آنچه گذشت و آنچه لازم است

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

آنچه گذشت و آنچه لازم است

دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀصدروارتباط باخلق،مراغرق این دریای کران تاکران کرد.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

بایگانی

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۳:۴۱۳۱
تیر

آن هنگام که نیکسون وکیسینجر ایران را به متحد منطقه ای ویژه آمریکا تبدیل کردند، به جغرافیا و منطقه ژئواستراتژیک  ایران نگاه کردند، نه به صرف حضور شاه غربگرا.


"برای جلوگیری از خون دادن درمرزهای غربی ایران ما می باید در کرانه شرقی دریای مدیترانه، در لبنان، دفاع کنیم"
 گوینده این سخن برخلاف تصوراتی که ممکن است متبادر شود، از مقامات نظام جمهوری اسلامی نیست. بلکه گوینده این گزاره، کسی نیست جز سرهنگ پاشایی رییس اداره خاورمیانه ساواک.
درفردای کودتای جولای ١٩٥٨ ژنرال عبدالکریم قاسم وسقوط خونین نظام سلطنتی عراق،ایران خود را در برابر رژیمی انقلابی در این کشور دید که به نظر می رسید بر هم زننده ثبات مطلوب شاه در منطقه خاورمیانه باشد. نزدیکی قاسم به جمال عبدالناصر(رهبر کاریزماتیک مصر و رهبر پان عربیسم) رقیب منطقه ای شاه، در کنار برقراری رابطه نزدیک حکومت اوبا اتحاد جماهیرشوروی وائتلاف او در داخل عراق با کمونیست های این کشور، نگرانی ایران از مرزهای غربی خود را دوچندان کرده بود. حتی اختلاف بعدتر قاسم و ناصر بر سر رهبری به اصطلاح توده های عرب، از تشویش شاه نکاست. چون او عراق را پایگاهی برای تقویت مارکسیستهای ایرانی و جدایی طلبان عرب تبار ایرانی می دید. از این روی بود که ساواک، به مثابه بازوی امنیتی خارجی وداخلی کشور، ماموریت یافت که راه های بازدارندگی خطر نو ظهور پان عربیسم و گسترش نفوذ شوروی در خاورمیانه را بجوید.
راهکارساواک یافتن متحدینی شد که توسعه طلبی بغدادوقاهره را به چالش بکشند.درپی این راهکار، کردها و شیعیان عراقی و لبنانی، هدف جذب دستگاه امنیتی ایران قرار گرفتند. شیعیان عراقی علیرغم برخورداری از اکثریت جمعیتی ونارضایتی ازهردو نظام سلطنتی و بعدتربه ظاهرانقلابی بغداد، بزودی ازلیست ساواک حذف شدند،آن هم به دلیل عدم سازماندهی مناسب آنان (گرچه پیوندهای آنها با ساواک هیچگاه قطع نشد، به ویژه کمی بعد در دوران حکومت رژیم بعث).ولی شیعیان لبنانی این نیک بختی راداشتند که در همان سال ها به مدد رهبر پر جذبه خود امام موسی صدر، از سازماندهی نوینی برخوردار شوند . به یاری شیعیان لبنان ، ایران برای نخستین بار متحدینی را در کرانه شرقی دریای مدیترانه یافت که پیوندهایی دیرین،به قدمت دوران نخست صفویه آنرا مستحکم ساخته بود. تنها به واسطه این اتحاد بود که تهران توانست نفوذ ناصر در لبنان را به چالش بکشد.
اما یاور اصلی ایران درتضعیف رژیم های چپ گرا و ناسیونالیست عربی، کردهای عراقی و رهبر آنها ملا مصطفی بارزانی بود. اتحاد ایران با کردهای عراق که به شدت توسط سازمان موساد اسراییل حمایت می شد، عامل نهایی ناتوانی دولت عراق در سرکوب کردها و به دنبال آن هم مسبب اصلی کودتاها و تغییر پی در پی رهبران بغداد بود.
برخلاف بسیاری ازتصورات رایج،آمریکا تاپیش از سال ١٩٧١ منتقد نخست اتحاد تهران- تل آویو در حمایت از کردهای عراقی بود،چراکه چنین اتحادی را زمینه سازسوق دادن بیش ازپیش بغداد به آغوش کرملین به شمارمی آوردواینرا هم منجربه نفوذکمونیسم درقلب خاورمیانه ارزیابی میکرد . اماعلیرغم مخالفت شدیددستگاه سیاست خارجی امریکا، شاه درنهایت نیکسون وکیسینجررادرجریان سفرشان به تهران در٣٠و٣١ مه١٩٧١طی نشستی درکاخ سعدآباد متقاعدکردکه باید ازکردها حمایت شود.این موافقت برای ایران این امتیاز رابدنبال داشت که توانست موافقت ابر قدرت متحد حامی با سیاست خارجی جدید خود در منطقه را به دست آورد.
این سیاست جدید ، معطوف به تضعیف رقبای منطقه ای ایران بود و سیاست خارجی - امنیتی ویژه ای را به موجب این استراتژی ایجاب می کرد. برقراری رابطه با بازیگران غیر دولتی در خاورمیانه اولویت ایران شد.این متحدین ایران نیز خود از عناصر،نمایانگر هویت گسترده ایرانی بودند:کردها وشیعیان.چه بسابتوان این استراتژی جدیدسیاست خارجی-امنیتی ویژه ایران پیشا انقلابی را ذیل عنوان " نیزه های ایرانی، زره شیعی" تعریف کرد.
اکنون هم پس از گذشت بیش ازسه دهه، به نظر می رسد ایران که این سیاست را با قدرت و البته ظرافتی بیشتر دنبال می کند.رابطه بابازیگران غیردولتی همچون شیعیان عراقی ولبنانی ازاستحکام به مراتب بیشتری برخوردار شده است. دولتهایی متحدودستکم غیر مزاحم در کابل و بغداد سر برآورده اند. تداوم این سیاست نشان از پیوستگی برخی وجوه استراتژی کلان در سیاست خارجی و امنیت ملی ایران را در پیش و پس از انقلاب دارد.
 پس جای شگفتی نیست که سردار شمخانی می گوید پیش ازآن که در تهران خون دهیم باید در سامرا خون داد؛ این سخن یادآور گفته سرهنگ پاشایی در بیش از نیم قرن پیش است. در اینجا این پرسش متبادر می شود که آن عاملی اصلی که سبب  نهایی تداوم سیاست مورد اشاره در ایران پیش و پسا انقلابی شده چه بوده است؟ چگونه است که این سیاست هم در استراتژی موازنه مثبت دوران پهلوی و هم در استراتژی صدور انقلاب جمهوری اسلامی استمرار داشته است؟
در پاسخ به این پرسش باید گفت که نظام های سیاسی می آیند و می روند، ایده های نوین سر برآورده ظهور می کنند و از یاد خواهند رفت. اما این شرایط جغرافیایی است که هیچگاه کهنه و منسوخ نمی شود. از این رو، سیاستی ماندگار خواهد بود که عوامل جغرافیایی را بر صدر نشاند. به دیگر سخن، هر گونه تدوین امنیت ملی کشور می باید با نگریستن از دریچه جغرافیا شکل بگیرد..
گرچه جغرافیا جایگاه ژئواستراتژیک خاصی به ایران اعطا کرده است، آن چنان که رابرت کاپلان آن را دژ خاور نزدیک می خواند، اما با این حال ایران توسط جغرافیا نفرین گشته است نفرینی ابدی. نگاهی کوتاه به مرزهای جغرافیایی ایران نخستین و مهم ترین خصیصه بارز آن را نمایان می سازد: فقدان  مرزهای طبیعی دفاعی.
 ایران نه همچون کشورهایی از قبیل بریتانیا و یا امریکاست که بواسطه دریاها محیط گشته باشد و نه همچون کشورهایی کوچک محصور در میان رشته کوه های بلند و تسخیرناپذیر. هم از این روست که تاریخ ایران زمین مشحون است از تاخت و تازهای بی پایان اقوام و ملل گوناگون از شرق و غرب به فلات ایران. آسیب پذیری تاریخی سرزمین ایران، به جهت عدم برخورداری از مرزهای طبیعی دفاعی، خود اما بواسطه هویت و فرهنگ ویژه این مرز و بوم دوچندان شده است. ایرانیان یگانه ملت پارسی زبان و مهم ترین مردم شیعه خاورمیانه هستند. محصور گشتن در میان دریایی از اعراب و اهل تسنن، ایران زمین را واجد خصیصه ای بنیادین می کند که، چه آشکار و چه پنهان، بن مایه امنیت ملی و سیاست خارجه نظام های حاکم بر آن بوده است. این ویژگی بنیادین را می توان تنهایی استراتژیک خواند. تنهایی استراتژیک ایران اشاره به وضعیتی است که در آن ایران فاقد هر گونه اتحادی طبیعی با ابر قدرتی جهانی و یا قدرتی منطقه ای است؛ فقدانی که با پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس نظامی اسلامی-انقلابی، بحران گروگان گیری، و در نهایت جنگ خونین و طولانی با عراق بیش از پیش تشدید گردید. نکته آن که پیش از انقلاب، این تنهایی استراتژیک بود که شاه را به اتحاد با امریکا متقاعد ساخت، نه ذهنیت غربگرای او. در گرماگرم جنگ تحمیلی هم بسیاری از ایرانیان، چه نخبگان سیاسی و چه مردم عادی، شاهد تنهایی ایران و اتحادی عربی-غربی علیه این مرز و بوم بوده اند. هم از این روی بود که دفاع تحمیلی هشت ساله نمود عینی تنهایی استراتژیک ایران شده است.
