آنچه گذشت و آنچه لازم است

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

آنچه گذشت و آنچه لازم است

دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀصدروارتباط باخلق،مراغرق این دریای کران تاکران کرد.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

بایگانی

۱۳:۵۸۲۱
خرداد

این مطلب  را پس از ازدست دادن وبلاگ اولم درسرویس لوکس بلاگ وانتقال به سرویس بلاگفا درشهریور89 نوشتم واینک باانتقال به سرویس بلاگ دوباره بازنشر میکنم تاچه مقبول افتد....

 

راقم این سطور،کمترین بندگان علماً، محمّدحسن محب است،زادگاهم نجف[مضجع مولی الموالی امیر المؤمنین(ع)] و اغلب عمر را دربلدۀ طیبۀ قم مجاوردخت گرامی حضرت امام کاظم(ع) گذرانده ام. پیشه ام از خوش حادثه ولله المنة معلمی تاریخ است . مولدم ،مطابق با زایچۀ سجل ثبت احوال،24اسپند1343خورشیدیست. والدۀ مهربانم که تمام عمرمدیون اویم دُر افشان گوید:خالق ودود ، توی مخلوق رادرشب میلادپرسروروبرکت امام رضا(ع) همان سنة، تذکرۀ عبور به این دارالإمتحان والغرور هبه کرد. دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀ صدروارتباط باخلق،مرابه این دریاکشاند.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

محمدحسن محب
۱۵:۰۰۲۱
خرداد

درگفتگوهای روزمرۀ ماایرانیهااین جمله دائماً تکرارمی شود:

«گذشته ها گذشته باید به فکرآینده بود»

امّاآیا بنیانگذاری آینده بدون گذشته امکان پذیر است؟

یکی ازعلل گمراهی که شایدازهرباورعامه ای حتی باور به ورد و جادو به ایران بیشترلطمه زده است عدم توجه آنان به تاریخ و پیشینۀ خود بوده است. ملتی که حافطۀ تاریخی ندارد در واقع قادر نیست سود و زیان خود را تشخیص دهد و اصولاً بدون گذشته و حافظه تاریخی اراده کردن کشور ممکن نیست.

*هرچه عمق وغنای گذشتۀ ملتی بیشترباشد*

*تصمیم هایی که برای آینده می گیرد*

*نیزخردمندانه تر است.*

محمدحسن محب
۱۴:۱۶۰۱
فروردين

ای دگرگون ز تو دل و چشمان 

وی تو اندیشه ساز روز و شبان

وی تو گردش دهنده ی حالات 

حال ما مردمان نکو گردان

محمدحسن محب
۲۲:۰۶۰۳
اسفند

                              3ESFAND1299                                               
هر چند کودتای سوم اسفند (۱۲۹۹) دو شخصیت اصلی داشت، اما بیشتر با رضاخان/ سردار سپه/ رضا شاه بعدی به یاد می‌آید. به این خاطر که رهبر سیاسی (سید ضیاء الدین طباطبایی) ۱۰۰ روز بعد جدا شد و ۲۰ سال بعدی دوران رضاخان بود.
۴ سال اول به عنوان سردار سپه و رییس الوزرا و از ۱۳۰۴ تا ۱۳۲۰ پادشاه. جدای این سوم اسفند ۱۲۹۹ پای اعلامیه «حکم می‌کنم» این امضا بود: رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا ـ رضا و تاریخ هم به هجری قمری:۱۴ جمادی‌الثانی ۱۳۳۹

در آن فرمان ۹ ماده‌ای آمده بود:

حکم می‌کنم:
مادهٔ اول ـ تمام اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع احکام نظامی‌باشند.
مادهٔ دوم ـ حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت ۸ بعدازظهر غیر از افراد نظامی و پلیس مأمور انتظامات شهر، کسی نباید در معابر عبور نماید.
مادهٔ سوم ـ کسانی که از طرف قوای ناظمی و پلیس مظنون به اخلال آسایش و انتظامات واقع شوند، فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد.
مادهٔ چهارم ـ تمام روزنامه‌جات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و برحسب حکم و اجازه که بعد داده خواهد شد، باید منتشر شوند.
مادهٔ پنجم ـ اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف و در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند، با قوهٔ قهریه متفرق خواهند شد.
مادهٔ ششم ـ درب تمام مغازه‌های شراب فروشی و عرق‌فروشی، تئاتر و سینما و فتوگرافی‌ها و کلوپ‌های قمار باید بسته شود و هر مست که دیده شود، به محکمهٔ نظامی جلب خواهد شد.
مادهٔ هفتم ـ تا زمان تشکیل دولت، تمام ادارات و دوائر دولتی، غیر از ادارهٔ ارزاق تعطیل خواهند بود. پست‌خانه، تلفن خانه، تلگراف خانه هم مطیع این حکم خواهند بود.
مادهٔ هشتم ـ کسانی که در اطاعت از مواد فوق خودداری نمایند به محکمهٔ نظامی جلب و به سخت‌ترین مجازات‌ها خواهند رسید.
مادهٔ نهم ـ کاظم خان به سمت کمان‌دانی شهر انتخاب و معین می‌شود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود.(منظور از کمان دانی فرمانداری نظامی است).

