از عبدالعظیم تا بهارستان(نگاهی به مشروطه از زاویهٔ انتقادی)
مقدمه
در پیشآمد مشروطهٔ ایران وقایع متعددی دخیل بوده است. ناصرالدینشاه در دههٔ پایانی سلطنت طولانی خود دشمنان روشنفکر و نوکران قدرناشناسی داشت که خارج از ایران در حال دسیسه علیه سلطنت او بودند. مشهورترینشان سید جمالالدین الافغانی و اعیان و انصارش در اسلامبول بودند که کمر به انقراض تنها دربار شیعه جهان بستند تا وحدت جهان اسلام را ذیل خلافت سلطان حمید برقرار کنند. ادوارد براون در کتاب مشهور خود نقلقولی از الافغانی آورده که عمق عداوت او نسبت به شاه را نشان میدهد: «هیچ چیز مرا رضا نمیسازد مگر آنکه شاه کشته شده، شکمش پاره شده و به گور سپرده شود»(۱) در اروپا نیز میرزا ملکمخان پس از کلاهبرداری در امتیاز لاتاری-که تفصیل این بیآبرویی را رود تِیمز هم نمیتواند شستشو کند-و عزل از سفارت لندن، به نیت اغراض شخصی و با ادبیات مستهجنی به تأسیس و انتشار جریدهٔ «قانون» همت گماشت، و به پاس دههها منصب سفارت زیر بیرق سلطنت ایران، شروع به عقدهگشایی کرد. در تاریخ بیداری ایرانیان از کلاهبرداری او در امتیاز لاتاری کلمهای نوشته نشده اما چنان در مدح او غلو شده که حد ندارد: «مقام پرنس ملکمخان در ایران همان مقام ولتر و ژان ژاک و لرد ویکتور هوگو است در ملت فرانسه»(۲) از سویی دیگر در داخل نیز واقعهٔ بزرگ تحریم تنباکو رخ داد که در اهمیت آن شکی نیست. در نگاه بسیاری از محققین، این واقعه نخستین شورش تودهای مدرن در ایران به حساب میآید و تفصیل دقیق و تحلیل درست این رخداد مهم مجالی دیگر میطلبد. در اهمیت آن تنها همین بس که نهایتاً سلطنت عقب نشست و دولت ایران، برای نخستین بار به جهت پرداخت غرامتِ لغو امتیاز، مجبور به اخذ قرضهٔ خارجی شد و علما قدرت و اعتبار مضاعف پیدا کردند، بهطوریکه پس از رحلت میرزای بزرگ، ملاکاظم خراسانی در نجف خطاب به نایب قنسول ایران گفت: «سهل است اگر بخواهم پادشاه(ناصرالدینشاه) شما را هم با این انگشت کوچک خود از تخت به زیر میکشم»(۳) از دیگر عوامل مؤثر در رشد اندیشههای جدید برخی نوشتهجات طالبوف، رسالات میرزا ملکم و سیاحتنامه ابراهیم بیک و ایضاً رفتوآمد اعیان و سفرا و تجار میان ایران و اروپا بود که در میان طبقهٔ الیت تمنیات جدید به وجود میآورد و مزید بر علت میشد. اما چنین افکار و اقوالی ابداً تأثیری در تودهٔ مردم نداشت. القصه، این دوران با ترور پادشاه مقتدر و آگاهی مانند ناصرالدینشاه به پایان رسید و ایام سلطنت باثبات او جای خود را به دوران آشفته و پرماجرایی داد که هیچکس یارای تدبیر آن را نداشت، و میرفت تا ممالک محروسهٔ ایران کنام پلنگان و شیران شود. در پنجاهمین سال آغاز سلطنت، و به هنگام زیارت حضرت عبدالعظیم، یکی از مریدان الافغانی که تازه از اسلامبول برگشته و در زاویهٔ مقدسه متحصن شده بود، شاه را ترور کرد. در استنطاق وقتی از میرزارضا کرمانی(قاتل) پرسیدند «شاه به تو چه کرده بود که او را کُشتی؟»، پاسخی درخور نداشت و در آخر همه چیز را به «قضا» حواله داد. میرزارضا یک رعیت عامی نبود که در نهایت سادگی شاه را ترور کرده باشد بلکه در متن استنطاق او مواضع روشنفکرانه به چشم میخورد. در ایام مشروطه، روزنامهٔ صوراسرافیل ضمن انتشار متن بازجویی، وی را «رادمرد آزادیخواه» نامیده است. در استنطاق نیز یک جا از «نیهلیسم»(۴) سخن گفته و در جای دیگر نظر به تاریخ اروپا دارد: «باید قطع اصل شجر ظلم را کرد نه شاخ و برگ را…به تواریخ فرنگ نگاه کنید برای اجرای مقصد بزرگ تا خونریزیها نشده است مقصود بعمل نیامده»(۵) بهاینصورت عصر ناصری به پایان رسید و ایام مظفری آغاز شد.