گرچه نظام نوپای اسلامی، تنهایی استراتژیک ایران را دوچندان کرده است، اما ریشه تنهایی استراتژیک ایران را می باید در رستاخیز احیای دولت ایرانی، بدست شاه اسماعیل صفوی یافت که با رسمیت بخشیدن به مذهب تشیع، هویت ایرانیان را از ترکان عثمانی، ازبکان، و اکثریت اعراب اهل سنت جدا کرد. به این ترتیب، تنهایی استراتژیک ایران را می باید محصول ترکیبی ویژه از جغرافیای خاص ایران با فرهنگ و هویت یکتای آن دید. محصولی که برنمایاننده حس عدم امنیت تاریخی در میان ایرانیان بوده است. توهم توطئه و بیگانه هراسی ایرانیان را نیز می توان ذیل تنهایی استراتژیک دید و این وضعیتی است که فرهنگ نیز تحت سیطره جغرافیا قرار می گیرد.
نبرد با عراق اما سویه ی دیگر آسیب پذیری ایران را نمایاند: مشکل تاریخی ایران در دفاع مؤثر از مرزهایش. این مشکل تاریخی را می توان در صدر تاسیس دولت صفویه نیز یافت، آن جا که علیرغم دلاوری بی همتای قزلباشان ایرانی عمدتاً ترک زبان، سپاه ایران در چالداران شکست را پذیرا شد. تاخت و تاز ازبکان و ترکان عثمانی سنی مذهب، و سپس روس و بریتانیا، به ایران زمین آن هم در زمانه ضعف دولت مرکزی بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ این مرز و بوم بوده است. قلمرویی پهناور و مرزهایی نفوذپذیر،همگی عاملی نهایی در آشکارگی ناتوانی ایرانیان در حفظ مرزهای سرزمینی بوده است. وضعیت تنهایی استراتژیک ایران،سبب می شد که هرگونه تکیه صرف بر دفاع در نقطه صفر مرزی، به شکست در آن جا منجر شود. شکست در چالداران و خرمشهر را می توان از این دریچه نگریست. ابدیت نفرین جغرافیا را بیش از این در کدامین کشور می توان دید؟!
با این حال، تنهایی استراتژیک تاریخی ایران، یا همان برآیند نهایی منطق جغرافیا و تاریخ ایران، خود مهم ترین رانه و انگیزه ایرانیان در یافتن بازدارندگی در برابر رقبا و دشمنان در ورای مرزهای خود بوده است. آن هنگام که دفاع در نقطه مرزی، برای حفظ تمامیت ارضی و امنیت ملی کفایت نکند، دفاع در ورای مرزها بهترین استراتژی خواهد بود. بواسطه حضور همه جا گستر تنهایی استراتژیک بوده است که حفظ تمامیت ارضی و استقلال ایران تنها از راه اعمال قدرت در بیرون از مرزهای خود قابل دستیابی شده است. توسل به اعمال قدرت در سرزمین ها و مناطقی در خارج از مرزهای سیاسی ایران، رویکردی فراتر از ایدئولوژی حکومت ایران در پیش و پس از انقلاب اسلامی بوده و حکومتهای ایران در دهه های اخیر، راه دفاع بهینه از مرزهای کشور را در اعمال قدرت در دیگر مناطق خاورمیانه یافتند. بدین سان، اتحاد با بازیگران غیر دولتی، خواه جنبش های سیاسی و خواه مبارزین مسلح، بخش جدایی ناپذیر از استراتژی اصلی ایران شده است. اگر متحدین ایران پیشاانقلابی تنها به کردهای عراقی و تا حدودی شیعیان لبنانی محدود می گشت، جمهوری اسلامی اما اتحاد با تمامی گروهای شیعی و در مواردی سنی، (مانند حماس فلسطینی، نهضت اسلامی تاجیک، و مجاهدین افغان)  را بیش از پیش گسترش داد؛ امری که تنها با خوانشی انقلابی از اسلام و باور به ایجاد قدرت نرم از این طریق، برای ایران میسر گشت. تنها با حفظ اتحاد با چنین گروهایی بوده است که ایران تنهایی استراتژیک تاریخی خود را جبران کرده است. می توان اتحاد با چنین گروه هایی را فرصت یابی استراتژیک ایران خواند. بدین سان، ایران پساانقلابی استراتژی نهایی خود را در بازدارندگی رقبای منطقه ای و حفظ امنیت ملی در حفظ و گسترش اتحاد با بازیگران غیر دولتی در خاورمیانه یافته است.
نکته مهم اما تشخیص حوزه های جغرافیایی است که ایران، بنا به منطق جغرافیا و تاریخ، بدان نفوذ کرده است. به بیان دیگر، اعمال قدرت تنها در سرزمین هایی خاص از پیرامون ایران منطقی به نظر می رسد. منطقی بودن اعمال قدرت در چنین مناطقی اما تنها با تکیه بر عناصر بنیادین هویت ایرانی قابل تعریف است. برخلاف بسیاری از ملل امروز جهان، ایران ملتی پیشا مدرن بوده است. ملتی با آگاهی تاریخی پیش از ظهور مدرنیته در اروپای غربی و تکوین مفاهیم مدرن ملت و دولت. همچون چین و هند، ایران را نیز می باید ملتی تمدن محوردید. ملتی که ظهور خود در تاریخ را با شاهنشاهی چند زبانی-فرهنگی-دینی اعلان کرد. پر بیراه نیست که هگل آغاز تاریخ را با شکل گیری امپراطوری هخامنشی یکی می داند و ایرانیان را نخستین مردمان تاریخی برمی شمارد. ملت های تمدن محور اما هویت بنیادین خود را در نمادهایی یگانه و بی همتا ابراز می نمایند؛ نمادهایی مختص به تمدن آنان. هم ازاین رو، نمادهای برسازنده تمدن ایرانی را می توان در نوروز و عاشورا جست. اگر نماد نخست شادی مشترک را به همراه دارد، نماد دوم بر درد و غم مشترک اشارت می کند. این همه نشاندهنده این است که مرزهای تمدن ایرانی را می باید در گستره ای بس وسیع تر از مرزهای امروزین دید:  هرجا که مردمانش نوروز را پاس می دارند یا عاشورا را حرمت می گذارند.
بدین سان، حوزه های اعمال قدرت در مناطق پیرامونی ایران را می توان در دو هلال یافت: هلال نوروز و هلال شیعی. هلال نخست از تاجیکستان و افغانستان آغاز می گردد و به کردستان عراق و کردستان سوریه کشیده می شود؛ هلال دوم اما از ایران و عراق شیعه به سوریه و لبنان گسترده می شود. این دو هلال را می توان هارتلند ایران نامید؛ گستره ای از بدخشان تا به جنوب لبنان دید
دو هلال نوروز و شیعه، شاکله برسازنده هارتلند ایران، به مناطقی اشاره دارد که نفوذ و اعمال قدرت ایران را بی رقیب می سازد، حفظ و گسترش نفوذ ایران در این مناطق اما به سیاستی ظریف نیازمند است که با دستانی ظریف! به توازن میان نوروز و عاشورا انجامد. سیاستی که از دیرباز رهنمای حکمرانان ایرانی بوده است. گویند که نوروز و عاشورا در سالی از دوران سلطنت شاه عباس همزمان گشت. شاه خردمند دستور داد تا اصفهان را در روز نخست به پاس حسین (ع) سیاهپوش گردانند و در فردای آن به پاس نوروز، به شادی و جشن بگذرانند. تنها با اتکا به چنین سیاستی می توان از دره فرغانه تا به بحر روم (دریای مدیترانه) اعمال قدرت کرد. 
نکته نهایی اما ظرافت بنا کردن چنین استراتژی نوینی با در نظر گرفتن میان سه ساحت درهم تنیده سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است. رابطه فرهنگی و هویتی میان آنان که عاشورا را حرمت می نهند و آنهایی که نوروز را پاس می دارند با ایرانیان، به دستاوردهایی سیاسی و گاه اتحادهایی امنیتی-نظامی نیز می انجامند. به بیان دیگر، بذر اتحادها در حوزه فرهنگی-هویتی کاشته می شود و در حوزه سیاسی-نظامی برداشت می گردد. مرحله داشت اما دیرزمانی است که مورد بی توجهی قرار گرفته است؛ مرحله ای که به رابطه نزدیک اقتصادی اشاره می کند. حفظ و گسترش اتحاد در میان عناصر تمدن ایرانی تنها با ایجاد رابطه نزدیک اقتصادی با کشور مادر، یعنی ایران، میسر می گردد. هم از این رو، قابل پذیرش نخواهد بود که بار امنیتی شیعیان و کردهای عراق را ایران بر دوش کشد، اما ترکیه از رابطه اقتصادی سودمند گردد. پس بر حکمرانان ایرانی است که با توسعه همکاری های اقتصادی با متحدین طبیعی خود نفوذ ایران را گسترش دهند.
جغرافیا استدلال نمی کند، بلکه خیلی ساده وجود دارد و وجود خود را در شکل دهی به سیاست خارجی و امنیت ملی کشورها نشان می دهد.همانگونه که فرید زکریازمانی اشاره کرد، آن هنگام که نیکسون و کیسینجر ایران را به متحد منطقه ای ویژه آمریکا تبدیل کردند، به جغرافیا و منطقه ژئواستراتژیک ایران نگاه کردند، نه به صرف حضور شاه غربگرا. کوتاه سخن این که این جغرافیاست که در کنار عناصری ویژه از تاریخ و فرهنگ تمدن ایرانی برآیند سیاست خارجه و امنیت ملی ایران بیش از هر عامل دیگری وضع و متعین کرده است. این جغرافیاست که ایران را محور اصلی خاورمیانه قرار داده است. همگی اینها را می توان ناشی از سلطه جغرافیا بر سیاست بین الملل دانست.