3ESFAND1299
تمام داستان، اما اعلامیۀ حکم می‌کنم نبود، زیرا چنان که اشاره شد کودتا با دو شخصیت شناخته می‌شود: سید ضیاء الدین طباطبایی و رضاخان میرپنج. کودتایی که به یک دهه آشوب ناشی از سرایت تبعات جنگ جهانگیر اول به ایران و نه به خاطر انقلاب مشروطه پایان داد و بخت با ایران یار بود که با فروپاشی امئراتوری عثمانی و انقلاب در روسیه تزاری فضا تغییر کرد و حفظ تمامیت ارضی ایران در دستور کار برتیانیا قرار گرفت.
دربارۀ حامیان خارجی کودتا بحث‌های گوناگونی درگرفته و در عین این که دو قطب مخالف دارد در میانه هم دیدگاه‌های تازه‌ای مطرح شده است.
قطب اول کودتای سوم اسفند را به تمامی دست‌پخت و سناریوی انگلیسی می‌دانند و سیدضیاء و رضاخان را مجری و آلت دست و قطب دوم رضاخان/ سردار‌سپه/ رضاشاه را به مثابه قهرمان ملی و در قوارۀ نادر شاه و آقامحمد‌خان قاجار برمی‌کشند با این اشتراک که هر سه ایران را یک‌پارچه کردند یا متحد ساختند.
با این که ۱۰۳ سال از کودتا می‌گذرد و خصوصا به بهانۀ یکصدمین سالگرد نکات فراوان آمده، اما چون رضاشاه ناگهان از دل تاریخ بیرون کشیده شده می‌توان به نکاتی دربارۀ او پرداخت:
۱. پررنگ شدن نام رضا‌شاه در سال‌های اخیر را نمی‌توان تنها به علاقه‌های تاریخی مردم ایران نسبت داد چرا که اگر چنین بود همین علاقه را به تاریخ انقلاب مشروطه و قهرمانان آن در ۱۵ سال قبل از کودتای سوم اسفند نشان می‌دادند حال آن که می‌دانیم اطلاعات غالب ایرانیان از انقلابی که ایران را به جهان پیوند زد و مناسبات کهنه را برانداخت، بسیار اندک است.
(تاریخ رسمی کشور در دهه‌های اخیر هم تنها به نقش روحانیون توجه دارد و حتی شیخ فضل‌الله نوری دشمن مشروطه را که به حکم فاتحان مشروطه خواه تهران و به اتهام همکاری با محمد علی شاه به اعدام محکوم شد در زمرۀ رهبران انقلاب مشروطه به خورد بچه مدرسه ای‌ها می‌دهند!)
پس این توجه، دلیل یا دلایل دیگری دارد. می‌تواند ناشی از تبلیغات شبکۀ فعلا تعطیل شدۀ «من و تو» و نفوذ شبکه‌های اجتماعی و البته به قصد ابراز نارضایتی از عملکرد‌ها باشد. پیدا شدن جسد مومیایی شدۀ منتسب به رضاشاه و شعار‌هایی در اعتراضات دی ماه ۹۶ نیز قطعاً بی‌تأثیر نبوده است.
عامل دیگر سفر‌های متعدد ایرانیان به ترکیه است. برخی احساس می‌کنند پروژۀ رضاخان در ایران ناکام ماند، ولی همتای او مصطفی کمال پاشا در ترکیه آن را جلو برد. همسایگی ترکیه با ایران، علاقۀ وافر رضا شاه به آتاتورک به رغم بی‌علاقگی او به مردمان ترک و نفوذ فرهنگی ترکیه در ایران در سال‌های اخیر به سبب سریال‌های شبکه‌های جِم این مقایسه را دامن زده است.
۲. هر چند سوم اسفند با نام رضاخان پیوند خورده، اما سید ضیاء خود را مرد شمارۀ یک کودتا می‌دانست و این را هم در دفاعیه خود در مجلس چهاردهم به صراحت گفته و هم در گفت و گوی مفصل با صدرالدین الهی روزنامه نگار. در اصطلاح سینمایی‌ها نقش اول او بود و رضاخان نقش مکمل را ایفا می‌کرد و بعد از ۱۰۰ روز و با حذف سید ضیا به نقش اول تبدیل شد. از این رو از تبلیغ کنندگان می‌توان پرسید چرا اصرار دارند نقش سید ضیا را فراموش کنند یا کم‌رنگ جلوه دهند؟
این یادآوری می‌تواند مفید باشد که در سال ۱۳۲۲ و در آغاز سلطنت محمدرضا‌شاه جوان و در حالی که کشور در ضعف کامل پس از اشغال و تحقیر قدرت‌های خارجی به سر می‌برد مجلس چهاردهم تشکیل و دکتر محمد مصدق نمایندۀ اول تهران شد و سید ضیاء‌الدین طباطبایی هم به عنوان نمایندۀ یزد به مجلس چهاردهم راه یافت. مصدق، اما به اعتبار‌نامۀ او اعتراض کرد و تلویحا هشدار داد که سید‌ضیا درصدد انجام کودتایی دیگر است و همین یعنی مصدق هم سیدضیا را مجری اصلی کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ می‌دانسته است.
مخالفت دکتر مصدق با اعتبارنامۀ سیدضیاء در آغاز مجلس چهاردهم در دو نطق تاریخی ۱۶ و ۱۷ اسفند ۱۳۲۲ سید‌ضیا را پس از ۲۳ سال واداشت تا به صراحت بگوید اگر چه نقش اول با او بوده، اما مسؤول عملکرد‌های بعدی نیست با این حال به صراحت گفت: «فرد اول کودتا من بودم نه رضا خان».
۳. این ادعا یا تصور که مدرن شدن ایران با رضاشاه شروع شد درست نیست. زیرا روند نوسازی ایران از زمان ولیعهدی عباس میرزا - ولیعهد فتحعلیشاه- آغاز شده بود و اگر خود او بر تخت می‌نشست بسی زودتر، شاهد گذار ایران از سنت به مدرنیسم و تجدد بودیم و از نابختیاری‌های ایرانیان یکی هم است که عباس میرزا قبل از آن که به سلطنت برسد درگذشت و مسیر تغییر کرد و فرزند او محمد میرزا یا محمد شاه بعدی از توسعه گرایی پدر ارثی نبرده بود.
یادمان باشد که سردار سپه هم خود رییس‌الوزرای یک پادشاه قاجار بود. همین که قزاق بود یعنی قبل از رضاشاه هم ما قشون داشتیم. اولین مرکز آموزش عالی ایران هم نه دانشگاه تهران که دارالفنون است که امیر کبیر پایه گذاشت و ناصرالدین شاه قاجار افتتاح کرد. اتومبیل و سینما و موتور برق و دیگر مظاهر تمدن جدید همه در دوران ناصرالدین شاه قاجار وارد ایران شد و این تلقی که ناگهان با رضاشاه چشم و گوش مان باز شد به کلی نادرست است.
با سه سفر ناصرالدین شاه به فرنگ که در تاریخ پادشاهی ایران بی‌سابقه بود نگاه او تغییر کرد. چنان که گفته شد این گونه نیست که رضاشاه ایران را ابتدا به ساکن مدرن کرده باشد البته روند مدرنیزاسیون را سرعت و وسعت و عمومیت داد و، چون کشور دیگر به صورت ممالک محروسه اداره نمی‌شد بیشتر به چشم آمد، ولی انکار دستاورد‌های قبل و این ادعا که نقطه صفر ما سال ۱۳۰۴ و پس از سلطنت رسمی رضاشاه است از تبلیغات نادرست عصر پهلوی و به تبعیت از ترکیه است.
حال آن که با فروپاشی امپراتوری عثمانی ترک‌های عثمانی دولت ترکیه را تأسیس کردند. ایران، ولی همیشه ایران بوده و رضاشاه حاصل فروپاشی یک امپراتوری نیست.
۴. این پرسش قابل طرح است که اگر رضاخان تنها به فکر آبادانی ایران بود و به قدرت و سلطنت و حکومت نمی‌اندیشید، چرا به رییس‌الوزرایی و استمرار همان روند ۴ ساله بسنده نکرد که در آن مقطع حامیانی در اندازه و آوازۀ ملک الشعرای بهار هم داشت، و در پی تأسیس جمهوری و برانداختن قاجار برآمد و بعد از مخالفت روحانیون با جمهوری به فکر آن افتاد که خود شاه شود؟
