زنده‌یاد غلامحسین صالحیار (1382-1311) بود و سال‌ها بعد توضیح داد:
«در آن زمان در ایران هنوز کار حروف چینی به‌صورت سربی (لاینو تایپ) انجام می‌گرفت و تهیه حروف و قرار دادن آنها در قالب فولادین صفحه‌سازی و سپس زیر پرس قرار دادن و به‌صورت صفحه استوانه‌ای شکل فلزی در آوردن و به ماشین چاپ بستن وقت‌گیر بود چون مشخص بود نخست وزیری بختیار به منزله خروج شاه خواهد بود پیش بینی می کردم و از چند روز پیش این تیتر فوق‌العاده درشت را به «عباس مژده‌بخش» مدیرفنی صفحات سفارش داده بودم.
شورای دبیران دلیل این درشتی بی سابقه فونت را پرسیدند و به آنها گفتم هدف از نوشتن این دو کلمه به این درشتی این است که نظامیان پایین‌دست اطمینان حاصل کنند شاه باز نخواهد گشت و بنابراین با در نظر گرفتن عواقب کار، از تیراندازی به مردم خودداری کنند و هدف عمده ام جلوگیری از قتل عام مردم است. با این حال برخی مخالفت کردند و من ناچار شدم نهیب بزنم و این فونت را بقبولانم.»

مژده بخش روزنامه را آماده می کند و خبر می رسد که امام خمینی هم پیام داده است. سردبیر اطلاعات کوتاه نمی آید و به شکل بی سابقه ای تیتر بزرگ دیگری درباره پیام امام امام خمینی را پایین صفحه می آورد.
چون تیتر اول «شاه رفت» بود و رهبر انقلاب هم به همین خاطر پیام فرستاد. منتها به لحاظ گرافیکی اشتباهی هم مرتکب می شوند. زیرا محورهای پیام امام بالای تیتر پایین آمده به شکلی که این عنوان ها با تیتر اصلی نامتناسب به نظر می رسد در حالی که با تیتر پایینی مرتبط است.
مشکل دیگر صالحیار این بوده که نمی توانسته منتظر دریافت عکس خروج شاه و رسیدن عکاس اطلاعات از فرودگاه مهر‌آباد بماند و مانند امروز هم نه اینترنت در کار بود و نه تلگرام.
سردبیر اینجا یک تصمیم دیگر می گیرد. عکس آرشیوی از شاه و روی پلکان هواپیما را آماده می کند تا به محض تأیید خبر خروج شاه، روزنامه روانۀ چاپخانه شود و این اتفاق هم می افتد و روزنامه ای که سند تاریخی آن روز است در واقع قبلا آماده شده بود.
پیام امام خمینی اما مربوط به همان روز است با این محورها:
«به کسانی که در شورای سلطنتی غیرقانونی به‌عنوان عضویت داخل شده‌اند اخطار می‌کنم که بی‌درنگ از این شورا کناره‌گیری کنند و در صورت تَخلّف، مسوول پیشامدها هستند؛ به وکلای غیرقانونی مجلسین اخطار می‌شود که از رفتن به مجلس احتراز کنند و در صورت تخلف، مورد مواخذه ملت شریف قرار خواهند گرفت، کشاورزان نسبت به کشت گندم دیم اقدام کنند؛ بانک‌ها از پرداخت سپرده‌های وابستگان رژیم و دزدان و غارتگران اموال بیت‌المال خودداری کنند، دانشگاهیان باید به مبارزه خود علیه دولت غاصب و شاه و شورای غیرقانونی سلطنت ادامه دهند و استادانی را که با دستگاه ظلم رابطه دارند، نپذیرند.»
روزنامه اطلاعات 16 روز دیگر نیز همین فونت را برای «امام آمد» هم به کار برد که هر چند مقطع دیگری را ثبت کرد اما اقدام اول همان «شاه رفت» بود. این دومی هم البته رخداد بزرگی بود. امام خمینی فاتحانه پا به تهران می گذاشت.
یک بار دیگر هم این کار (فونت غیر متعارف) را بعد از مرگ شاه در مرداد 1359 در یک شماره فوق‌العاده تکرار کردند اما آن «شاه مُرد» چندان به لحاظ رسانه ای -و نه اهمیت سیاسی- مورد توجه قرار نگرفت و همچنان می‌توان گفت تیتر «شاه رفت» مشهورترین تیتر تاریخ مطبوعات ایران است و از حیث درشتی و بی سابقگی عنوان هم بی‌نظیر.