ایام مظفری
به تخت نشستن مظفرالدینشاه که در تدبیر امور، و سیاست مدن نسبت به پدر تاجدارش در مراتب پایینتری قرار داشت، و از اقتدار لازم در ادارهٔ مملکت برخوردار نبود، خود نشان از طلوع دورانی متفاوت میداد. اطرافیان شاه جدید و نحوهٔ شکلگیری دربار او حکایت از این داشت که نظم و نسق دربار ناصری و سختگیری مالی شاه شهید جای خود را به نوآمدگانی میدهد که جز به پر کردن جیب از مداخل و نظر به مراحم ولینعمتشان به چیز دیگری نمیاندیشند و توان ادارهٔ کشور را ندارند. در ساختار ممالک محروسه، اقتدار و صلابت شخص پادشاه، چه در کنترل درباریان، حرمسرا و حاکمان ایالات، و چه در برقراری روابط مسالمتآمیز با علما و بازرگانان، بسیار حائز اهمیت است. شاه باید میتوانست همانگونه که توازن در روابط خارجی-بهطور مشخص موازنهٔ میان روس و انگلیس- را حفظ کند، در سیاست داخلی نیز تعادل برقرار کند تا قدرت گروهی بر گروه دیگر نچربد و دیوانیان و درباریان در ستمگری بیپروا نشده، عنان از کف ندهند. مظفرالدینشاه علیرغم تبع ملایمتری که داشت، معالاسف از چنین ویژگیهایی برخوردار نبود. وضع مزاجی و ارادهٔ ضعیف او، راه را بر بیثباتی باز میکرد و به همه کس اجازه دخالت میداد. او در ایام نسبتاً کوتاه سلطنت خود بارها رئیس دولت را تغییر داد، بهطوریکه هرکدام پس از دورهای کوتاه جای خود را به رقیبِ کمینکرده واگذار میکرد. در اینجا نقل قولی از مخبرالسلطنه هدایت لازم است تا اهمیت علاج واقعه قبل از وقوع نمایان شود. مخبرالسلطنه میگوید: «مظفرالدین شاه مایل بود مجلس مشاوره داشته باشد. مجلس هم مقرر کرد که قدرت داشته باشد که اگر دستخطی هم برخلاف مصلحت صادر شود رد کنند» در حقیقت شاه مایل بود مجلس اعیانی تشکیل شود و این قدرت را هم دارا باشد که دستخط همایونی را رد کند. در سلطنت سنّتی، دستخط و مهر پادشاه در امور دولتی، حکم قانون لازمالاتباع در روزگار کنونی را داشت. اما این فرصت بینظیر به واسطهٔ دخالت درباریان از دست رفت و با ارادهٔ ضعیف مظفری هم قابل جمع نبود. مخبرالسلطنه در ادامه مینویسد یکی از درباریان به نام «امیر بهادر» شروع به تهدید جمع کرد «که هر کس برخلاف امر شاه رأی دهد من با شمشیر جواب او را خواهم داد» و «شاه ضعیفتر از آن بود که جواب امیربهادر را بدهد»(۶) ازاینرو تأسیس مجلس اعیان که لازمهٔ آن روزگار ایران بود تا با مشارکت بزرگان و عقلای قوم و با هدف شور و مداقه در امور کلان مملکت تشکیل شود و در میان نهادهای مستقر جا باز کند، به واسطهٔ ضعف شاه و دخالت درباریان ناکام ماند.
صدارت عینالدوله
پس از رفت و آمدهای بسیار، کرسی صدارت برای نخستین بار به یکی از اعضای خاندان سلطنت یعنی شاهزاده عبدالمجید میرزا عینالدوله رسید و رخدادهای گوناگون و مهم زمان حکومت او اوضاع ایران را تغییر داد. مهمترین آن واقعهای بود که در آن دو تن از معتبرترین تجار قند بهوسیله علاءالدوله، حاکم طهران به فلک بسته شدند، و دیگری افشای عکسهای با عبا و عمامهٔ نوز بلژیکی بود. مورخین، این دو واقعه را بهعنوان آغاز مشروطه ذکر کردهاند، اما میبایست از زاویهای دیگر به این دو رخداد نگریست و اینبار تحلیلی متفاوت و فراتر از ظواهر کار ارائه داد. مالیهٔ دولت ایران از اواخر عهد ناصری به دلیل پرداخت غرامت لغو امتیاز تنباکو دچار عدمِ تعادل شده بود. ترور شاه نیز پیامدهایی در میزان وصول مالیاتها داشت که اجتنابناپذیر بود. در دربار مظفری هم از نظم و ترتیب سابق خبری نبود و دولت عملاً «بیپول» شد. در همین بین نوز بلژیکی ریاست کل گمرکات ایران را بر عهده گرفت تا مالیات و عوارض وصول کند و مالیهٔ دولت را بهبود ببخشد. عداوت با نوز ریشه در همین اصلاحات گمرکی جدید داشت تا تصویر با عمامهٔ او. این اصلاحات جدید هر چند درآمدهای گمرکی را افزایش داد، اما به اجحاف علیه بازرگانان داخلی انجامید. تجار ایرانی را ناراضی کرد و داد آنها از ظلمهای نوز و مبالغی که چند برابر تعرفهٔ رسمی کالاها از آنان میگرفت، به آسمان بلند شد. بدتر از آن، نوز از روسها جانبداری میکرد، اما به بازرگانان ایرانی سخت میگرفت. تقیزاده او را شخصیتی باهوش، فعال و «بسیار شیطان»(۷) نامیده است. بنابراین نظام گمرکی جدید موجب شد که تجار بهواسطهٔ سعدالدوله -وزیر تجارت- به صدراعظم شکایت برند و علیه نوز اجتماع کنند. ازاینرو جلسهای هم در دربار تشکیل شد که به علت توهین نوز به تجار به جایی نرسید.
بهطور کلی یکی از موانع اصلی اصلاحات در عهد قاجار رقابت دو قدرت استعمارگر اطراف ایران بود. ماشاالله آجودانی در این باب نوشته است: «بزرگترین مشکل حکومت در عصر قاجار… حفظ تعادل در ارتباط با دو قدرت مسلط استعمارگر خارجی بود»(۸) در عهد ناصری نیز یکی از دلایل پیش نرفتن اصلاحاتْ منافع این دو قدرت، و تأثیر آنها بر گروههای ذینفوذ داخلی بود به شکلی که هر اصلاحِ اساسی، کفهٔ ترازو را به نفع یکی از آن دو سنگین میکرد و بازگشت به تعادلی مطلوب، دقت و درایت شخص شاه را میطلبید و در اکثر مواقع، به علت پیچیدگیهای سیاسی_اجتماعی، اساساً ناممکن بود. فی المثل، ناصرالدینشاه سالها راضی به کشتیرانی در کارون نمی شد، چرا که نفوذ انگلیس در جنوب را افزایش میداد هر چند که جریان حمل و نقل کالاها را نیز تسهیل میکرد. حالا شاه باید، میان تسهیل حملونقل کالاها و افزایش نفوذ انگلستان در جنوب، یکی را انتخاب کند. لذا صدور اجازهٔ کشتیرانی در کارون عملاً تا سال ۱۸۸۸ به تأخیر افتاد. اصلاحات گمرکی نیز از همین سنخ بود و علیرغم میل شاه، نفوذ روسها در تجارت ایران را افزایش داد. باری در این دوران، جنگ روس و ژاپن نیز در جریان بود و اخبار پیروزیهای دریایی ژاپن به طهران میرسید و موجب خوشحالی مردم از شکست خفتبار روسها میشد! اما همین جنگ، قند را هم گران کرد، چرا که منبع اصلی تأمین آن روسیه بود. گرانی قند از هر من ۵ قران به ۷ قران موجب شد که حاکم وقت طهران یکی از معتبرترین و ارجمندترین تجار قند، یعنی «حاجی سیدهاشم» را، مؤاخذه کرده، از او بخواهد نوشته دهد که قند را به بهای سابق خواهد فروخت! حاجی سیدهاشم در پاسخ به این درخواست احمقانه گفت: «من چنان نوشتهای نمیتوانم داد. ولی صد صندوق قند خودم میدارم و به شما پیشکش کنم، و دیگر هم به داد و ستد نپردازم.»(۹) علاالدوله در این فقره به وساطت وزرای خارجه و تجارت هم توجهی نکرد. مضاف بر این، جهالت و سختگیری بیمورد از خود نشان داد و موجب آزردگی تجاری شد که هنوز هتاکی نوز را از خاطر نبرده بودند. این دو رخداد که ریشههای روشن تجاری_مالی داشت و موجب تضعیف بازرگانان ایرانی شده بود، لاجرم آنان را به سوی متحد سنتی و پرقدرت خود_یعنی علما_سوق داد تا جریان بستنشینی و اجتماع در مسجد شاه را تدارک ببینند.