مگر جز این است که احمد شاه بیچاره به معنی واقعی کلمه سلطنت می‌کرد نه حکومت و اصلا از ایران رفته بود و در پاریس خوش می‌گذراند تا به تصور خود پادشاه مشروطه باشد؟ مصدق نیز همین را به او گفت. همچنان رییس الوزرا باشید و به خدامت خود ادامه دهید. در حالی که اگر شاه شوید چنانچه در کار‌های دولت دخالت نکنید برنامه‌های عمرانی تعطیل می‌شود و اگر دخالت کنید مشروطه تعطیل خواهد شد.
در پاسخ گفته می‌شود هر آینه امکان داشت احمد شاه او را عزل کند و پروژه‌های سردار سپه ناتمام بماند. توضیح و دفاع خود رضاشاه، اما این است: من تاج را از سر احمد شاه برنداشتم و بر سر خودم نگذاشتم. تاج پادشاهی زمین افتاده بود. من از روی زمین برداشتمش نه از سر کسی.
۵. تیم اصلی ده سال اول سلطنت رضاشاه را ۷ چهره شکل می‌دادند و رضاشاه در دهۀ دوم، هر هفت نفر را به شکلی کنار زد.
آنچه به عنوان خدمات رضاشاه توصیف می‌شود در واقع حاصل فکر و عمل این ۷ نفر است: مستوفی‌الممالک، نصرت الدولۀ فیروز، عبدالحسین تیمورتاش، مخبر السلطنه، محمد علی فروغی، علی اکبر داور و سید حسن تقی زاده.
بر این اساس می‌توان گفت رضاشاه چوب جفا به اینان را خورد و اگر در سال‌های آخر یکی از این ۷ نفر در کنار او بود چه بسا از آن پایان تراژیک می‌جست. در روز‌های آخر فقط فروغی مانده بود آن هم نه در ساختار حکومت که در کنج خانه و اگر او هم نبود مجال انتقال سلطنت را نمی‌یافت.
۶. اگر نقش اول کودتا سید ضیا بوده چرا او را پس از ۱۰۰ روز کنار زدند و اگر ستایش کنندگان رضاشاه به کارنامۀ او کار دارند و نه نحوۀ روی کار آمدن اوچرا کاری به سید ضیا ندارند؟
ساده سازی ماجرا این است: ایران آشفته بود و رضا شاه ظهور کرد و با انگلیس‌ها در‌افتاد و، چون جانب آلمان‌ها را گرفت همان انگلیسی‌ها او را کنار گذاشتند و به تبعید فرستادند.
به عبارت دیگر اگر به قدرت و تخت رسید حاصل لیاقت خودش بود و اگر کنار زده شد دسیسۀ خارجی بود. با این وصف چرا همان دسیسه چینان، سلطنت را در خانوادۀ پهلوی ادامه دادند؟ پاسخ می‌دهند تا حکومت به دست کمونیست‌ها نیفتد. این آشفتگی استدلالی به خاطر انکار سید ضیاست. حال آن که اگر او را از معادله کنار نگذاریم حل آن ممکن است.
۷. موج تبلیغات کنونی برای رضا شاه در عصر محمد رضا هم نبوده و اساساً شاه تا مدت‌ها کاری به پدرش نداشت و در آغاز دهۀ ۵۰ و به خاطر جشن‌های ۲۵۰۰ ساله بود که اسکناس تصویر پدر و پسر منتشر شد و گرنه خود محمد رضا شاه علاقه‌ای به تجدید خاطرات پدر نداشت. تنها در سال‌نامۀ دنیا رجال قدیمی از عهد رضاشاه خاطره می‌نوشتند.
به عبارت دیگر آن قدر که در سال‌های اخیر از رضاشاه می‌شنویم در دورۀ محمد رضا‌شاه که پسرش بود نمی‌شنیدیم! یک دلیل این بود که برای شاه مناسبت‌های تاریخی آزارنده بود. این که در روز آغاز سلطنت او پدر و اعضای خانواده در حال ترک ایران بودند و پادشاه ایران شد، ولی پدرش در آفریقای جنوبی و جزیرۀ موریس روزگار می‌گذراند و همان جا از دنیا رفت و تا چند سال پس از مرگ، جنازۀ او را نمی‌توانست برگرداند موضوعاتی نبود که بخواهد مدام یادآوری کند. یادآوری‌ها را دوست نداشت چندان که کلاردشت زیبا را هم به دلیل مرداد ۳۲ یا بر هویدا خرده گرفت چرا در مجلۀ تلاش از دکتر مضدق نام برده اند.
۸. پهلوی ستایان از جمهوری اسلامی انتقاد می‌کنند که در این ۴۵ سال و در تریبون‌ها و صدا وسیما و کتب درسی تا توانسته سیمای رضاشاه را سیاه جلوه داده است. اما آیا این همان کاری نیست که پدر و پسر طی ۳۷ سال با قاجار کردند؟
اگر خودشان به خاطر مدرنیسم شایستۀ ستایش بودند ناصرالدین شاه مدرن نبود؟ اگر گناه ناصرالدین شاه قتل امیر کبیر بود – که بود- چرا پدر و پسر در حق دکتر مصدق که امیرکبیر دوباره‌ای بود چنان کردند؟ حال آن که مصدق تا لحظۀ آخر به سلطنت مشروطه وفادار ماند.
۹. در رد اتهام انگلیسی بودن رضاشاه گفته می‌شود اگر انگلیسی بود چرا او را برداشتند و به تبعید فرستادند و تحقیر کردند و حتی چمدان‌های او را در بندرعباس تفتیش کردند تا جواهرات سلطنتی را نبرده و ندزدیده باشد.
جدای این که انگ انگلیسی را درست بدانیم یا نه فراموش نکنیم اولا: این همه آدم که از هم طلاق می‌گیرند نیز روزی ازدواج کرده و سال‌ها در یک بستر خفته و خاطرات مشترک داشته‌اند و دارند. روزگاری شاید مورد وثوق بوده و بعد از چشم آن‌ها افتاده است. درست مثل رفتاری که خود رضا شاه با تیمورتاش و داور و دیگران داشت. به عرش می‌بُرد و بعد که خشم می‌گرفت، بر فرش می‌کوفت.
ثانیا: چرا انگلیس در جنگ دوم جهانی به اشغال ایران روی آورد؟ برای یاری اتحاد شوروی که در مقابل آلمان تاب آورده و می‌توانست هیتلر را شکست دهد و روس‌ها خواستند رضا شاه برود و انگلیسی‌ها اجرا کردند نه این که انگلیسی‌ها در رقابت با آلمان‌ها او را بردارند. کما این که سر ریدر بولارد هم گفته «متفقین هرگز به روشنی خواستار کناره گیری رضا شاه نشدند.»
رضاشاه عمیقا ضد کمونیست بود و شوروی را خوش نمی‌داشت اگر چه از مسلک اشتراکی چندان هم سر در نمی‌آورد. پس بهتر آن است که گفته شود دولت انگلستان به خواست اتحاد شوروی رأی به حذف رضاشاه داد و روس‌ها هم لابد فکر می‌کردند سر فرصت با شاه جوان وارد گفتگو می‌شوند. یا، چون او را خام و بی‌تجربه یافتند از سلطنت او استقبال کردند تا حامیان اتحاد شوروی در ایران در فرصت مقتضی او را از سر راه بردارند. اگر ترور شاه در نیمه بهمن ۱۳۲۷ را کار حزب توده بدانیم این نظریه تقویت می‌شود.
۱۰. در تبلیغات رسمی و در سریال‌های تلویزیونی بار‌ها گفته شده که دولت انگلستان مجری کودتای سوم اسفند بوده است. دکتر همایون کاتوزیان، اما اول بار ثابت کرد که هر چند سفارتخانه در جریان بوده، ولی وزارت خارجه در جریان نبوده است. آقای زیبا‌کلام هم در مناظره‌ها و کتاب خود روی این موضوع که وزارت خارجه انگلیس ابتدا در جریان نبوده بسیار تأکید دارد تا اتهام وابستگی را بزداید.
البته در بریتانیا و در اموری از این دست تنها وزارت خارجه تصمیم نمی‌گیرد تا اگر بگوییم بی‌اطلاع بود یا بعدا مطلع شد و هر گونه احتمال ارتباط را نفی کنیم. در حالی که سفارتخانه‌ها هم اختیار گسترده داشتند و اصطلاح «وزیر مختار» گویاست. جدای این وزارت مستعمرات که در هند دفتر داشته و نخست وزیری و سازمان اطلاعات و امنیت هم طرح می‌دادند.