نویسنده:آرش رئیسی نژاد (فارغ التحصیل دکترای سیاست و روابط بین الملل از دانشگاه بین المللی فلوریدای آمریکا)

محمدحسن محب
۱۸:۴۳۳۰
تیر

...از جمله مهم‌ترین این دگرگونی‌ها، احساس قدرت و توانمندی زیادی بود که [شاه]در سال‌های پایانی حکومتش در وی پدید آمده بود. او یک سال قبل از انقلاب و در مراسم اعطای سردوشی به فارغ‌التحصیلان دانشکده افسری با غرور خاص اعلام کرد: «هیچ کس نمی‌تواند مرا سرنگون کند. من از پشتیبانی ارتش 700 هزار نفری، تمام کارگران و اکثریت مردم ایران برخوردارم. من قدرت را در دست دارم.» (زیباکلام، مقدمه‌ای بر انقلاب اسلامی، چاپ هفتم، انتشارات روزنه، 1390، ص 158)

او نه بلوف می‌زد و نه به آنچه می‌گفت بی‌اعتقاد بود. دست کم تا چند ماه قبل از انقلاب او واقعاً یقین داشت که رژیم و حکومتش پایدار و مستحکم است و هیچ خطری، او و حاکمیتش را تهدید نمی‌کند. نه تنها قوای مسلحه‌اش در نهایت وفاداری و عزم و اراده خلل‌ناپذیری پشت وی بودند، بلکه گارد جاویدان 50 هزار نفری‌اش در حد «پرستش» به او وفادار بودند. صدها هزار نیروی انتظامی، گارد ویژه نیروی انتظامی، ژاندارمری، رنجرها، کلاه سبزها و... با همه وجود پشت شاه بودند. تشکیلات پرکار، دقیق و کاملاً حرفه‌ای اطلاعاتی و امنیتی‌اش (ساواک) همه مخالفان وی را شناسایی و سرکوب کرده بود. دستگاه‌های امنیتی وی نه تنها مخالفان و منتقدان رژیم در داخل کشور را کاملاً گرفتار و در کنترل داشته بلکه حتی در خارج کشور هم آن‌چنان رعب و هراس ایجاد کرده بودند که اگر کسی در خارج از کشور سخنی و حرکتی در مخالفت با رژیم شاه مرتکب شده بود، از بیم مجازات، دیگر به کشور بازنمی‌گشت.

 از دید شاه، مخالفان، منتقدان و ناراضیان وی صرفاً محدود می‌شدند به معدودی که وی از آن‌ها به نام «ارتجاع سرخ و سیاه» نام می‌برد. مقصود وی از «ارتجاع سرخ» مارکسیست‌ها بودند که وی آن‌ها را مزدور و وابسته به کمونیسم بین‌الملل و بعضاً سرسپرده به اتحاد شوروی می‌دانست. «ارتجاع سیاه» هم به اعتقاد وی مذهبیون قشری و متعصب بودند که علت مخالفتشان با رژیم او به واسطه اصلاحات و اقدامات ترقی‌خواهانه‌ای چون اصلاحات ارضی (توزیع زمین‌های ملاکین بزرگ در میان رعیت و کشاورزان در سال 1340)، اعطای حق رأی و حق طلاق به زنان و واردکردن آن‌ها به مشاغل و مناصب فرهنگی، اداری و اجتماعی بود. او سه سال قبل از انقلاب در مصاحبه‌ای با اوریانا فالاچی، به وی می‌گوید که «جدای از این دو قشر، مابقی مخالفان و ناراضیانش تعداد انگشت‌شماری روشنفکر، نویسنده، هنرمند و این تیپ افراد هستند که در همه جوامع از جمله جوامع غربی هم این جماعت مخالف و منتقد حکومت‌هایشان هستند.» (زیباکلام، 1390: 196).



محمدحسن محب
۱۹:۰۵۲۹
تیر

نویسندگان ما معمولا انقلاب را به سه‌بخش «ماقبل»، «مابعد» و «ماجرا» تقسیم می‌کنند. البته به ماجرا، «رخداد» هم گفته می‌شود. برخی ماجرای انقلاب اسلامی را 10روز می‌دانند، یعنی از 12بهمن تا 22 بهمن 57 و برخی دیگر حدود پنج‌ماه یعنی از 17 شهریور تا 22 بهمن 57. قصد من نیز بحث و دفاع از همین بخش، یعنی ماجرای انقلاب اسلامی است.
جمع‌بندی شما از عواملی که باعث ایجاد «ماجرا» شد، چیست؟
مشکل نخست مردم، بحران معنا بود. از سویی رژیم شاه به‌شدت با باورهای مخالفانش در افتاده بود و از سوی دیگر مردم فساد و بی‌بندوباری را در اطرافیان شاه می‌دیدند. نکته بعدی انتظار فزاینده‌ای بود که برای جامعه ایجاد شده بود. اوضاع دولت در اثر نوسانات درآمدهای نفتی به‌هم ریخته بود و نمی‌توانست پاسخگوی انتظارات فزاینده مردم باشد. ضمن اینکه توسعه سیاسی، همگام با توسعه اقتصادی پیش نمی‌رفت. خود شاه هم یکی از عوامل مهم بود، شاه نماینده هیچ قشری نبود. شاه نماینده قشر نازکی از اطرافیانش و البته بورژوازی غرب بود. یعنی حتی شاه نماینده بورژوازی ملی هم نبود. از سوی دیگر شاه نیروی پای‌کار اجتماعی نداشت، شاه خیلی تلاش کرد مردم را در حمایت از خود به خیابان بیاورد اما نتوانست حتی این کار را بکند. در بحث انقلاب موضوع بسیج و ضدبسیج را داریم. در جریان انقلاب اسلامی، امام مردم را بسیج کرد، اما شاه نتوانست این کار را انجام دهد. شاه، امیر ارتش طرفدار خود داشت اما هوادار اجتماعی نداشت.