اتحاد علما و تجار
مجتهدین ثلاثهٔ طهران را باید صدر جریان مشروطهخواهی ایرانی دانست. از فضلالله نوری گرفته که کسروی او را مجتهد «بنام و باشکوه تهران»(۱۰) نامیده است تا فرد آزادیخواه و نیکنامی مانند سیدمحمد طباطبایی و در آخر سیدعبدالله بهبهانی که قدرت او در دوران مشروطه چنان فزونی یافت که به «شاه سیاه» معروف گشت. نوری در میانهٔ راه از این دو جدا شد و کارش به دشمنی با مشروطه کشید. سیدین اما بر راه خود ثابت قدم ماندند و مراجع ثلاثهٔ نجف را هم با خود همراه و همدل دیدند. در مشروطهٔ ایرانی این علما بودند که نقش محرک را بر عهده داشتند، و با قدرت خطابه و عمق نفوذ خود در میان بازاریان و عامهٔ مردم کارها را پیش میبردند. حالا هم که تجار از فزونی عوارض و تعرفهٔ گمرکی و اهانت نوز به ستوه آمده بودند در مقابل دولت به آن علما متوسل شدند و کار را ابتدا به مسجد شاه کشاندند.
در اجتماع مسجد شاه که با حضور سیدین منعقد شد، و واعظ اصفهانی منبر رفت، با خدعهٔ امام جمعه و به بهانهٔ اهانت به شاه_که حقیقت نداشت_غلغلهای به پا شد و مجلس به هم خورد و فردای آن شب علما آهنگ عبدالعظیم کردند. تجار و حتی برخی از شاهزادگان از این هجرت حمایت مالی قابل توجهی به عمل آوردند. در عبدالعظیم، متحصنین سفیر عثمانی را واسطه گرفتند و عریضهای به شاه نوشتند که دو مورد مهم مطالباتِ آن تأسیس عدالتخانه و عزل نوز از ریاست کل گمرکات بود. با حضور صدراعظم این عریضه برای شاه خوانده شد و مظفرالدینشاه حقاً با طبع ملایم خود تمام آن را پذیرفت. باید منصف بود که خلقیات شخصی شاه در پیشرفت مشروطه بسیار اثر داشته، مراحم او در نهایت موجب صدور فرمان مشروطیت ایران شد.
نکتهٔ دیگری که باید به آن اشاره شود این است که زبان اعتراض یا دادخواهی در مشروطه «زبان واعظان» بوده است و به همین دلیل توده را مشتعل میکرد و هنگامهٔ برآمده از آن لرزه بر اندام صدراعظم و شاه میانداخت. در قدرت علما همین بس که در این میانه، گروهی از زنان گرد کالسکهٔ شاه را در شهر گرفته و فریاد میزدند: «ای شاه مسلمان، بفرما رؤسای مسلمانان را احترام کنند!» و شاه نیز دستور مؤکد به عینالدوله داد که به هر شکلی شده علما را به شهر بازگرداند و از آنها دلجویی کند. سپس دستخط تأسیس «عدالتخانه دولتی» را صادر کرد. وقتی دستخط برای عموم قرائت شد، آواز «زنده باد پادشاه اسلام» و «زنده باد ملت ایران» به آسمان بلند شد. اما به راستی مراد از عدالتخانه چه بود؟ دستگاه علما خود در امور دادرسی در مصدر کار بودند و مسائل خرد و کلان تودهٔ مردم از بیع و اجاره و قباله تا ثبت احوال را بر عهده داشتند. به همین خاطر هم مظفرالدینشاه در واکنش به اصرار علما میگفت: «عدالتخانه مضر به هر حال اینها میباشد. بر فرض، امروز هم عدالتخانه در مملکت منعقد شد، اول صدای همین اشخاص بلند خواهد شد که ما عدالت نمیخواهیم»(۱۱) بنابراین به نظر میرسد افرادی تنها در پی آن بودند که لفظ عدالتخانه را بر سر زبانها اندازند تا از آن به مقصود بزرگتری مانند «مجلس شوریٰ» برسند و از این طریق، قدرت شاه را محدود کنند. سیدین از چنین هوش و ذکاوتی برخوردار بودند. خاصه شادروان طباطبایی که ناظمالاسلام از قول او یکسال قبل از مشروطه نوشته است: «تا دولت ایران مشروطه و دارای قوانین اساسی نگردد…هرگز متوقع اصلاح و منتظم انتظام نباید بود»(۱۲) از همین رو در جلسهٔ معروف باغشاه که با حضور صدراعظم و وزرا با موضوع اجرای دستخط عدالتخانه تشکیل شد وزیر دربار_امیر بهادر_ به صراحت گفت: «اگر عدالتخانه برپا گردد باید پسر شاه با پسر یک میوهفروش برابر گردد»(۱۳) از این اظهارنظر برمیآید که عدالتخانه محلی برای دادرسی مظالم دیوانیان و اهالی دولت است تا ملت قادر باشد از ظلم و ستم آنان به چنین محکمهای پناه ببرد. بهاینترتیب تودهٔ مردم قادر خواهند بود از ظلم و ستم فلان حاکم و عمال او دادخواهی کنند. چنین نهادی غیر از دادگاههای عرفی و شرعی یا حکمیتهای محلی موجود بود، چرا که یک طرف دعوا را رعایا و طرف دیگر را دیوانیان تشکیل میدادند. بنابراین امیربهادر به درستی دریافت که در نزد چنین دستگاهی یک شاهزاده با یک بقال برابر خواهد بود. اتفاقی که چند صباحی بعد رخ داد، اما نه در عدالتخانه، بلکه در صحن مجلس شورای ملی. زمانیکه شاهزادهٔ معروف کامران میرزا مجبور شد در کنار مشهدی باقر بقال_از نمایندگان اصناف_بنشیند و به مجلس مقدس ملی ادای احترام کند.