3ESFAND1299
در این فقره می‌توان این روایت را پذیرفت که سید ضیا با سفارت تماس گرفته و موافقت آنان را جلب کرده بود و وزیر مختار هم مسؤولیت را بر عهده گرفت. اما این که در لندن طرحی را نوشتند و دادند دست آیرونساید و او هم مثل فیلم‌ها برای هر یک از افراد اعم از سید ضیا و رضاخان نقشی را تعریف کرد به درد سریال‌های تلویزیونی ایران می‌خورد.
شنیدم دربارۀ سریال معمای شاه خواسته شده بود روی سه موضوع بسیار تأکیدکنند. اول فساد شاه، ثانیا نفوذ بهاییان و سومی وابستگی به انگلیس. اثبات این وابستگی به انگلیس آن قدر مهم است که کارگردانی مثل ابوالقاسم طالبی در سریال «به کجا چنین شتابان» که ربطی به سیاست ندارد نیز دنبال این بود ثابت کند که در اختلاس‌ها - پیش فروش دورغین خانه- نیز دست انگلیس در کار است تا بعدا به عنوان سرمایه گذار بازگردند.
۱۱. حامیان و مدافعان رضا‌شاه هم به او در مردم سالاری و دموکراسی و حقوق ملت و آزادی‌های مدنی و سیاسی و اجتماعی نمرۀ مثبت نمی‌دهند و تنها از منظر یک پارچگی ایران و جلوگیری از فروپاشی ستایش می‌کنند.
مهم‌ترین توجیه این است که در آن زمان مگر چند دموکراسی در منطقه داشتیم یا مگر چه اندازه از جمعیت ایران سواد داشتند و با آن نظام ارباب- رعیتی چگونه می‌شد دموکراسی آورد در حالی که از ۹ مهر ۱۲۸۸ (که مشروطه خواهان دوباره قدرت را در دست گرفتند تا ۴ اسفند ۱۲۹۹ که سید ضیا دولت تشکیل داد و تنها طی ۱۱ سال ۱۹ رییس الوزرا یا نخست وزیر مأمور تشکیل دولت و بازگرداند آرامش شدند و ناکام از میدان به در شدند.
۱۲. هر چند با انقلاب ۱۳۵۷ سلطنت به طور اعم و پادشاهی سلسلۀ پهلوی به شکل خاص برافتاد و تا سال‌ها هیچ کس دربارۀ رضاشاه سخنی در ستایش نمی‌گفت، اما این گونه نیست که میراث رضاشاه به کل از میان رفته و جمهوری اسلامی با هر کاری که او کرده مخالف باشد.
کما این که تأکید بر زبان رسمی، تمرکز‌گرایی، اقتصاد دولتی، خدمت سربازی اجباری، بدبینی به برخی خواست‌های قومیتی، آموزش و پرورش و آموزش عالی یک‌دست و نگاه پادگانی به مدرسه و مواردی از این دست به ذات سیاست‌ورزی در ایران بدل شده و از این حیث حامیان رضاشاه هر از گاهی به یاد او می‌افتند.
۱۳. الگو برداری رضاشاه از آتاتورک ناقص بود. زیرا ترکیه صاحب حزب و پارلمان و جامعۀ مدنی شد و به لحاظ شخصی هم آتاتورک مال اندوزی نمی‌کرد. رضا شاه، اما سراغ خرید یا تصرف املاک رفت و حزب و پارلمان و روزنامه را لگد‌کوب کرد. رضاشاه به دنبال جمهوری بود و به همین خاطر نتوانست یک سلطان واقعی باشد.
شاهی که خود را سایه خدا می‌داند شاهان پیشین را تخریب نمی‌کند. اگر به اندرز مصدق گوش فراداده بود و تاج بر سر نمی‌گذاشت یا خود را حاکم نظامی موقت معرفی می‌کرد داستان تغییر می‌کرد. رضاشاه برای جمهوری آمده بود و بر تخت سلطنت نشست.
حال آن که در تاریخ ایران سلطنت هر گاه از روحانیت دور شده آسیب دیده و سلطنت منهای تأیید روحانیت دوام نمی‌آورد. اگر به روحانیت نیاز نداشت می‌توانست اعلام جمهوری کند و به خاطر شکست این ایده در آغاز کار دیگر پی گیر آن نشد.
۱۴. گفتمان مذهبی چه در ترکیه و چه در ایران قوی بود و هست. اگر کسانی گمان می‌کنند وقوع انقلاب موجب بازگشت ایران به گفتمان مذهبی شد به ترکیه امروز نگاه کنند که بدون انقلاب، قدرت در اختیار یکی از نیرو‌های تربیت شده در مکتب اخوان‌المسلمین است. وقتی در ترکیۀ لاییک، این اتفاقات افتاده لاییسیته رضاشاه حتی اگر انقلاب ۵۷ درنمی‌گرفت نیز به همین فرجام می‌رسید.
۱۵. نوع مواجهۀ ایرانیان با نیرو‌های اشغال‌گر در دو جنگ اول و دوم را هم در ارزیابی کارنامۀ رضاشاه نباید فراموش کرد. در جنگ اول دولت مرکزی اقتداری نداشت و از ارتش سراسری هم خبری نبود و عشایر و دیگران با چنگ و دندان و با سلاح‌هایی که در اختیار داشتند در مقابل اشغال‌گران ایستادند.
در جنگ دوم ارتش ۱۰۰ هزار نفری و قدرت دولت مرکزی داشتیم، اما انگیزه‌های محلی از میان رفته بود و به طرفه‌العینی هر جا را خواستند گرفتند و به شاه مملکت گفتند برو که اگر به تهران برسیم پوستت را می‌کنیم و زودتر به سمت جنوب راه افتاد از بیم آن که روس‌ها که به قزوین رسیده بودند، وارد تهران شوند و سراغ او بیایند.
۱۶. خطای رضا شاه گرایش به آلمان‌ها نبود. این تصور بود که مدرنیسم بی مدرنیته شدنی است. مدرنیسم تجدد ظاهری است. ساختمان‌های جدید و محصولات فناوری و مدرنیته روح تمدن است: دموکراسی.
در جمع اولین گروه محصلان اعزامی به اروپا که مهدی بازرگان نیز در شمار آنان بود توصیه کرد تکنیک فرنگ را یاد بگیرند و به کار‌های دیگر کار نداشته باشند. اما مگر می‌شد؟ هم تکنیک را یاد گرفتند و هم به کار‌های دیگر از جمله شیوۀ تمشیت امور کار داشتند.
۱۷. این پرسش مهم است که اگر رضاشاه چنان است که تلویزیون من وتو تصویر می‌کرد چرا وقتی داشت می‌رفت همه شاد بودند و احساس می‌کردند سایۀ دیکتاتور کم شده و چرا محمد رضای جوان در ۱۲ سال اول می‌کوشید سیمای پادشاهی دموکرات را ترسیم کند و هیچ یک از کار‌های پدر را در آن دوازده سال اول تکرار نکرد؟
۱۸. اشاره شد که رضا‌شاه علاقه‌ای به عنوان شاه نداشت و همین یک موقعیت پارادوکسیکال ایجاد کرده بود. همیشه لباس نظامی بر تن می‌کرد. بیشتر اوقات می‌ایستاد. حرم‌سرا نداشت. (چند همسری را به معنی حرم‌سرا ندانیم). شاهان اهل سفر و ضیافت و می‌گساری و زن بارگی و بزم و خنیاگری‌اند و او هیچ یک نبود و تنها اهل دود بود آن هم در حدی که گرفتار نشود. تنها سفر خارجی او در دوران پس از ریی الوزرایی هم به ترکیه بود.
از این رو عنوان «دیکتاتور» او را بیشتر می‌سزد که در آن زمان منفی هم نبود.
۱۹. وضعیت رضاشاه در سال‌های تبعید به واقع رقت‌بار است و هرقدر هم بخواهیم سیمای یک قهرمان را از او ترسیم کنیم بخش آخر کار را خراب می‌کند. شگفتا که فرزند او نیز به چنین سرنوشتی مبتلا شد. اگر انگلستان آن بلا را سر رضاشاه آورد چرا محمد رضاشاه فاصله نگرفت؟ چرا پشت مصدق نایستاد تا با هم انتقام بگیرند؟
۲۰. نه نیاز است دستاورد‌ها را انکار کنیم که کافی است ایران ۱۳۰۰ را با ایران ۱۳۲۰ مقایسه کنیم و نه نیاز است نگاه نوستالژیک داشته باشیم. یادمان باشد که در ایران و در این ۱۱۷ سال دو انقلاب بزرگ به قصد مدرن شدن سیاست ورزی و رهایی از مناسبات کهنه درگرفته است. اولی مشروطه در ۱۲۸۵ خورشیدی و دومی انقلاب ۱۳۵۷.
عملکرد‌ها را باید با اهداف این دو انقلاب سنجید.
رضاشاه پهلوی به میزانی منفی است که از مشروطه دور شد و به میزانی مثبت. همان گونه که نفی رضاشاه با اصرار بر انجام برخی روش‌های او سازگار نیست ستایش او نیز با مدعای مردم‌سالاری نمی‌خواند. مهم‌ترین چالش پهلوی گرایان کنونی همین است که چگونه می‌توانند هم او را ستایش کنند و هم لیبرال باشند، چون هر چه بود لیبرال نبود.