سعید حجاریان/ روزنامه شرق

محمدحسن محب
۲۳:۲۹۲۳
تیر

رابرت گیتس، رئیس پیشین سیا، در خاطراتش می‌نویسد که کمک سیا به مجاهدین افغانستانی شش ماه قبل از ورود ارتش شوروی به افغانستان آغاز شد. مجله نوول ابزرواتور در گفتگو با زبیگنیو برژینسکی، مشاور امنیت ملی جیمی کارتر رئیس‌جمهور وقت آمریکا، که در شماره ۱۵- ۲۱ ژانویه ۱۹۹۸ منتشر شد، از او درباره این گفته گیتس می‌پرسد. برژینسکی پاسخ می‌دهد:

«آری. طبق روایت رسمی تاریخ، سیا از سال ۱۹۸۰، پس از تهاجم ارتش شوروی به افغانستان در ۲۴ دسامبر ۱۹۷۹، کمک به مجاهدین [افغانستانی] را آغاز کرد. ولی واقعیت پنهانی که تا الان از آن حفاظت می‌شد، در واقع به شکل کاملاً متفاوتی است. در ۳ ژوئیه ۱۹۷۹ بود که پرزیدنت کارتر اولین فرمان را برای کمک سری به مخالفان رژیم هوادار شوروی کابل امضاء کرد. در همان روز من یادداشتی به پرزیدنت کارتر نوشتم و برایش توضیح دادم که بنظر من این کمک منجر به مداخله نظامی شوروی [در افغانستان] خواهد شد.»

ادامه مصاحبه برژینسکی با نوول ابزرواتور جالب‌تر است:

سئوال: وقتی شوروی دخالت نظامی‌اش را با این گفته توجیه کرد که می‌خواهند علیه دخالت مخفی ایالات متحده در افغانستان بجنگند، مردم باورشان نکردند. ولی [این ادعا] پایه حقیقی داشته. امروز بابت چیزی پشیمان نیستید؟

برژینسکی: از چه چیز پشیمان باشم؟ آن عملیات مخفی یک ایده عالی بود. اثرش کشیدن پای روس‌ها به افغانستان بود و شما می‌خواهید من پشیمان باشم؟ روزی که شوروی رسماً از مرز عبور کرد، برای پرزیدنت کارتر نوشتم: «حالا فرصتش را داریم تا به شوروی جنگ ویتنامش را بدهیم». بله، به مدت ۱۰ سال، مسکو باید جنگی را ادامه می‌داد که دولت توان پشتیبانی‌اش را نداشت، تضادی که مشروعیت‌زدایی و نهایتاً فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را در پی داشت.

سئوال: و از اینکه بنیادگرایی اسلامی را حمایت کرده‌اید هم پشیمان نیستید، اینکه به تروریست‌های آینده سلاح و مشاوره داده‌اید؟

برژینسکی: کدام یک برای تاریخ دنیا مهم‌تر است؟ طالبان یا سقوط امپراتوری شوروی؟ چند تا مسلمان تحریک شده یا آزادی اروپای مرکزی و پایان جنگ سرد؟

آقای برژینسکی در گفتگوی ژانویه ۱۹۹۸ با نوول ابزرواتور همه واقعیت را نگفته است. روی دیگر سکه، و مهم‌تر و پنهان‌تر، عملیاتی است که تاکنون ابعاد آن روشن نیست یعنی ماجرای صعود حفیظ‌الله امین به قدرت که بستر ضرور را برای ظهور «مجاهدان» در افغانستان فراهم ساخت.

حفیظ‌الله امین (۱۹۲۹- ۱۹۷۹) به طایفه پشتون غلزایی (طایفه‌ای که در ایران با نام محمود غلزایی یا محمود افغان شهرت دارد) تعلق داشت. پدرش افسر پلیس بود. تحصیلاتش را در دانشگاه کابل در رشته‌های فنی به پایان برد و با دریافت بورسیه‌ای از یک مؤسسه آمریکایی برای ادامه تحصیل به نیویورک رفت و مدرک فوق لیسانس را از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد. امین در این سال‌ها رهبری اتحادیه دانشجویان افغانی در آمریکا را به دست داشت. او در سال ۱۹۶۵، قبل از دریافت مدرک دکترا، به افغانستان بازگشت و به فعالیت سیاسی خود در حزب دمکراتیک خلق افغانستان ادامه داد و توانست با یارگیری از میان پشتون‌ها برای خود پایگاه قابل توجهی کسب کند. این همان گروهی است که به «جناح خلق» موسوم شد.

از همان زمان، به دلیل حرکت‌های افراطی امین و پیروانش، «خلقی‌ها»، شایعاتی درباره وابستگی حفیظ‌الله امین به سیا پدید آمد. سال‌ها بعد، شنبه ۷ ژوئیه ۲۰۰۱ رادیوی  «فرانس انتر»، که بخشی از «رادیو فرانسه» است، در یکی از پرشنونده‌ترین برنامه‌های تاریخی خود به گردانندگی دنی شسو، مصاحبه‌ای با یکی از مقامات سازمان اطلاعاتی فرانسه پخش کرد. این مقام اطلاعاتی، که نام وی ذکر نشد، فاش کرد که حفیظ‌الله امین در دوران تحصیل در دانشگاه کلمبیای نیویورک به سازمان سیا وصل شد و به دستور سیا در کودتای ۲۷ آوریل ۱۹۷۸ افغانستان ایفای نقش کرد. امین در ۲۸ مارس ۱۹۷۹ در مقام نخست‌وزیر افغانستان قرار گرفت و به کشتار روحانیون مسلمان و اهانت به اماکن و مقدسات دینی و تحریک احساسات دینی مردم دست زد. طبق گفته برژینسکی در مصاحبه ژانویه ۱۹۹۸ با نوول ابزرواتور اولین فرمان کمک نظامی سیا به «مجاهدین» در ۳ ژوئیه ۱۹۷۹ به امضای کارتر رسید یعنی حدود سه ماه پس از به قدرت رسیدن حفیظ‌الله امین و سیاست‌های افراطی- ضد اسلامی و تحریک‌آمیز او.

یوری آندروپوف، رئیس وقت کا. گ. ب. و رهبر بعدی شوروی (۱۹۸۲- ۱۹۸۴)‌، از پیوند حفیظ‌الله امین با سیا مطلع شد و برژنف، رهبر شوروی (۱۹۶۴- ۱۹۸۲)، نورمحمد ترکی، رئیس‌جمهوری افغانستان و رهبر حزب دمکراتیک خلق، را به مسکو دعوت کرد. برژنف در دیدار با ترکی ماجرا را به اطلاع او رسانید و خواستار حذف امین شد. امین از طریق سید داوود تورن، رئیس سازمان اطلاعاتی افغانستان (خاد)‌ که در مذاکرات ترکی- برژنف حضور داشت، از نقشه ترکی مطلع شد و به کودتا دست زد. در ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۹ ترکی و بسیاری از رهبران جناح «پرچم» (جناح معتدل حزب دمکراتیک خلق افغانستان) به قتل رسیدند و حفیظ‌الله امین، به عنوان رهبر «جناح خلق»، به دیکتاتور بلامنازع این کشور بدل گردید.

در مقابله با این وضعیت، در ۲۴ دسامبر ۱۹۷۹ ارتش شوروی وارد خاک افغانستان شد، در ۲۶ دسامبر امین و همکاران او را کشتند و ببرک کارمل، رهبر «جناح پرچم»، را به قدرت رسانیدند.

منصور تاراجی، روزنامه‌نگار ایرانی مقیم پاریس، سال‌ها بعد (۱۱ مرداد ۱۳۸۰) نوشت:

«آنچه آقای ایکس [مقام اطلاعاتی ناشناس فرانسه] در فرانس انتر مطرح کرد عین حقیقت است... رهبران افغانستان، در مصاحبه‌هایی که با آن‌ها داشتم، همگی اعلام می‌کردند که به موجب اسناد به دست آمده حفیظ‌الله امین مأمور سیا است ولی هیچ‌ کدام نمی‌دانستند چه مأموریتی دارد. مأموریت او اقداماتی توسط عواملش در افغانستان برای کشاندن ارتش سرخ به آن کشور و در نهایت تضعیف نظام شوروی و کمک به فروپاشی آن بود.»