طباطبایی و ندای مجلسخواهی
باری عینالدوله از اجرای دستخط عدالتخانه سرباز زد و همزمان حال مزاجی شاه متغیر شد. در این میان سؤالی مهم اما بیپاسخ در اذهان شکل میگیرد که اگر به جای مظفرالدینشاه شخصی دیگر _فیالمثل ظلالسلطان_ به تخت سلطنت ایران میرسید، سیر حوادث به کدام سو میرفت و آیا در اندک زمانی چنین پیشرفت شگرفی در دریافت امتیازات از حکومت رخ میداد یا خیر؟ این پرسش برای همیشه بیپاسخ خواهد ماند، اما اهمیت خلقیات شخصی شاه و اثر آن در سرنوشت کشور را میرساند. در این بین نامهای مهم از طرف مجتهد خوشنام طهران با مطلع «به خداوند متعال قسم؛ دعاگویان، اعلیحضرت را دوست داریم» خطاب به شاه نوشته شد و به او اندرز میداد که اگر کشور اصلاح نشود «عنقریب این مملکت جزء ممالک خارجه خواهد شد». طباطبایی در این نامه برای نخستین بار درخواست «مجلس» را به میان آورد: «در زاویهٔ حضرت عبدالعظیم سی روز با کمال سختی گذرانیدیم تا دستخط همایونی در تأسیس مجلس مقصود صادر شد؛ شکرها بجا آوردیم». طرفه اینکه در دستخط شاه دایر شدن «عدالتخانهٔ دولتی» برای «اجرا احکام شرع مطاع و آسایش رعیت» آمده است، اما طباطبایی زیرکانه صحبت از لفظ مجلس میکند. مجتهد مشروطهخواه یک قدم جلوتر گذاشته، بقای سلطنت شاه را مشروط به تأسیس مجلس میداند. در ادامه متهورانه مینویسد: «سلطنت صحیحِ بیزوال با بودن مجلس است. بیمجلس، سلطنت بیمعنی و در معرض زوال است».(۱۴) طباطبایی تا آنجا پیش رفته که سلطنت را در نبود مجلس، بیمعنی میانگارد و حلّال تمام مشکلات را تأسیس مجلس بداند، هر چند که او در این نامه دغدغهٔ اصلی خود را زوال ایران، ضعیف شدن اسلام و ذلت مسلمین اعلام کرده است. به نظر میرسد روند حوادث به گونهای پیش میرود که مطالبات از عزل عسگرگاریچی، نوز و حاکم طهران گذشته، و در حال نزدیک شدن به مقام صدرات و حتی سلطنت است.
عینالدوله همچنان سخت میگرفت و از هر سو کینهها بیشتر می شد. ولیعهد و بهبهانی با او دشمن شدند و تدابیرش به جایی نمیرسید. این بار هم طباطبایی به میدان آمد و در سوگواری رحلت دختر پیامبر به منبر رفته و بدواً از شاه به نیکی یاد کرد، اما زیرکانه صدراعظم را آماج انتقاد خود قرار داد. در پایان نیز اصل مطلب را به مردم فهمانید: «اگر یک سال یا ده سال طول بکشد ما عدل و عدالتخانه میخواهیم، ما اجرای قانون اسلام میخواهیم، ما مجلس میخواهیم که در آن مجلس شاه و گدا در حدود قانون مساوی باشند».(۱۵) این مطالباتِ مدرن، نه از زبان ملکم یا آخوندوف، بلکه بر فراز منبر و از زبان یک مجتهد بیان شد. یعنی طباطبایی در سال ۱۲۸۵ خواستار مجلس منتخب و مساوات در ایران شده و این امرِ سکولار را به اسلام ربط داده است. آیا او از ابعادِ این مسئله آگاهی داشته یا خیر؟ آیا اساساً ایجاد برابری در آن دوران ممکن بوده یا خیر؟ این مطالبه بیشتر انتزاعی مینماید و اثری از واقعبینی در خود ندارد. طباطبایی میتوانست در قدم اول خواستار تشکیل مجلس اعیان شود تا در مهام امور مملکتی به شاه مشاوره بدهند، نه اینکه صحبت از برابری شاه و گدا کند و سلطنت را در فقدان مجلس «بیمعنی» بنامد. ناصرالملک _وزیر مالیه وقت و دانشآموختهٔ آکسفورد_ پس از این منبر نامهای به جناب طباطبایی نوشته و محترمانه نکات شایان توجهی را به او تذکر داده است. او درخواست مجلس مبعوثان (منتخبین) و مساوات برای ایران را مانند این میداند که به مریضی که قدرت حرکت ندارد، تازیانه بزنند که «بدو»، و در معدهاش که مدتها خشک شده و غذایی به آن نرسیده، «ران شتر نیمنپخته» فرو کنند. تشخیص درست مرض یک چیز است و علاج درست آن چیز دیگر. مضاف بر این ناصرالملک اعطای مشروطیت را مناسب اوضاع کنونی ایران ندانسته چرا که «در ایران امروز مایهٔ هرجومرج و خرابی و ذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر خواهد بود و در ادامه مینویسد: «برای استقرار و اجرای ترتیبات جدیده هنوز علم و استعداد نداریم و نشر این حرفها رعب و صلابت قدرت حالیه را از انظار میبرد. نتیجه پیداست چه میشود»(۱۶) حوادث بعدی که برای ما مکشوف است نشان میدهد که ناصرالملک تا چه حد آیندهنگر بوده است. وی در آخر توپ را به زمین علما انداخته و از آنها میخواهد به جای چنین حرفهایی که امروز میزنند «سههزار مدرسه» علمیهای که در سراسر ایران در اختیار دارند و هر کدام از این مدارس صاحب موقوفات معین هستند را نظم جدید بدهند تا از محصلین آن چیزی عاید مملکت شود. در واقع ناصرالملک از طباطبایی میخواهد به جای برداشتن گامی بزرگ و لرزان، در ابتدا قدمی کوچک اما محکم بردارد و اصلاح را از طبقهٔ خود شروع کند.