منبع:سایت فرارو ۰۳ اسفند ۱۴۰۲

 

محمدحسن محب
۱۶:۰۴۲۵
مهر

mail نقش سیدضیاء‌الدین طباطبایی در تاریخ معاصر ایران
سیدضیاءالدین طباطبایی در زمره رجالی قرار دارد که در وقایع ایران از دوره مشروطه اول تا سلطنت رضاشاه و محمدرضا پهلوی، همواره به عنوان یک مهره در سایه، قدرت‌طلب و مرموز، نقش تاثیرگذاری داشته است. سیدضیاء فرزند یک مجتهد خوشنام تبریزی است. ولیعهد (مظفرالدین میرزا) به دیدن مجتهد می‌رود و پسر متعجب است که چرا پدر به دیدن ولیعهد نمی‌رود. اما پاسخ پدر جهان‌دیده چنین است: «فرزند! او به دیدن من می‌آید تا مگر از صفای خانه من بهره‌ای برگیرد. من چرا به دیدن او بروم که در بازگشت دامن قبایم آلوده به رنگ ستم باشد؟»

مرد اول کودتا از‌‌ همان خانه‌ پدری در آب انقلاب مشروطه غوطه می‌خورد. پس از برکناری محمدعلی‌شاه، او به عرصه مطبوعات روی آورد و روزنامه‌های اسلام، شرق، برق و رعد را منتشر کرد. او در مصاحبه‌ای که بعد از مرگش منتشر شد، خود را عاشق روزنامه می‌خواند، اما وقتی آنها را موافق سیاست‌های خود نمی‌بیند، تمام روزنامه‌ها را در صبح روز کودتا توقیف می‌کند.

ماجراجویی در انقلاب مشروطه

او اولین‌بار در چهره فردی ماجراجو در وقایع مشروطیت ایران در ارتباط با کانون‌های سیاسی با مشرب‌های متفاوت و نیز مجامع سری‌ای نظیر انجمن ستار و انجمن فراماسونی تهران قرار گرفت و همان زمان به اتهام بمب‌گذاری در بازار تهران توسط محمدعلی شاه قاجار تحت تعقیب قرار گرفت و در نهایت با وساطت پنهان انگلستان به مدت شش ماه در سفارت اتریش پناهنده ماند. اندکی بعد او را در دولت آخرین شاه قاجار در رأس هیاتی سیاسی که عازم مذاکره با دولت مساواتی باکو بود، مشاهده می‌کنیم و مدتی بعد بخشی مهم و حیاتی از عملیات کودتای سوم اسفند 1299ش را عهده‌دار می‌شود.

روان‌شناسی سیاسی و اجتماعی سیدضیاءالدین

برونداد‌های رفتاری سیدضیاء ازدوران بلوغ همواره با تعارضاتی مواجه بوده است. او گاه هیأت و شکل ظاهری خویش را تغییر می‌داد، لباس روحانی را از تن به در می‌کرد و با کت و شلوار و پاپیون و کلاه در ملأ عام حاضر می‌شد و به تفریحاتی چون موسیقی، شکار و ... می‌پرداخت.