منبع:پیج فیس بوک استاد عبد الله شهبازی


محمدحسن محب
۲۳:۲۳۲۲
تیر

حسن پیرنیا مشیرالدوله تاریخ ایران را به چهار قسمت تقسیم کرده است.تاریخ باستان از ماد تا ظهور اسلام  .ایران وسطی از اسلام تا صفوی .ایران جدید از صفویه تا مشروطه وایران معاصر از مشروطه به بعد .این مشروطه چه دارد که تاریخ کهن ایران را ورق زد وایران را وارد دوران معاصر یا به تعبیری مدرن ساخت . مشروطه چهار ویژگی مهم دارد ویژگیهایی که ارکان اصلی ایران مدرن هستند.
1.حاکمیت ملی
مشروطه نفی حکومت فردی واستبدادی است .پیام آن نفی سنت گذشته بود .ایرانی وحداقل نخبگان آن به این نتیجه رسیدند که دیگر بس است دیگر نمی خواهد یک ملت اراده وسرنوشت خود را به دست یک نفر بسپارد ودر ذیل توجهات ملوکانه او به عنوان رعیت زندگی کند .خودش می تواند وبلکه بسیار بهتر از یک نفر  می تواند به وسیله برگزیدگانش خویش را اداره کند .
2.حق محوری
ایرانی در مشروطه خود را صاحب حق می داند .دیگر رعیتی نیست که شاه از روی الطاف همایونی از جان ومال وناموسش  نگهداری کند .خودش حق دارد .دولت ولی نعمتش نیست نوکرش است ومکلف است حقوق وی را پاس دارد . جانش .آزادی وامنیتش .آبرویش .عقیده اش ومالش مصون ومحفوظ است واز شاه تا گدا را یارای تعرض به آن نیست.
3. ترقی خواهی
ایران وایرانی می خواهد جایگاهی شایسته تاریخ کهن وپر افتخارش داشته باشد .پس فریاد می زند که ترقی وتجدد را می خواهم ومقامی پیشرو در سده بیستم را .پیشتر ودر سده 19 عباس میرزا .محمدشاه وسپهسالار خیلی های دیگر گفته بودند ایران هم دولتی است مثل روس وانگلیس وپروس وفرانسه واحترام وشان جهانی می خواهد .خودشان هم اذعان داشتند که نیل به این هدف محتاج به ایرانی جدید با نظمی نوین است. در مشروطه بود که نخبگان ایرانی بارها گفتند که ما می خواهیم جامه فکر وذهن را دیگرگون کنیم وبا نقش ورنگی نوین به سلک دولتهای مدرن درآییم وگوی سبقت را از آنان هم برباییم.
4. ملیت
در مشروطه بود که حس ملیت خواهی ومیهن پرستی که بذر آن از یکصد سال پیش ازمشروطه ریخته شد .شروع به باردهی کرد .ملت ایران به موجب اصل 8 متمم قانون اساسی ملتی است واحد ویکپارچه وافرادش بی تبعیض از حقوقی مساوی برخوردارند. واین ایران ومنافع آن است که اهمیت دارد وملاک ومناط هر برنامه واندیشه ای است.
آری مشروطه یعنی حاکمیت قانون ودموکراسی وحق محوری وایران خواهی وآرمان مشروطه پس از دوکودتای ضد آن  که به معنای لگدمال کردن مشروطه وآرمانهای آن وبر اندازی عملی نطام مشروطه بوددر چهارچوب وپیکری جز جمهوری محقق نمی شود .ایران معاصر مدنظر پیرنیا یعنی ایرانی که با مشروطه آغاز گشت .سرانجام تمامی آرمانهای مشروطه را به جامه عمل می پوشاند .


محمدحسن محب
۲۳:۲۰۲۱
تیر

این نوروز توفیق یافتم تا خواندن کتاب «نقد و تحلیل جباریت» نوشته «مانس اشپربر» را تمام کنم. این روانشناس آلمانی این کتاب را در سن ۳۲ سالگی و در دهه ۳۰ میلادی (۷۰ سال پیش) یعنی پیش از آن که هیتلر جهان را به کام جنگ جهانی دوم بکشاند، نگاشته است. او حتی در کتاب خود از روی تحلیل روانی رفتار دیکتاتورها، پیش‌بینی کرده است که کسی مثل هیتلر سرانجام خودکشی خواهد کرد. وقتی این کتاب منتشر شد نویسنده‌اش نه تنها مجبور شد برای مصون ماندن از خشم نازیها به زندگی پنهانی روی آورد بلکه حتی کمونیست‌های پیرو استالین نیز خواندن این کتاب را ممنوع کردند و پیروان‌شان حتی از دست زدن به این کتاب هم پرهیز می‌کردند.

این کتاب توسط کریم قصیم به زبان فارسی ترجمه و در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات دماوند به چاپ رسیده است. به علت استقبال از کتاب، ظرف یک سال به چاپ سوم رسید و پس از چاپ سوم همین کتاب در سال ۱۳۶۴ بود که پس از سه سال فعالیت، انتشارات دماوند تعطیل شد.

 اشپربر در این کتاب، که متنی بسیار روان و جذاب دارد، با تحلیل روانشناختی شخصیت و رفتار جباران نشان می‌دهد که جباران به خودی خود جبار نمی‌شوند بلکه آنها محصول رفتار توده‌هایی هستند که خلق‌وخوی جباریت بخشی از وجود آنهاست. برای آن که جباریت و دیکتاتوری برای همیشه از جامعه‌ای رخت بربندد باید روحیه جباریت توده‌ها از بین برود (یادمان نرود که ما ایرانی‌ها رابطه خوبی با موجودات ضعیف تر از خودمان نداریم. ببینید بچه هایمان خیلی راحت به سوی گربه‌ها و سگ‌ها سنگ می‌اندازند، سوارها به پیاده‌ها رحم نمی‌کنند، همه‌مان در موضع شغلی خودمان حکومت می‌کنیم. بقال حاکم است نانوا حاکم است رانند تاکسی حاکم است. مامور پلیس و قاضی و همه‌‌وهمه در موضع شغلی خود می‌خواهیم حکومت کنیم. وقتی در خیابان دزد را می‌گیریم به جای آن که تحویل پلیس‌‌اش بدهیم اول به او کتک مفصلی می‌زنیم، پلیس‌مان وقتی خطاکاری را دستگیر می‌کند اول او را می‌زند و این مثالها الی‌ماشاء‌الله وجود دارد. این‌ها همه نشانه‌های جباریت نهفته‌ای است که در همه ما وجود دارد).

اشپربر نشان می‌دهد که چگونه شخصیت روانی یک جبار به تدریج و در طول زمان تحول می‌یابد و او را از یک زندگی معمولی محروم می‌کند به‌گونه‌ای که جبار به تدریج دچار سادیسم (دیگر آزاری) و در مراحل بعدی دچار مازوخیسم (خودآزاری) می‌شود. در واقع از نظر اشپربر، جباران بیمارانی هستند که بیماری‌شان در هیاهوی توده‌ها، برای خودشان و برای دیگران مخفی می‌ماند و به همین علت فرصت درمان نیز از آنها ستانده می‌شود.

اشپربر با دسته بندی انواع ترس نشان می‌دهد که جباران دچار «ترس تهاجمی» هستند و در واقع بخش بزرگی از رفتار آنها ناشی از این نوع ترس است. اشپربر معتقد است اعتیاد به دشمن تراشی و ایده «دشمن انگاری هر کس با ما نیست» از سوی جباران محصول ترس عمیقی است که در وجود آنها نهفته است. او از قول افلاطون می‌نویسد «هر کس می‌تواند شایسته صفت شجاع باشد الا فرد جبار». و بعد خودش به زیبایی و با تحلیل روانشناختی نشان می‌دهد که این سخن افلاطون چقدر دقیق است. در واقع نشان می‌دهد که جباریت ویژگی است که جایگزین فقدان شجاعت می‌شود. و این رفتار در همه سطوح قدرت (پدر، معلم، رئیس اداره، پلیس محله و ....) نمود دارد. اما وقتی احاد توده های شخصیتاً جبار در عالم واقع با یکی از جباران همراهی می‌کنند و او را حمایت می‌کنند، از او یک حاکم به تمام معنی دیکتاتور می‌سازند.

اشپربر نشان می‌دهد که چگونه ترس در طول زمان به نفرت تبدیل می‌شود و آنگاه توده‌ها برای ارضای حس نفرتشان از عده‌ای، جباری را یاری می‌کنند تا آنان را نابود کند. و بعد دوباره زمانی می‌رسد که توده‌‌ها به علت نفرت از همین جبار، او را به کمک جبار دیگری به چوبه‌دار می‌سپارند.