فرمان مشروطیت
وضع اسفبار مالی دولت و ایضاً نارضایتی بازرگانان در رشد اعتراضات مؤثر بود، اما حوادث مسجد آدینه و کشته شدن طلبهای بنام سید عبدالحمید نشان میداد که علما در حال نمایش قدرت مردمی خود به نهاد صدارت و سلطنت هستند. قابل کتمان نیست که اغراض شخصی و رقابتهای درون گروهی در جریان مشروطه بسیار مؤثر بوده است، اما پرواضح است که بدون سیادت مجتهدین کاری پیش نمیرفت. به تحریک آقایان علما، تعادل ظریف موجود میان نهاد سلطنت که متولی ادارهٔ ممالک محروسه بود و علما که رهبری مذهب را بر عهده داشتند در حال بر هم خوردن بود. از همینرو است که مخبرالسلطنه در تاریخ خود نوشته است: «اروپائیان از مداخلهٔ روحانیون در امر مشروطه تعجب کردند»(۱۷) چرا که تضعیف یکبارهٔ سلطنت لاجرم به نهادهای مکمل آن نیز سرایت خواهد کرد و در نهایت به اشراف و روحانیون خواهد رسید.
باری علما به قم مهاجرت کردند و دوباره زنان به میان آمدند و از فقدان رؤسای مسلمین در شهر اظهار گله کردند. بازرگانان و طلبهها نیز راه قلهک را پیش گرفتند و در اندک زمانی پانصد خیمه در باغ سفارت افراشتند و شمار نفوس بستنشستگان را به هزاران نفر رسانیدند. مجدالاسلام در تاریخ خود نوشته «از میان آن دههزار نفر، فقط ده نفر بودند که واقعاً مشروطهخواه بودند و میدانستند چه میخواهند.»(۱۸) حاجی محمدتقی بنکدار هر دو گروه را پشتیبانی مالی میکرد. در این بین ولیعهد _محمدعلیشاه آینده_ نیز از تبریز حامی معترضین شد و به شاه نامه نوشت. حمایت ولیعهد، بستیان را دلیر کرده تا اینبار ندای مجلسخواهی سر دهند و کار عینالدوله را یکسره کنند. آنان این بار از شاه «مجلس شوریٰ» خواستند. نهایتاً در ۱۳ مرداد ۱۲۸۵ مظفرالدینشاه در قصر صاحبقرانیه فرمان معروف به مشروطه را خطاب به صدراعظم وقت مشیرالدوله صادر کرد و در آن نوشت: «مصمم شدیم که مجلس شورای ملی از منتخبین شاهزادگان و علما و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف بانتخاب طبقات مرقومه در دارالخلافهٔ طهران تشکیل و تنظیم گردد». از این دستخط مهم و تاریخی چند نکته مستفاد میشود: اولاً شاه خواستار «اصلاحات مقتضیه بمرور در دوائر دولتی و مملکتی» است؛ یعنی تغییرات نباید دفعی و انقلابی باشد. ثانیاً مؤسس مجلس شورای ملی، شخص شاه است و این نهاد به «رأی و ارادهٔ همایون» اعطا شده است. لذا در اصل اول قانون اساسی صراحتاً ذکر شده که «مجلس شورای ملی به موجب فرمان معدلتبنیان…مؤسس و مقرر است.» ثالثاً مجلس نهادی است که در مهام امور دولتی مشاوره میدهد، به هیأت وزرای شاه کمک میکند و در کمال امنیت «مصالح عامه و احتیاجات قاطبه اهالی مملکت را بتوسط شخص اول دولت بعرض میرساند» تا پس از صحهٔ همایونی، به اجرا گذارده شود. رابعاً در فرمان لفظی به نام «مشروطه» وجود ندارد. از سویی دیگر این «مجلس» که در فرمان شاه توصیف آن رفته است عقبهای در ایران نداشت و این خود نشان از خامی و فقدان تجربه در برپایی آن دارد. یعنی سابقاً شورایی در کشور وجود نداشت که شاهزاده و پیشهور در آن عضو، و یحتمل برابر باشند و بخواهند در عرض شاه قرار بگیرند. به نظر میرسید پیشبینی امیربهادر در حال تحقق بود، چرا که به زودی، شاهزادگان و پیشهوران در یک مجلس واحد پهلوی یکدیگر مینشستند. مضاف بر این شباهتی هم به عدالتخانه نداشت، چرا که عدلیه در مهام امور مملکتی مشاوره نمیدهد یا اصلاً نهادی انتخابی به حساب نمیآید. از طرفی دیگر این مجلس به پارلمانهای غربی هم شبیه نبود. اولاً فرمان شاه، مجلس را قوهای مستقل نمیدانست و به آن مانند شورایی مشورتی نگاه میکرد. ثانیاً هیچ اثری از اختیار «قانونگذاری» در آن به چشم نمیخورد که ابزار اصلی یک پارلمانِ غربی است. ثالثاً مشخص نبود که این مجلس از نوع اعیان است یا عوام. یعنی چنین تقسیمبندی غربی هم ندارد. از شصت نمایندهٔ طهران سی و دو تن را پیشهوران تشکیل میدادند و از شاهزادگان تنها چهار نماینده در آن حضور داشتند! حتی لفظ «ملّی» نیز در این بین اشاره به مذهب شیعه داشت نه Nation غربی. به نظر میرسد اینها از خصوصیات مشروطهٔ ایرانی باشد. به راستی، این مشی التقاطی بنا بود راه به کجا ببرد و آیا از دل این شور مجلسخواهی نظم و نظامی بهتر از رژیم قدیم به دست میآمد یا خیر؟ کسروی به صراحت نوشته است که مردم «معنی و ارج» فرمان را نمیدانستند و «خود درمانده بودند که چکار کنند».(۱۹) در حقیقت عامهٔ مردم از مجلس و مشروطه هیچ نمیدانستند و تنها به دنبال هیاهو راه میافتادند. این خصلت همیشگی «توده» است. واقعیت این است که این کوشش «سیدین» و طبع ملایم مظفرالدینشاه بود که در عرض یکسال و نیم منجر به صدور دستخط معروف به فرمان مشروطه شد و در دستیابی به آن هیچ یک از ایالات دیگر ایران جز طهران مشارکت جدی نداشتند. بنابراین نسبت دادن تحصیل مشروطه به ملت ایران یک اظهارنظر کممایه و غیرتاریخی است. فریدون آدمیت در همین رابطه میگوید: «حرکت مشروطهخواهی را مردم کوچه و بازار به وجود نیاوردند و نظام مشروطه پارلمانی ابتکار عوام سرگذر نبود.»(۲۰) در این جنبش، خشونت قابل ملاحظهای هم مشاهده نشد و برخلاف سایر ممالک جوی خون به راه نیفتاد. آدمیت در نقد لفاظیهای انقلابیون مینویسد: «برای تحصیل فرمان مشروطیت خون پنج نفر هم ریخته نشد.»(۲۱) باری پس از اعلان سراسری فرمانْ دیگر امکان بازگشت به عقب وجود نداشت و بر اساس همین دستخط مظفری مقدور بود اصلاحات متعادلی را در ایران ایجاد کرد. اما زمانیکه تبریز به جریان مشروطه وارد شد، گویی میراث انقلابیگری قفقاز را با خود به طهران آورد. شهری که بزرگترین ایالت ایران و همسایهٔ عثمانی و قفقاز بود، شوری زائدالوصف داشت و نمایندگان تندوری آن مایل بودند طرحی نو دراندازند و یک شبه راه صد ساله را طی کنند.