درباره ماهیت‌ سیاسی سیدضیاء دو نظر متضاد وجود دارد. عده‌ای او را مظهر بیگانه‌پرستی در راستای منافع انگلستان می‌دانند که در مواقع لزوم از او به عنوان یک مهره بیشترین استفاده را می‌برد. به عنوان نمونه در زمان عقد قرارداد 1919 در کابینه وثوق‌الدوله که انگلستان را شریک مسائل مالی و نظامی ایران و استقلال مملکت را دچار خدشه کرد، او یکی از حامیان این قرارداد بود و آن را رستاخیز نو ایران خواند و این دقیقا برخلاف موضع‌گیری‌اش در دوران وزارتش بود که آن را هماهنگ با سیاست انگلستان می‌دانند. علی دشتی که خود نیز روزنامه‌نگار بود و تمایل به انگلیسی‌ها داشت‌، در روزنامه «شفق سرخ‌» تحت عنوان «آقا سیدضیاء مدیر رعد» او را چنین معرفی می‌کند:

«در اینکه سیدضیاءالدین یک وقتی حامی سیاست روس و پس از آن مدافع سیاست انگلیس بوده‌، به دلیل اوراق رعد که مظهر این سیاست‌ها بود، هیچ جای شبهه نیست و به همین دلیل روزنامه رعد در ولایات نه تنها مورد توجه افکار عمومی نبود، بلکه مردم آن را عبوس و نفرت‌آمیز تلقی می‌کردند.» برخی دیگر او را به عنوان فردی انقلابی و آزادیخواه که هر چند ممکن است، دارای اشتباهاتی باشد، می‌ ستایند.

آغاز فعالیت‌های سیاسی و دیپلماتیک سیدضیاءالدین طباطبایی

سیدضیاء در پانزده سالگی همزمان با مشروطه‌خواهی مردم، به شیراز رفت و فعالیت سیاسی خود را با حمایت از مشروطه با روزنامه‌نگاری آغاز و البته هر چند یک‌بار به علت توقیف، به تأسیس روزنامه‌ای دیگر اقدام کرد. او از 1288ش به انتشار نشریه «ندای اسلام» دست زد. سیدضیاء مبتنی بر آنچه به گونه‌ای سطحی از جنبش‌های اجتماعی اروپا بر گرفته بود، قبای روزنامه‌نگاری به تن کرد؛ روزنامه‌نگاری پرخاشگر و عوام‌گرا که بدون پیش‌زمینه‌ای روشن، به نفی آنچه می‌دید برخاست. او با برداشتی سطحی از انقلابی‌گری و گفتمان عدالت‌خواهانه رایج در اروپا در بازگشت به ایران روزنامه «شرق» را منتشر کرد.

سیدضیاء و کمیته آهن

او که از حامیان وثوق‌الدوله و پیمان 1919م بود، از قضا مخالفان بسیاری داشت. اعتماد وثوق‌الدوله به حدی به سیدضیاء جلب شده بود که در اواخر سال 1298ش از سوی او در رأس هیاتی برای عقد قرارداد دوستی با جمهوری‌های آذربایجان‌، گرجستان و ارمنستان به منطقه قفقاز رفت‌. روابط نزدیک سیدضیاء با وثوق‌الدوله به تدریج سبب ایجاد ارتباط دوستانه میان سید با «مستر هاوارد» کنسول انگلیس در تهران و «اسمارت‌» مترجم سفارت انگلیس شده بود. این روابط و جایگاه و منزلتی که سید در کابینه وثوق‌الدوله به دست آورده بودبتدریج او را نزد انگلیسی‌ها به عنوان یک عنصر سیاسی جسور و جاه‌طلب مطرح ساخت‌. از این رو انگلیسی‌ها او را در خدمت کودتایی که خود قرار بود هدایت آن را برعهده داشته باشند قرار دادند. برای اجرای این کودتا کمیته‌ای در منطقه زرگنده تهران با نام کمیته «آهن‌» به وجود آمد و سیدضیاء در راس آن قرار گرفت.‌‌

هدف از تشکیل «کمیته آهن» که در آن علاوه بر عناصر ایرانی‌، چهره‌های انگلیسی ازجمله ژنرال آیرونساید، کلنل اسمایس و سر والد اسمارت نیز حضور داشتند، تحکیم پایه‌های نفوذ انگلیس در ایران از جمله تحکیم قرارداد 1919 و سیطره کامل انگلستان بر کلیه امور و شؤون ایران بود. اعضای این کمیته پس از کودتای سوم اسفند 1299 به مقامات درجه اول کشور گماشته شدند.

عوامل و شرایط سیاسی در آستانه کودتای 1299

در ماه‌های قبل از کودتای انگلیسی‌ها، اوضاع ایران کاملا بحرانی بود. در روسیه به تازگی انقلاب بلشویکی شده بود و انگلیسی‌ها مصمم بودند تا از تأثیر هرج و مرج حاصل ازآن بر نواحی شمال ایران جلوگیری کنند. به همین دلیل بود که آنان نیروهای خود را پس از خروج روس‌ها از ایران به نواحی شمال کشور گسیل داشتند. از طرفی مجلس چهارم از نظر مردم یک مجلس فرمایشی جهت تصویب قراردادهای ذلت‌بار تلقی می‌شد. کشور از نظر مالی در بحران عمیقی فرو رفته بود. خزانه مملکتی خالی و برای پرداختن حقوق ماهانه افراد قشون، نظمیه، امنیه و ژاندارمری‌، هر ماه از سفارت انگلیس مبالغی به صورت قرض دریافت می‌شد.

سیاست کلان انگلستان در قبال ایران، در این مقطع، تشکیل یک حکومت مقتدر مرکزی ولی دست‌نشانده بود تا در خلأ قدرت ناشی از تخلیه روس‌ها و خروج نیروهای انگلیسی، بتواند سیاست‌های بریتانیا را به پیش ببرد. آخرین تلاش انگلیس برای مستعمره کردن ایران، قرارداد ذلت‌بار ۱۹۱۹ بود که جریان فراماسونری در دوره حاکمیت میرزا حسن‌خان وثوق‌الدوله بسته شد. اما با مقاومت و مخالفت روحانیت و چهره‌هایی مثل آیت‌الله سیدحسن مدرس و شیخ محمد خیابانی و مردم و برخی نمایندگان مجلس با شکست مواجه شد.

سیدضیاء و رضاخان؛ گزینه‌های پیش روی انگلیس

شکست این قرارداد در حقیقت انگلستان را بر آن داشت که سیستم حکومت ایران را تغییر دهد. با وجود مجلس ‌ـ ‌اگرچه مجلس نیم‌بند بودـ‌ حضور رجال سیاسی و رجال مذهبی و قدرت مردم امکان تحمیل قرارداد نبود. جهت تحقق این مهم، دو گزینه مد نظر قرار گرفت: یک گزینه‌ فرهنگی و به اصطلاح در سلک روشنفکران و اهل قلم آن دوران به نام سیدضیاءالدین طباطبایی بود. او متصل به سیاست انگلیس و تشکیلات تازه‌تأسیس صهیونیسم و مدیر روزنامه رعد بود. گزینه‌ دوم رضاخان بود به‌ عنوان یک فرد نظامی که ظرفیت دیکتاتوری داشت. ژنرال «آیرون ساید» که فرمانده قشون انگلیس در قزوین بود در مورد رضاخان می‌گوید: «رضاخان یکی از بهترین افسران ایرانی است. او یک سرباز واقعی و سریع‌ترین مردی است که تا امروز دیده‌ام. در ایران یک دیکتاتوری نظامی گرفتاری‌های ما را برطرف خواهد کرد و ما را قادر خواهد ساخت بی‌هیچ دردسری این کشور را ترک کنیم.»