او به زیبایی نشان می‌دهد که چگونه جباران با ساده کرده مسائل پیچیده زندگی، راه ‌‌حل‌های عامه پسند ــ اما غیر قابل اجرا ــ می‌دهند و اصلا هم نگران عدم قابلیت اجرای این ایده‌های خود نیستند چرا که آموخته اند وقتی راه حل‌شان به نتیجه نرسید به‌راحتی می‌توانند با انداختن مسئولیت این ناکامی ‌به گردن دیگران (دشمنان فرضی)، این ناکامی را تبدیل به فرصتی کنند تا نشان دهند که دشمنان‌شان چقدر قدرتمند‌اند و نمی‌گذارند تا آنها به اهدافشان برسند.

اشپربر البته تحلیل‌اش را معطوف به شخصیت سیاسی خاصی نمی‌کند اما برخی مثال‌هایش را از رفتار دیکتاتورهای زمانه‌اش (استالین و هیتلر) می‌آورد. بااین‌حال، زیبایی این کتاب به این است که وقتی نام هیتلر  و استالین را حذف می‌کنیم و نام هر دیکتاتور دیگری را می‌گذاریم می‌بینیم چقدر تحلیل تازه است، گویا اشپربر آن را همین دیروز و برای تحلیل رفتار دیکتاتورهای این زمانه نوشته است. (..... )

محسن رنانی - ۸ فروردین ۱۳۸۹

Link book:http://goo.gl/hjb81X

محمدحسن محب
۲۳:۰۹۲۰
تیر

اسماعیلیه دو فرقه هستند: نزاریه که امروزه به آقاخانی مشهورندو مستعلویه که به بُهره داودیه معروفند.

👈 پیروان گروه اول از احکام و تکالیف معاف هستند لذا مسجد و عبادتگاه ندارند و به حج نمی روند و امام آنان پرنس آقاخان است و اتباع خود را از طریق مؤسسات و سازمان مستقر در لندن اداره می کند. اینها به زیارت امامان در عراق می آیند. قبر میرزا علی و پدرش که اجداد امام فعلی می باشند، در صحن حرم امام علی(ع) در ورودی مدرسه غرویه سمت چپ است. و چند سال قبل خواهرش را هم در آنجا دفن کردند و امام فعلی در دوره انتفاضه به نمایندگی سازمان ملل به دیدن آقای خویی در کوفه رفت. این فرقه به اتباع خود رسیدگی می کند و پیروانش بیشتر در آسیای میانه و شرق افریقا و یمن هستند. در اطراف نیشابور هم چند روستا اسماعیلی می باشند که از سوی آقاخان به آنها کمک می شود.


👈 فرقه دوم که به بهره مشهورند اهل نماز و حج و زیارت می باشند و امام آنها که الان شصت و پنجمین امام دوره استتار می باشد، در هند ساکن است و پدرش ضریح قبلی امام حسین(ع) و کنونی نجف را ساخته و سال گذشته به دیدن مراجع نجف رفت و قصد سفر به قم و دیدار با مواجع را در برنامه دارد. اینها معمولا در حرم ها نماز نمی خوانند؛ مگر در کربلا، آن هم بالای سر فقط. از مناظره دینی پرهیز می کنند و بشدت تقیه را رعایت می کنند و از دادن کتاب به دیگران امتناع می کنند.در سال ١٩٨١میلادی سیف الدین امام قبلی آنها به نجف آمد و به دیدن اقای خویی آمد.../محمدرضا انصاری

[اصلاحیه:نزاریه نماز می خوانند»»» مطلبی که در خصوص اسماعیلیه نزاریه نوشته و منتشر شد، دقیق نیست. مثلا نوشته نماز نمی خوانند. دوستانی داشتم که اسماعیلیه تاجیکستان بوده، یعنی نزاری بودند و نماز هم می خواندند. در نشریات کمیته ترویج کیش اسماعیلى در تاجیکستان درباره نحوه اقامه نماز اسماعیلیان آمده است:

اسماعیلیان در هر روز سه بار نماز مى ‏خوانند. اساس تقسیم نماز هم مشخص نیست.

وعده‏ هاى نماز به این ترتیب است:

 اول: نماز بامداد که وقت آن همانند وقت نماز صبح شیعیان دوازده امامى است.

 دوم: نماز شام یا همان نماز مغرب که وقت آن از پایین رفتن قرص خورشید شروع مى‏ شود.

سوم: نماز خفتن یا نماز عشاء که زمان آن تا قبل از نیمه شب مى ‏باشد.

 آنان معمولا بین نماز خفتن و نماز شام جمع مى ‏نمایند. علت نخواندن نماز ظهر و عصر مشخص نیست.

تمام نماز به حالت نشسته خوانده مى ‏شود. بعد از خواندن ذکر، دعا خوانده مى‏ شود و پس از آن به سجده مى ‏روند و بعد از بلند شدن از سجده بخش بعدى را آغاز مى ‏کنند. نماز آنها مجموعا داراى شش بخش است. این نمازپس ازسجده ششم پایان می‏پذیرد.نماز اسماعیلیان ممکن است به صورت جماعت خوانده شود./جعفر فاضل]