نتیجهگیری
رژیم قدیم مانند هر سامان انسانی دیگر دارای نواقصی روشن بود و نمیتوان از مظالم آن به سادگی عبور کرد. اما انباشت آزمون و خطاهای تاریخی چندصدساله را در خود داشت. عاقلانه نبود که نهادی کهن، ولی داری نقیصه را یک شبه ویران کرد و مجلسی نو برافراشت که نه نظامنامهٔ انتخابات معتبری داشت، نه از عقبهای در کشور برخوردار بود و نه اعضایش شرف و سواد بیشتری نسبت به شاه و وزرا داشتند. ملت هم که اساساً آگاهی چندانی نداشت و از معنی مشروطه چیزی نمیدانست، و چه بسا کسر بزرگی از عامه از تأسیس آن هم بیخبر بودند. ناظمالاسلام در همین رابطه نوشته است: «هنوز اهل طهران معنی مجلس و وکالت و منتخب و امین را ندانسته و نفهمیدهاند!»(۲۲) درک اینکه چرا شهر کوچکی مثل طهران باید شصت نماینده داشته باشد هنوز هم قابل فهم نیست. بدتر از آن، چرا سی و دو تن از آنها را پیشهوران تشکیل دادند. مگر مجلس، اتاق اصناف بود؟ یعنی بقال و حلبیساز بهتر از شاه و وزیر از پولیتیک مدرن خبر داشتند؟ ایلات و عشایر هم که لااقل یک سوم نفوس ایران را تشکیل میدادند ابداً نمایندهای در این خانهٔ ملت نداشتند. در واقع طبق نظامنامهٔ انتخابات، ایلات هر ایالتی را جز سکنهٔ آن ایالت حساب کردهاند. همینها منشأ فتنه و اختلاف در ایران پسامشروطه شد. معالاسف کسانی عادت دارند به تقلید از تز «استبداد شرقی»، ایران را مرکز خودکامگی در جهان بنامند، بدون اینکه به پیچیدگیهای جغرافیایی، فرقهای، اجتماعی و سیاسی آن توجه کنند و یک طرفه به قاضی نروند. روشن است که عامهٔ مردم و حتی طبقات الیت چیزی از مشروطه و نظامات سیاسی غربی نمیدانستند، لذا تقاضایی هم از این حیث نداشتند. آنها به پیروی از سنّت قدما تنها خواهان برقراری «عدالت»، و رفع ظلم و ستم زورگویان بودند. بنابراین شاه نیز مایل نبود دست به یکسری اصلاحات غربی بزند که نه تنها وضع را بهتر نمیکرد، بلکه ممکن بود پیامدهای منفی آن از صد جای دیگر بیرون زند و تمام ایالات را بشوراند. احداث راهآهن، بانک ملی و گسترش آموزش مدرن موانعی داشت که کنار زدن آنها به تنهایی از شخص شاه برنمیآمد، چرا که او برخلاف دیکتاتور مدرن، قدرت مطلقه نداشت و توسط گروههای ذینفوذ داخلی و خارجی محصور بود. هر یک از این طبقات دارای امتیازات خاصه بودند و در دایرهای متحدالمرکز، شاه را محدود میکردند. البته شاه میتوانست با زور کارها را جلو ببرد، اما زیان این کار بسیار بیشتر از سود احتمالیش بود. امیرکبیر وقتی چنین کرد راه به جایی نبرد و کارش از صدارت عظمی به گرمابهٔ فین رسید. از تودهٔ مردم نیز آثار مثبتی انتظار نمیرفت و اختراع و اکتشاف خاصی از طبقات اقتصادی دیده نمیشد. اما از نیمهٔ دوم قرن نوزدهم گسترش تجارت جهانی برای تکان دادن اقتصاد کشاورزی ایران مؤثر افتاد، هر چند منجر به تضعیف تولید برخی از کالاها خاصه منسوجات ایرانی شد. تجار ایرانی ثروت هنگفتی به دست آوردند و در ساختار قدرت جایی برای خود باز کردند. اینان را میتوان از ارکان مشروطه دانست، بهطوری که حمایت از کالای داخلی در آن عهد نقل محافل و منابر شد. سیاحت غرب هم (که تنها برای جمع اندکی مقدور بود) اشتیاق به تغییر را زیاد میکرد. از طرفی از جماعت منورالفکر ایرانی نیز حرف پرمایهای به گوش نمیرسید. اینان اغلب متفکر و مؤلف قابلی نبودند و جسته و گریخته برخی آثار اندیشمندان غربی را میخواندند و بدترینشان را انتخاب میکردند، اما منشأ نشر افکار نو شدند. برخی تندرو و دهری بودند و برخی مؤمن و دردمند. یکی الافغانی است که او را میبایست پدر اسلامیسم دانست. این شخصیت کاریزماتیک و مشهور در دنیای شرق قصدی جز الحاق ایران به عثمانی نداشت و حتی برای چنین مقصودی محرک قتل شاه ایران شد. در تاریخ بیداری در باب الافغانی آمده: «قصد سید اتحاد مسلمانان و جمع آنان در حوزه یک دولت اسلامیه بود در تحت لواء خلافت عظمی»(۲۳)در آخر هم مغضوب خلیفه گشت و از سرطان فک در اسلامبول مرد. در حقیقت به بهانهٔ وحدت جهان اسلام در پی انقراض تنها پادشاهی شیعه جهان بود. دیگری آخوندزادهٔ لامذهب است که در تمام عمر نوکر دولت روسیه بود اما پدر ناسیونالیسم رادیکال ایرانی به شمار میرود و در آن زمان خواستار تغییر الفبا و حتی مذهب در ایران