کودتا و تشکیل کابینه سیدضیاء

سیدضیاء پس از تشکیل کابینه خود در اسفند 1299 با اقداماتی، همچون لغو قرارداد 1919 که خود از طرفداران آن بود، سعی کرد مقبولیتی در بین مردم برای خود کسب کند. هر چند که اقدامات و اسناد موجود بیانگر ارتباط مستقیم او با انگلیس در جهت تأمین غیرعلنی و غیر مستقیم منافع آنان بوده است. ویژگی این دوره‌، سختگیری سید در داخل کشور و تشدید عملیات تعقیب و بازداشت ناراضیان ازسوء رفتاردولت اشغالگر انگلیس بود. سید در این دوره سه ماهه در عین وابستگی به لندن تلاش می‌کند تا با انعقاد قرارداد جداگانه با شوروی(روسیه) از برانگیختن حساسیت ضدانگلیسی بلشویک های روس‌ها جلوگیری کند. در این دوره سیدضیاء به عنوان یک کودتاچی دیکتاتور و سختگیر مطرح است‌. سیاستمداران معروفی چون احمد قوام و محمد مصدق و صارم‌الدوله در این دوره بازداشت شدند.

دولت مستعجل

با این حال دولت سیدضیاء، دولتِ مستعجل بود و به صد روز هم نرسید. درباره علل سقوط دولت او (که به کابینه سیاه شهرت یافته بود) دلایلی قطعی نمی‌توان ارائه داد اما جنگ قدرت بین رضاخان و سیدضیاء و ترجیح رضاخان توسط انگلستان به دلیل نوع عملکرد آنها از جمله دلایلی است که توسط عده‌ای از صاحبنظران بیان شده است. اقدامات و ظاهرسازی‌های سیدضیاء در بازداشت و تبعید شخصیت‌های پرنفوذ سیاسی و ملاکان و اعیان باعث واکنش‌های تندی نسبت به او و دولتش شد. خالی بودن خزانه مملکت مانع از این بود که رئیس دولت کودتا بتواند برای بهبود وضع اقتصادی مردم کاری انجام دهد. سیدضیاءالدین پس از سقوط با دریافت (۲۵ هزار تومان) تحت‌الحفظ به سوی قزوین و از آنجا به خارج از ایران تبعید شد و جای خود را به میرزا احمد قوام‌السلطنه داد.

سیدضیاء در عصر پهلوی اول

سید در مرداد ۱۳۰۰ به همراه همسرش عفت خانم عازم بصره و سپس هند شد اما مقدمش گرامی داشته نشد. پس به فرانسه و بعداً به شهر ییلاقی مونتره در سوئیس رفت و دیداری با محمدعلی جمالزاده نویسنده معروف داشت که سرآغاز دوستی این دو با هم بود. در شهر ییلاقی مونتره کم‌کم اوضاع مالی سیدضیاء رو به وخامت گذاشت. سید ضیاء احوال خود را بعد از عزل از نخست‌وزیری و در روز‌های اقامت در اروپا این‌گونه بیان می‌کند. «عصبی بودم. شب‌ها به آپارتمانم که می‌رفتم، در هوای سرد برلن دوش آب سرد را با فشار باز می‌کردم، زیر آن می‌ایستادم و از شدت سرما دندان‌هایم کلید می‌شد و جیغ می‌زدم و زن صاحبخانه فکر می‌کرد که از تیمارستان آمده‌ام.»

اقامت در فلسطین اشغالی

در پاییز سال ۱۳۱۰ «حاج امین الحسینی»، مفتی اعظم فلسطین که در تدارک برگزاری کنگره‌ای به نام «مؤتمر اسلامی»، جهت مقابله با افزایش موج مهاجرت یهودیان به فلسطین بود، دعوتنامه‌‌ای برای بسیاری از رجال دولتی و غیردولتی جهان از جمله برای سیدضیاء الدین طباطبایی که در آن زمان در ژنو به سر می‌برد، ارسال کرد. سید نیز این دعوتنامه را پذیرفت و خود را به فلسطین رساند. سیدضیاء توانست ریاست کنگره را عهده‌دار شود؛ لذا پس از دو هفته اقامت جهت ساماندهی امور خود به سوییس بازگشت. او مجددا در سال 1314 به فلسطین بازگشت و تا سال 1322در فلسطین اقامت گزید. او متهم است که در زمان سکونت در فلسطین به عنوان یک فرد مسلمان در خرید زمین‌های فلسطینیان و فروش آن به یهودیان صهیونیست‌ نقش داشته است. نورالدین کیانوری نیز در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: «سیدضیاء در فلسطین برای یهودی‌ها کار می‌کرد. یعنی یهودی‌ها از ظاهر اسلامی او استفاده می‌کردند. او زمین‌ها را از مسلمانان می‌خرید و به یهودیان انتقال می‌داد.»

سیدضیاء در عصر پهلوی دوم

پس از وقایع شهریور 1320، در پی اشغال ایران و سپس سقوط سلطنت رضاشاه پهلوی، انگلستان که به دلیل سیاست انگلوفیلی سیدضیاء همچنان تمایل داشت او به ایران باز گردد. اما سیدضیاء چندان علاقه‌ای به بازگشت به ایران نداشت. انگلیسی‌ها روی سید سرمایه‌گذاری کرده بودند. در این زمان به دلیل احتمال پیاده شدن چتربازان آلمانی در ایران و نیز خرابکاری ستون پنجم نازی در این کشور می‌خواستند، سیدضیاء را به عنوان مرد قدرتمند در رأس امور بگذارند. سرانجام سیدضیاءالدین می‌پذیرد تا به ایران بازگردد. بدین‌ترتیب دور جدید فعالیت‌های انگلوفیلی سیدضیاء با تأسیس حزب ارادهٔ ملّی و حضور او به عنوان نماینده مردم یزد در مجلس چهاردهم که با وجود مخالفت‌ها رأی اعتماد را کسب می‌‌کند، آغاز شد.

بازداشت سیدضیاء پس از پایان دوره چهاردهم مجلس در اسفند 1324 به بهانه‌های «اقدام علیه امنیت عمومی کشور» و «حیف و میل اعانات مربوط به زلزله‌زدگان گرگان» توسط قوام‌السلطنه که به تازگی از روسیه بازگشته بود، موقتاً او را از صحنه سیاسی کشور خارج کرد. اما واقعیت امر مخالفت‌های او با دولت شوروی و حزب توده بود، چرا که احمد قوام پس از نخست‌وزیری به دنبال بحران آذربایجان، عده‌ای از عوامل مشهور انگلیسی را دستگیر و زندانی کرد. شاید هم در صدد وانمود کردن سیاست جانبدارانه ظاهری از شوروی بود. همچنین گزارش‌هایی نیز از سازش بین این دو نفر به منظور جلب نظر انگلیس در سال 1327ش ارائه شده است.