محمدحسن محب
۱۲:۱۳۱۷
دی

🌾امروز 8دی 1400 مصادف است با امضای قانون اساسی مشروطه از سوی مظفرالدین شاه در 1285.
هنگامیکه اولین مجلس مشروطه تشکیل شد فوری ترین وظیفۀ مجلس شورای ملى، انتخاب یک گروهی بود برای نوشتن قانون اساسى. چون ممکن بود مظفرالدین شاه بیمار قبل از امضای آن بمیرد و در نتیجه، جانشین او محمدعلی شاه منکر پارلمان و قانون اساسی گردد در نتیجه، مشروطه خواهان با عجله شروع کردند به نوشتن قانون اساسی(سایکس، تاریخ ایران...ج۲، ص۵۷۴).

🌾«مى‌گویند که مظفر الدین شاه سؤال کرد که مقصود از مشروطیت چیست‌؟ گفتند: عدل و علم و ترقى و آبادى مملکت.
گفت: یعنى طهران مثل لندن مى‌شود؟،
 گفتند: بلى.
 گفت: چه بهتر از این!»
(طهران در گذشته و حال... ص ۲۷۵)

🌾عبدالله مستوفى درباره آخرین روزهاى زندگى مظفرالدین شاه مینویسد:
«حال شاه خیلى بد است مشروطه‌ خواهان هم با عجله مواد متمم قانون اساسى را نوشته از مجلس گذراندند و بوسیلۀ مشیرالدوله براى امضاء نزد شاه فرستادند، شاه هم آنرا امضا کرد»
 ده سال و هفت روز سلطنت کرد و به ناخوشیهاى گوناگون از جمله بیمارى کلیه، در سن ۵۵ سالگى در ۲۴ ذیقعده ۱۳۲۴ه‍. ق. درگذشت اما نام نیکی از خود به یادگار گذاشت یعنی عدل مظفر. «و استقرار مجلس از اول تا آخر آرزوى وی بود»( هدایت، خاطرات و خطرات...ص ۱۴۴)

🌾در آن زمان که مشروطه خواهان با عجله مفاد قانون اساسی ایران را از روی قانون اساس فرانسه و بلژیک می نوشتند، شاه چنان بیمار بود که نی قلیان را نیز نمی توانست در دست نگهدارد و مشروطه خواهان می خواستند در زمان حیات مظفرالدین شاه، کار را تمام کرده مجلس را افتتاح و قانون اساسی را از امضای مظفرالدین شاه بگذرانند و محمدعلی شاه جوانِ مستبد را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند...
در این مورد، سید حسن تقی ‌زاده خاطره ‌ای عجیبی تعریف کرده، او میگوید:
«زمانی که ما با سرعت طاقت ‌فرسایی قانون اساسی مشروطه را می ‌نوشتیم شهرت داشت که حال مظفرالدین شاه خوب نیست و به زودی خواهد مُرد. ما می ‌ترسیدیم که پیش از اینکه مظفرالدین شاه قانون اساسی را امضا کنند بمیرد و پسرش(محمدعلی شاه) هم هرگز قانون اساسی را تایید نکند. پس من که تقی ‌زاده باشم با «میرزا محمدعلی خان تربیت» به دیدن پزشک انگلیسی شاه رفتیم و نگرانی خود را صریحا به او باز گفتیم و خواهش کردیم بکوشد که شاه را تا هنگام پایان یافتن قانون اساسی سر پا نگاه دارد. دکتر شاه جواب داد: شاه بیمار نیست اما بی ‌نهایت ضعیف و علیل است به خاطر اینکه در هر کاری ناپرهیزی و زیاده ‌روی می ‌کند. از جمله، این پسره عبدالعلی هر روز در زیر کرسی پهلوی شاه می ‌نشیند و در چند نوبت آلتش را مالش می‌ دهد تا حالت انزال به او [=مظفرالدین شاه] دست دهد.
 من [پزشک] هرچه می ‌گویم این پسره عبدالعلی را از او دور کنند سودی نمی ‌بخشد»
(بنگرید به: چهارده مقاله در ادبیات، اجتماع...نوشته، محمدعلی همایون کاتوزیان...)

✅خنده دار است اما تراژیک نیز است، گاهی سرنوشت یک ملت به نازکتر از تار مویی بند میشود یعنی به زیر کرسی...!

✍️علی مرادی مراغه ای

محمدحسن محب