شده بود! مشارالیه در تقلید هم تند میرفت و مایل بود از ولتر و روسو جلو بزند! فهم عمیق و دقیقی از پیچیدگیهای اجتماعی نداشت و بخش زیادی از عمر خود را صرف اختراع الفبای جدیدی نمود که در آخر امر به جایی نرسید. اعتمادالسلطنه او را فردی «فاسدالعقیده» خوانده و به تندی نکوهش کرده است. بااینوجود در فن نمایشنویسی در خطهٔ آسیا پیشرو شمرده میشود. دیگری میرزاآقاخان کرمانی است که ناسیونالیسم خود را با سوسیالیسم و نژادپرستی مخلوط کرده، خواستار اشتراک زن و مال بود و مزدک را «اعجوبهٔ آفرینش»(۲۴) مینامید و معتقد بود چون ملت ایران به راه مزدک نرفته به «ترقیات لایتناهی»(۲۵) نرسیده است! در جایی دیگر خود را «سعدی زمان» نامیده و نوشته است: سعدی زمان منم به تحقیق/بگذار حدیث ماتقدم!(۲۶). زمانی مسلمان بود، سپس ازلی شد، بعد بیدین گشت و در آخر به جمع مریدان الافغانی درآمد و ندای اتحاد اسلام سرداد. افکار این دو چنان تند و غلیظ بود که میتوانست هر ولایتی را به ویرانی بکشاند. آدمیت معالاسف در مدرنسازی تاریخ مشروطه از این دو به اغراق تجلیل کرده و اینان را سرآمدان فکر آزادی نامیده است! اشخاص معتبر دیگری چون طالبوف و مستشارالدوله هم در کار بودند و در نشر افکار جدید سختی بسیار دیده، اما یکی از آن دو به هنگام مشروطه و در کمال شگفتی از آن حمایت نکرد. طالبوف با اینکه از ایالت تبریز منتخب مجلس اول شده بود، هیچگاه به طهران نیامد و در باب مشروطهٔ ایرانی هم نظری منفی داشت. او در شمارهٔ نخست روزنامهٔ انجمن در همین رابطه نوشت: «ایرانی که تاکنون اسیر یک گاو دو شاخ استبداد بود اما بعد از این اگر ادارهٔ خود را قادر نباشد، به گاو هزار شاخ رجاله دچار گردد»(۲۷) کسروی این جملات را در تاریخ خود آورده اما در ادامهٔ آن معترضانه خطاب به طالبوف نوشته است: «اگر میگویی نمیبایست مشروطه گرفته شود پس آن نوشتههای تو بهر چه بود؟!» از همهٔ اینان باهوشتر و با دانش عمیقتر میرزا ملکم ارمنی بود که بخش زیادی از عمر خود را بهعنوان مأمور دولت در اروپا بسر برده و جز اندک زمانی که مشاور سپهسالار شد، در ایران اقامت نداشت. ملکم طرف توجه ناصرالدینشاه و بزرگان مملکت بود، اما در کلاهبرداری لاتاری تمام حیثیت سیاسی خود را به باد داد و منتقد دولت ایران گشت.
در نهایت «مجلس» تحصیل شد و شاه قانون اساسی را قبل از مرگ خود توشیح نمود. ناصرالملک در رسالهٔ خود در همین باب آورده «محمدعلیشاه تا علناً با مجلس مخاصمه آغاز نکرده بود مکرر میگفت: قانون اساسی را من به امضا رسانیدم»(۲۸) در واقع ولیعهد در امضای قانون اساسی مشارکت داشت و بعدها مکرر آن را به مجلس اول یادآوری میکرد. در تاریخ ژاپن، وقتی امپراتور میجی در فوریهٔ ۱۸۸۹ نخستین قانون اساسی مدون را به صدراعظم اعطا کرد، در آن از غصب قدرت شاه خبری نبود و یک شورای سلطنتی با اعضای مادامالعمر که از سوی پادشاه نصب شده بودند، قانون اساسی را نوشتند. یک مجلس اعیان هم وجود داشت که تا سال ۱۹۴۶ قویتر از مجلس نمایندگان بود. در ژاپن این اصلاحات بیشتر به منزلهٔ بازگشت قدرت به مقام مقدس امپراتور حساب میشد: «مجلس قانونگذاری بر روی هم رفته سه ماه در سال جلسه داشتند، جز در مواقع بحرانی…و پادشاه در هر وقت میتوانست مجلس را به توصیهٔ هیأت دولت منحل کند. وزیران جوابگوی مجلس نبودند و در برابر پادشاه مسئولیت داشتند»(۲۹) اما حدود پانزده سال بعد(۱۹۰۶) در ایران اعطای مجلس مقدم بر تصویب قانون اساسی بوده است. یعنی فرع بر اصل تقدم داشت. مجلس هم رأساً شروع به نگارش قانون اساسی به نفع خود کرد و قدرتِ شاه محتضر را به آسانی غصب نمود. جالب اینکه در این زمان ولیعهد در طهران بود و بحث حول مجلس سنا جریان داشت. درباریان مایل بودند سنا ارجی بیشتر از مجلس داشته باشد، اما در نهایت بر متن موجود اتفاق کردند که به روشنی به ضرر سلطنت تمام شد. هر چند مجلس سنا را هم هیچگاه تشکیل ندادند. مطابق اصل چهل و پنجم، سنا شصت عضو دارد که نیمی از آن را شاه و نیمی دیگر را مجلس تعیین میکند. بنابراین بسیار محتمل است که مجلس، اکثریت سنا را در دست بگیرد. سپس در اصل چهل و ششم کلیه امور مالی را «مخصوص مجلس شورای ملی» میداند، بهطوری که سنا حق رد مصوبات آن را ندارد. در اصل پنجاهم نیز مدت نمایندگی سنا را دو سال تعیین کرده بودند! اینها از عجایب مشروطهٔ ایرانی است. حتی در ترجمه و تقلید از قوانین بلژیک و فرانسه هم به عقل سلیم رجوع نکردند و قدری در تأسیس مجلسین که مناسب یک پادشاهی کهن باشد مداقه نکردند. از ترکیب نمایندگان گرفته تا تعداد آنها و نحوهٔ نگارش قانون اساسی همه و همه نشان از آیندهای پرتلاطم داشت. بهراستی چرا عقلای قوم بهجای جمهوری انقلابی و لائیک فرانسه، قدری در نظامات انگلستان و آمریکا و حتی آلمان و ژاپن تحقیق و تدقیق نکردند؟ با این اوصاف قانون اساسی، که بیشتر قانون تأسیس و تحکیم مجلس بود، با ۵۱ اصل به تأیید توأمان شاه و ولیعهد رسید، و اینگونه ایران در کمال آسایش و آرامش، صاحب مجلس و قانون اساسی شد، و راهی که سایرین در دیگر کشورها با خون خود هموار کردند را مجلسیان وطنی در کمال مدنیت پیمودند. از همین رو سیدجمال واعظ اصفهانی میگفت: «ای اهل تهران، ای اهل ایران! قدر مجلس را بدانید و این مجلس و این مشروطه مفت و مجانی به شما داده شد. در جاهای دیگر کرور کرور نفوس برای این کار جان دادند و خونها ریخته شد ولی…ما به قیمت جان و خون نگرفتیم، خیلی سهل و آسان به این نعمت رسیدیم.»(۳۰) اما آیا شکرگزار این نعمت خواهند بود؟ باید دید آنها که علیالدوام جار میزدند که اگر ایران دارای مجلس و قانون شود یک شبه گلستان شده و به قول آقانورالله اصفهانی «این مجلس آنقدر برای شماها نفع دارد که ارزانی بهای قوت در برابر آن هیچ است»(۳۱) و حتی نان و گوشت ارزان میشود و طمع خارجی هم از مملکت منقطع خواهد شد، حالا که در مجلس و انجمنها صاحب مکنت و کرسی شده بودند و دعوی ادارهٔ کشور را داشتند، بنا بود چه گلی بر سر ایران بزنند. در مقابل هم محمدعلیشاه بر تخت سلطنت نشسته و تاج کیانی بر سر نهاده بود، تا عاقبت مشروطهٔ ایرانی چه شود
پایان بخش نخست-تابستان ۱۴۰۲
________________________________________________________
۱.ادوارد براون(۱۳۷۶)، انقلاب ایران، تهران: انتشارات کویر، ص۴۰
۲.ناظمالاسلام کرمانی(۱۳۵۷)، تاریخ بیداری ایرانیان، تهران: نشر بنیاد فرهنگ ایران، ج۱، ص
۳.خاطرات احتشامالسلطنه(۱۳۶۷)، سید محمدمهدی موسوی، تهران: انتشارات زوار، ص۲۴۳
۴.علیخان ظهیرالدوله(۱۳۶۳)، تاریخ بیدروغ، تهران: انتشارات شرق، ص۹۲
۵.همان، ص۹۷
۶.مهدیقلیخان هدایت(۱۳۶۳)، طلوع مشروطیت، تهران: انتشارات جام، ص۲۹
۷.سیدحسن تقیزاده(۱۳۷۹)، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، تهران: انتشارات فردوس، ص۱۵۶
۸.ماشاالله آجودانی(۱۳۸۲)، مشروطهٔ ایرانی، تهران: نشر اختران، ص۲۳۳
۹.احمد کسروی(۱۳۴۴)، تاریخ مشروطه ایران، تهران: انتشارات امیرکبیر، ص
۱۰.همان، ص
۱۱.ناظمالاسلام کرمانی(۱۳۵۷)، تاریخ بیداری ایرانیان، تهران: نشر بنیاد فرهنگ ایران، ج۱، ص۴۹۷
۱۲.همان، ص
۱۳.احمد کسروی(۱۳۴۴)، تاریخ مشروطه ایران، تهران: انتشارات امیرکبیر، ص
۱۴.همان، ص۸۶
۱۵.همان، ص۹۰
۱۶.همان، ص۹۱
۱۷.مهدیقلیخان هدایت(۱۳۶۳)، طلوع مشروطیت، تهران: انتشارات جام، ص۲۷
۱۸.احمد مجدالاسلام کرمانی(۱۳۹۶)، تاریخ انحطاط مجلس، تهران: نشر آشیان، ص۴۶
۱۹.احمد کسروی(۱۳۴۴)، تاریخ مشروطه ایران، تهران: انتشارات امیرکبیر، ص۱۲۳
۲۰.فریدون آدمیت، مجلس اول و بحران آزادی، تهران: انتشارات روشنگران، چاپ اول، ص۲۱۲
۲۱.همان، ص۱۰
۲۲.ناظمالاسلام کرمانی(۱۳۵۷)، تاریخ بیداری ایرانیان، تهران: نشر بنیاد فرهنگ ایران، ج۱، ص۶۳۶
۲۳.همان، ص۷۸
۲۴.فریدون آدمیت(۱۳۵۷)، اندیشههای میرزاآقاخان کرمانی، تهران: انتشارات پیام، ص۱۷۷
۲۵.همان، ص۱۸۲
۲۶.همان، ص۳۲۲
۲۷.احمد کسروی(۱۳۴۴)، تاریخ مشروطه ایران، تهران: انتشارات امیرکبیر، ص۱۹۰
۲۸.ابوالقاسم ناصرالملک(۱۳۸۰)، دو رساله در باب انقلاب مشروطیت ایران، تهران: انتشارات سازمان اسناد ملی، ص۲۲
۲۹.هاشم رجبزاده(۱۳۹۶)، تاریخ تجدد ژاپن، تهران: موسسه فرهنگی-هنری جهان کتاب،ص۱۵۱
۳۰.ناظمالاسلام کرمانی(۱۳۵۷)، تاریخ بیداری ایرانیان، تهران: نشر بنیاد فرهنگ ایران، ج۲، ص۹۵-۹۶
۳۱.ونسا مارتین(۱۳۹۸)، ایران بین ناسیونالیسم اسلامی و سکولاریسم، غلامرضا علیبابایی، تهران: نشر اختران،ص۱۵۰
نویسنده: سهیل مختاری(منبع: ماهنامهٔ قلمیاران، شمارهٔ ۳۷ تابستان ۱۴۰۲)