محمدحسن محب
۲۳:۳۵۱۹
تیر


ادوار الیگارشی در ایران را می‌توان به سه دوره مجزا از هم تفکیک کرد که عبارتند از: الیگارشی سنتی، الیگارشی مدرن و الیگارشی نوین. الیگارشی سنتی همان اشرافیتی هستند که نمونه آخر آن شاهزادگان قاجار بودند که در نظام سیاسی سنتی مرکز اقتدار بوده و در کانون قدرت و ثروت قرار داشتند. الیگارشی مدرن هم در دوران پهلوی پیدا شدند که به دلیل زوال زودهنگام خود در سال 57، به تدریج در سال‌های پس از انقلاب الیگارشی نوین جای آنها را گرفت.
الیگارشی سنتی به دلیل روابط خانوادگی‌ای که با پادشاهان داشتند و با آنها همخون بودند در بالاترین طبقه اجتماعی قرار داشتند و از بیشترین مواهب و قدرت برخوردار بودند. اما الیگارشی سنتی با پیدایش پهلوی به تدریج رو به زوال نهاد و گرچه بخشی از آنها پس از فروپاشی قاجار همچنان در قدرت قرار داشتند و حتی بسیاری از وزرای دوران پهلوی از الیگارشی قاجار بودند اما به هر طریق با پیدایش نظام سیاسی جدید که با تمام آثار قاجار مبارزه می‌کرد الیگارشی سنتی نیز رو به زوال نهاد. زوال الیگارشی سنتی در آغاز دهه 1340 با برکناری علی امینی رسمیت یافت و از این دهه به بعد الیگارشی قاجار در دولت نیز جای خود را به طبقه و قشری جدید داد که آغاز این تحولات با نخست وزیری حسنعلی منصور و سپس هویدا بود.
اما آنچه که زوال سریعتر الیگارشی سنتی را در ایران به دنبال داشت تغییر ساختار اقتصادی کشور و پایه قرار گرفتن نفت در آن بود. در حقیقت از زمانی که اقتصاد کشور نفتی‌تر شد نسل جدیدی از الیگارشی پدید آمد که الیگارشی سنتی را کنار زد. هرچند که تبار و ایدئولوژی الیگارشی مدرن کاملاً متفاوت از الیگارشی سنتی قاجار بود اما در تحلیل این پدید نقش نفت در اقتصاد کشور را نمی‌توان نادیده گرفت. به عبارت دیگر تحلیل و شناخت الیگارشی مدرن بدون شناخت اقتصاد داخلی و بین‌المللی نفت بسیار ناقص خواهد بود. این پدیده مخصوصاً پس از شکست نهضت ملی نفت و گسترش اختیارات شاه و دربار بر آن تشدید شد. الیگارشی مدرن در ایدئولوژی مدرنیستی خود، نحوه ارتزاق و نیز تبار متفاوتی که داشت به راحتی از الیگارشی سنتی قاجار قابل تشخیص است. در حقیقت در زمانی که الیگارشی سنتی قاجار تازه داشت رسالت‌های تاریخی ملی خود را فرامی‌گرفت و شأن الیگارشی مفید را در برخی بخش‌ها پیدا می‌کرد سرنگون شد و جای خود را به الیگارشی تازه به دوران رسیده‌ای داد که حتی از ریشه و دانش و فرهنگ اصیل الیگارشی پیشین نیز بهر‌ه‌ای نداشت.
همچنین با زوال زودهنگام الیگارشی مدرن الیگارشی نوین جای آن را گرفت. الیگارشی نوین یا جدید به رغم اختلافات فراوان با الیگارشی مدرن در پیوند خوردن با اقتصاد نفتی با آنها مشترک بود. یعنی همان‌طور که محل تمرکز الیگارشی مدرن در اقتصاد نفتی، قراردادها و سودهای هنگفت آن بود الیگارشی نوین هم از همین‌جا حیات گرفت که نمونه آن را در ماجرای کرسنت و استات اویل مشاهده کردیم.
به هر طریق، افزایش درآمد نفت‌ به‌ نام ملت ایران و به کام الیگارشی خاندان‌های مرتبط با حکومت پهلوی شد و به‌ این بهانه بخش اعظمی از درآمدهای ‌نفت در دو دهه واپسین پهلوی جزء سرمایه‌های خصوصی‌ الیگارشی شد و از همین طریق  به‌ خارج‌ از ایران منتقل شد؛ سرمایه‌هایی که وارد حوزه‌های دیگری نیز شد، از جمله تجارت. لذا وقتی سخن از وابستگی الیگارشی مدرن و نوین به اقتصاد نفتی می‌شود معنای این سخن آن نیست که لزوماً از طریق قراردادهای نفتی بوده است، بلکه بخشی از آن در قراردادها بود و بخشی هم در اختصاصی کردن درآمدها و دلارهای نفتی بوده است. مطابق گزارش‌هایی که درباره الیگارشی مدرن وجود دارد و در اینجا خلاصه‌ای از آن را می‌آوریم مکانیسم اختصاصی کردن منابع ملی توسط الیگارشی مدرن از‌ چند‌ طریق صورت می‌گرفته که برخی از آنها عبارتند از: مکانیسم وام‌های پرداختی، مکانیسم ارزش فروش محصولات‌ لوکس‌، مکانیسم فروش‌ ماشین‌‌آلات‌ صنعتی، مکانیسم دریافت‌ حق‌ لیسانس و سرمایه‌گذاری‌ها‌ی مشترک‌ و مکانیسم مشارکت در سیستم بانکی که در رأس همه آنها‌‌ خاندان‌ سلطنتی‌ و الیگارشی‌ وابسته‌ به آن، با یک یا‌ چند شرکت خارجی وجود داشت.
الیگارشی مدرن که قدرت و ثروت را در دوران پهلوی در دست داشت در مجموع کمتر از یک‌هزار نفر بود اما همین خانواده‌های معدود ثروتمند و حکومتگر نه‌ تنها‌ مالکیت‌ بیشتر زمین‌های وسیع تجاری بلکه حدود 85%‌ شرکت‌های‌ خصوصی‌ مربوط‌ به‌ بانکداری،‌ کارخانه‌های تولیدی، تجارت خارجی، بیمه و ساختمان‌سازی شهری را در اختیار داشتند. آبراهامیان این‌ «طبقه بالا» یا همان «الیگارشی مدرن» را به‌ شش‌ گروه فرعی زیر تقسیم می‌کند:
1. خاندان پهلوی با 63 شاهزاده و وابستگان نزدیک که سرآمد الیگارشی مدرن در دوران پهلوی بودند. منابع اصلی قدرت اقتصادی این خاندان چهار منبع بود که عبارتند از زمین، نفت، تجارت و بنیاد پهلوی. گذشته از سه منبع نخست که خاندان پهلوی از آن بهره می‌برد نباید از نقش «بنیاد پهلوی» غافل ماند. این بنیاد از مهم‌ترین منابع ثروت دربار بود. بنیاد پهلوی سالانه بیش از 40 میلیون دلار کمک مالی از بودجه کشور دریافت‌ می‌کرد و به شکل یک خزانه مالیاتی مطمئن، بخشی از املاک و دارائی‌های خانواده پهلوی به‌شمار می‌آمد. بنیاد پهلوی تقریباً در همه‌ زوایای‌ اقتصاد کشور نفوذ داشت و در‌ سال‌ 1356 در 207 شرکت از جمله 8 شرکت استخراج معدن، 10 کارخانه سیمان، 17 بانک و شرکت بیمه، 22 هتل، 25 شرکت‌ صنایع‌ فلزی، 25 شرکت کشت‌ و صنعت و 45 شرکت ساختمانی سهام‌دار بود. در حقیقت این‌ها بجز سرمایه‌های حاصل از فروش نفت بود که در حساب‌های مخفیانه آنها در خارج از کشور واریز می‌شد.
2. خانواده‌های‌ اشرافی‌ که مدت‌ها پیش از اصلاحات ارضی دهه 1340 به سرمایه‌گذاری در شهر‌ها‌ روی‌ آورده بودند مانند خانواده‌های علم، امینی، بیات، قراگوزلو، دولّو، مقدم و جهانبانی. در حقیقت این‌ها همان الیگارشی وابسته به‌ قاجار بودند که تلاش داشتند خود را با شرایط جدید سازگار کنند و با حکومت پهلوی کنار بیایند.
3. اشراف‌ سرمایه‌دار مانند خداداد فرمانفرماییان، مهدی بوشهری و نوری‌ اسفندیاری‌ که در دوران پهلوی اول رشد کردند و توانستند با ایجاد بانک، مجتمع‌های کشت و صنعت، شرکت‌های تجاری و صنعتی خود را در شرایط جدید حفظ کنند
4. حدود‌ 200‌ سیاستمدار قدیمی‌ و کارمند‌ عالی‌رتبه و افسر بلند‌پایه ارتش که‌ به‌ واسطه عضویت در‌ هیأت‌ مدیره‌ها و شرکت در قرارداد‌های‌ سودآور‌ دولتی ثروتمند شده بودند.
5. سرمایه‌دارهای قدیمی که نخستین سود‌های میلیونی خود‌ را‌ در رونق تجاری زمان جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ و ثروت‌های میلیونی‌ بعدی‌ در دوران ترقی قیمت‌ نفت‌ در دهه‌های 1340 – 1350 به دست آورده بودند. مثل مهدی نمازی، حبیب ثابتی و‌ قاسم‌ لاجوردی.
6. اندک سرمایه‌داران جدید از جمله احمد خیامی، محمد رضایی، هژبر یزدانی، مراد آرا و غیره‌ که در اواخر دهه 40 به‌ واسطه‌ روابط‌ شخصی‌ با‌ خاندان سلطنتی تا‌ سرمایه‌داران‌ قدیمی و کارگزاران شرکت‌های چند ملیتی، امپراتوری‌های تجاری عظیمی بر پا کردند.
گزیده آنکه الیگارشی مدرن به لحاظ ایدئولوژیک کاملاً غرب‌مدار و وابسته به غرب بود. اساساً بخش مهمی از آنها با حمایت دولت‌های غربی به ویژه آمریکا و انگلیس توانسته بودند نفوذ بیابند و به گرو‌های متنفذ تبدیل شوند. در الیگارشی مدرن همچنین خاندان‌هایی از بهاییان و یهودیان حضور داشتند هرچند که قسمت لاغری از آن را تشکیل می‌دادند. اما در کنار همه این‌ها آنچه که نباید فراموش کرد این است که الیگارشی مدرن با هر هویت و مختصاتی که داشت در یک نگاه کلی زاییده اقتصاد نفتی و درآمدهای حاصل از آن بود.

منبع:هوای تازه/اسماعیلی

محمدحسن محب
۲۲:۵۷۱۸
تیر

شاید خیلی از شما فکر می کنید که کشتار مردم مشهد در مسجد گوهرشاد به دلیل اعتراض آنها به کشف حجاب بوده است. من هم تا همین دیروز، همین تصور رایج را بدیهی می پنداشتم و حتی به کتاب های دم دستی تاریخ هم رجوع نکرده بودم تا این تصور غلط را اصلاح کنم. حتی در نوشته ای که در آخرین شماره های روزنامه اعتماد ملی نوشته بودم، ضمن اشاره به همین تصور به بررسی تفاوت های موجود در موضع گیری حوزه قم و مشهد علیه مدرنیزاسیون رضا شاه پرداخته بودم.

دیروز که برای حل بعضی ابهام ها درباره قضیه گوهرشاد، مشغول جستجو در سایت ها بودم به مقاله ویکی پدیا درباره واقعه مسجد گوهرشاد مشهد برخوردم که دلیل دیگری را برای اعتراض مردم مشهد ذکر کرده بود. به منابع تاریخی هم که رجوع کردم، ادعای مقاله ویکی پدیا را تأیید می کردند که کشف حجاب شش ماه پس از واقعه گوهرشاد واقع شده است. واقعیت آن است که ۲۸ خرداد ۱۳۱۴ دولت محمد علی فروغی در یک بخشنامه مضحک و آمرانه که از تبعات سفر رضاشاه به ترکیه در ۱۲ خرداد ۱۳۱۳ بود، مردم ایران را ملزم کرد که از کلاه پهلوی (یک لبه) دست برداشته و کلاه بین المللی تمام لبه ای به اسم شاپو استفاده کنند. طبق این بخشنامه اگر یک کارمند دولتی از این دستور اطاعت نمی کرد باید قید شغلش را می زد! دو روز بعد نیز دولت بخشنامه دیگری ابلاغ کرد که طبق آن، مجالس ختم اموات فقط در مساجد معدودی که بلدیه (شهرداری) اجازه می داد باید برگزار می شد و استعمال چای، قهوه، قلیان و سیگار نیز در این مجالس ممنوع اعلام شد. (۱)

دستورات آمرانه دولت فروغی که به پشتوانه فکری و اجرایی شخص رضاشاه اعلام می شد طبیعی بود که بر مردم گران آید و در این میان، مشهدی ها پیشتاز اعتراض شدند. روز ۲۱ تیر ۱۳۱۴ عده زیادی از مردم مشهد تظاهرات پر جمعیتی علیه اجباری شدن کلاه شاپو و یکسان سازی لباس برگزار کردند و به مسجد گوهرشاد آمدند. در اجتماع مردم مشهد در گوهرشاد، مرحوم شیخ محمد تقی بهلول سخنان تندی علیه دولت ایراد کرد و خواهان مقاومت مردم شد. پاسخ حکومت به این اعتراض آرام و مدنی مردم مشهد، کشتار وحشیانه معترضین بود و طبق گفته منابع تاریخی، حدود دو هزار نفر در این فاجعه ملی کشته و زخمی شدند. (۲) همین که بدانیم این کشتار در اعتراض به قانون مضحک یکسان‌سازی لباس و کلاه بوده، می‌تواند نشانه قوی‌تری بر استبداد و خون‌ریز بودن حکومت پهلوی اول قلمداد شود.

مرحوم آیت الله دکتر مهدی حائری یزدی (فرزند آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه قم) در گفتگویی که با پژوهشگران دانشگاه هاروارد در قالب «طرح تاریخ شفاهی ایران» داشته است در این باره می گوید:

«عده زیادی را زنده به گور کردند. به نظر من این یکی از گناهان نابخشودنی و تاریخی رضا شاه بود … من خودم از یکی ازمشهدی ها شنیدم که می گفت … رفتم به عنوان حمال، مرا استخدام کردند...از زیر منبر افرادی که هنوز داشتند نفس می کشیدند آوردم بیرون که ببرند برای دفن.» (۳)

پاسخ کوبنده و غیر انسانی دولت به هم صدایی مدنی مردم مشهد علیه زورگویی مضحک حکومتی به همین جا ختم نشد. فردای آن روز عده ای از علما و روحانیون سرشناس مردم مشهد از جمله آیت الله العظمی سید یونس اردبیلی، آیت الله آقا زاده (فرزند آخوند خراسانی)، آیت الله العظمی سید عبدالله شیرازی، آیت الله آقا بزرگ شاهرودی، آیت الله شیخ هاشم قزوینی و تعدادی از واعظان برجسته شهر بازداشت و تبعید شدند. ۲۵ تیر ماه نیز سرهنگ بیات رییس نظمیه مشهد برکنار شد و رضا شاه گروهی را مأمور بررسی درباره دلایل این واقعه کرد. تحقیقات این گروه پرده از روحیه انتقادی نخست وزیر و سرپرست حرم امام رضا (ع) و همراهی آنها با منتقدین برداشت.

فرزند مؤسس حوزه علمیه قم درباره مخالفت محمد علی فروغی نخست وزیر قدرتمند رضا شاه با اقدامات زورگویانه او گفته است:

« پدرم تلگراف خیلی تندی به رضاشاه کرد از قم که این مسائلی که دارد واقع می شود بر خلاف مذهب است و خلاف مصالح خود ایران است … و من دیگر سکوت را جایز نمی دانم … یادم هست که آن را رضاشاه خودش جواب نداد. فروغی جواب داد به جای رضاشاه … چهار پنج صفحه بود جواب فروغی … یک مسائل عجیبی در آنجا تذکر داده بود … مرحوم فروغی گفته بود … این یک سلسله جریاناتی است که پس از بازگشت شاه از ترکیه، اراده سنیه ملوکانه تعلق گرفته که این کارها بشود. هرچه هم ما می گوییم و هر قدر هم بر خلاف مذهب یا خلاف مصلحت کشور باشد، بالاخره چون اراده سنیه تعلق گرفته، باید بشود …. آن وقت همه تعجب کردند که چطور فروغی با این آزادی، انتقاد کرده اراده سنیه را … یک یا دو هفته بعد از این تلگراف، فروغی از کار افتاد.» (۴)

از سوی دیگر هنگام بازرسی از خانه محمد ولی اسدی که نایب التولیه (سرپرست) حرم امام رضا (ع) و پدر دامادهای فروغی بود، کاغذی در میان نامه‌های اسدی به دست آمده بود که فروغی به طور دوستانه و خصوصی، در پاسخ نامهٔ اسدی ضمن شرح مطالبی دربارهٔ رضا شاه، این بیت مولوی را نقل کرده بود که:

           در کف شیر نر خونخواره‌ای              غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟

این نامه را سرلشگر آیرم رییس کل شهربانی برای شاه تلگراف کرد. رضا شاه آن‌چنان از دست فروغی خشمگین شده بود که با فریاد از وی با عنوان «زن ریش‌دار» یاد کرد. (۵)

رضاشاه که از روحیه انتقادی فروغی (ذکاء الملک) برآشفته بود را حدود یک ماه قبل از اعلام کشف حجاب (۱۷ دی ۱۳۱۴) هم محمد علی اسدی را بازداشت و به دلیل حمایت تلویحی و تحریک مردم مشهد به اعتراض، در روز ۲۹ آذر اعدام کرد و هم فروغی را روز ۱۰ آذر ۱۳۱۴ برکنار و ۶ سال خانه نشین کرد. فروغی که اولین و آخرین نخست وزیر رضاشاه و اولین نخست وزیر محمدرضاشاه بود در میانه سلطنت رضاشاه نیز دو سال و اندی به نخست وزیری رسید و از چهره های درخشان فرهنگ، ادبیات و فلسفه ایران شمرده می شود.

واقعه گوهرشاد رضاشاه را هم سال ها از متحد قدرتمند و مشاور زیرکی چون محمد علی فروغی محروم کرد و هم سبب تیرگی روابط حسنه او با مرجعیت قم شد. شاه نه تنها زعیم حوزه علمیه قم را تحت کنترل قرار داد، بلکه با تبعید آیت الله العظمی حاج آقا حسین قمی به عراق و تبعید و بازداشت شمار دیگری از علمای بزرگ، پایان تلخی را برای روابط خود با قطب دینی ایران رقم زد.

پاورقی ها:
۱- روزشمار تاریخ ایران، نوشته دکتر باقر عاقلی، ج ۱، ص ۲۸۶
۲- همان، ص ۲۸۷
۳- خاطرات دکتر مهدی حائری یزدی، ص ۷۱
۴- همان، ص ۷۲
۵- منابع در مقاله ویکی پدیا درباره واقعه گوهرشاد مشهد 
منبع:تورجان /نوشته‌های وبلاگی و مطبوعاتی دو طلبه قمی تورجان

محمدحسن محب
۱۱:۲۹۱۲
تیر

تافلر در مشهورترین اثر خود به نام «موج سوم» از سه حرکت عمده در تاریخ تحول بشر نام برد که هرکدام، به مثابه یک موج نیرومند، مرحله قبلی را از سر راه برداشته و مرحله جدید را برقرار کرد.

موج اوّل انقلاب کشاورزی بود که به مرحله شکارگری پایان داد، موج دوم همانی است که کارشناسان تاریخ اقتصادی و اجتماعی از آن با عنوان انقلاب صنعتی نام می‌برند و بالاخره، موج سوم، که به اعتقاد الوین تافلر از دهه ١٩٥٠ آغاز شد، به ورود جامعه صنعتی به عصر فراصنعتی منجر گردید.

محمدحسن محب