سیدضیاء بعد از ترور رزم‌آرا

سیدضیاء به دنبال ترور رزم‌آرا توسط خلیل طهماسبی! در 16 اسفند 1329، با جلب نظر شاه و انگلستان زمینه را برای نخست‌وزیری خود فراهم می‌دید. اما به دلیل مخالفت نمایندگان مجلس و نیز افکار عمومی نسبت به او به دلیل سیاست‌های انگلوفیلی او فراهم نشد. او که همچنان صحنه را برای حضور خود فراهم می‌دید، تلاش مجدد خود را برای کسب مقام نخست‌وزیری آغاز کرد. پس از تصویب نهایی طرح ملی شدن صنعت نفت در مجلس شورای ملی و مجلس سنا در 29 اسفند 1329 که علاء، نخست‌وزیر وقت در مقابل اوضاع متشنج دوام نیاورده بود، دربار پهلوی دوم و انگلستان در صدد بودند برای پیشبرد اهداف خود و به شکست کشاندن طرح ملی شدن صنعت نفت، سیدضیاء را بر مسند نخست‌وزیری بنشانند. اما از سوی دیگر دکتر مصدق که مجلس او را به عنوان نخست‌وزیر پیشنهاد داده بود، برخلاف دفعات پیشین، بدون هیچ گونه شرط عمده ای ، نخست‌وزیری را پذیرفت و طرح دربار و انگلستان با شکست مواجه شد.

از سعادت‌آباد تهران تا ‌الله‌آباد قزوین

سیدضیاء که پس از آزادی از زندان (دوران قوام)در ائتلاف با دیگر احزاب و دستجات سیاسی از جمله حزب توده که خود از مخالفین آنها به شمار می‌رفت، به علت مخالفت نمایندگان مجلس و افکار عمومی نتوانست به‌طور رسمی منصبی به دست آورد،موضع سیاسی خود را از مداخله مستقیم به سیاست پنهانی تغییر داد و تا پایان عمر ارتباط خویش را با دربار و سیاست حفظ کرد. سیدضیاءالدین پس از این تغییر خط‌مشی، فعالیت‌های سیاسی را ترک کرد و به دنبال حرفه مورد علاقه خود یعنی کشاورزی و دامپروری رفت‌. او در مزرعه بزرگی در بویین‌زهرای قزوین به یونجه‌کاری و دامداری و زراعت مشغول شد. یکی از مهم‌ترین اقدامات او در این مقطع از زندگی، خریدن زمین‌های روستایی به نام «سعادت‌آباد» در شمال غربی تهران بود. او با استفاده از سیستم‌های نوین زراعت و دامپروری، آن منطقه را آباد کرد. بعدها محلات سعادت‌آباد و شهرک‌غرب روی همین باغات و زمین‌های زراعتی متعلق به سیدضیاء شکل گرفتند. سیدضیاء که گفته می‌شود در سال‌های پایانی عمر در روستای خود، ‌الله‌آباد قزوین با یکی از زنان محلی ازدواج کرده و از او صاحب دو فرزند پسر و یک دختر شده بود، سرانجام در اسفند ماه 1348 در سن حدود 80 سالگی درگذشت و در آرامگاه شاه‌عبدالعظیم حسنی شهر ری دفن شد.

✍ غلامرضا علیزاده(پژوهشگر حوزه تاریخ و دین)
منابع در دفترروزنامه «اعتماد» موجود است.(شماره 4452 -۱۳۹۸ شنبه ۹ شهریور)

محمدحسن محب
۰۰:۵۹۱۸
شهریور

آیت‌الله حاج شیخ یحیی نصیری معروف به علامه یحیی نوری (زادۀ 1311نور مازندران درگدشتۀ بهمن86 تهران)

محمدحسن محب
۰۰:۲۷۱۸
شهریور

 

محمدحسن محب
۲۳:۴۶۱۷
شهریور

در چهل‌و‌پنجمین سالگرد واقعه ۱۷ شهریور یا کشتار میدان ژاله تهران که در تاریخ انقلاب ۵۷ به جمعه سیاه شهرت دارد می‌توان بر ۱۰ مقوله درنگ کرد:

 ۱. اگر از نسل امروز درباره معنی اصطلاح «جمعه سیاه» بپرسیم احتمالا غالب آنان تحت تاثیر فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی به روزی اشاره می‌کنند که در کشورهای غربی و در چند هفته قبل از شروع سال نو کالاها را می‌توان با تخفیفی قابل توجه خریداری کرد! همین یک نشانه کافی است تا ببینیم چقدر فرهنگ سرمایه‌داری در تار و پود جامعه ایرانی و دست‌کم در طبقه متوسط رسوخ کرده است. (البته در سال‌های اخیر برای نابودی و لاغر شدن طبقه متوسط هم کم تلاش نشده است!)

 ۲. این که چرا شاه جمشید آموزگار را برکنار کرد و به جای او جعفر شریف‌امامی را به نخست‌وزیری گماشت تا دولت آشتی‌ملی تشکیل دهد و او هم دست به اقدامات اصلاحی غیر زیربنایی زد مانند بازگرداندن تاریخ به هجری خورشیدی یا بستن کازینوها اما به جای الغای حکومت نظامی که با اصفهان شروع شده بود در تهران هم حکومت نظامی اعلام شد از معماهای تاریخ است. اگر قرار بود آشتی‌ملی برقرار شود دیگر چرا حکومت نظامی و اگر قرار بر سرکوب با نظامیان بود چرا ارتشبد غلامعلی اویسی را به نخست‌وزیری نگماشت؟ تا دولت هم نظامی باشد؟

 برخی بر این باورند که شاه خیال می‌کرد انقلاب زیر سر انگلیس و آمریکاست و با شریف‌امامی می تواند انگلیسی‌ها را راضی کند و رفتار ۳۷ سال قبل پدرش را تکرار کند که سراغ محمد علی فروغی رفت. هر چند که فروغی فساد مالی نداشت و ادیب بود و اگر روابطی داشت ایران‌دوست بود و شریف امامی هیچ یک از اینها را نداشت.

 انتخاب شریف امامی برای نخست وزیری با سابقه بد سیاسی و مالی و پس از سال ها ریاست مجلس سنا با سناتورهای انتصابی آن قدر ابلهانه بود که در مهر ۵۷ بچه مدرسه ای ها شعار می‌دادند: «آهای شریف امامی! تو نه شریفی نه امامی. تو یک خر تمامی!»

 نقل این شعار در میانه تحلیل جدی شاید برای مخاطب آشنا با نثر و سبک این نویسنده شگفت‌آور باشد اما از این نظر لازم است تا مخاطب اگر بالای ۵۰ سال دارد خاطره ها را تجدید کند و اگر زیر ۵۰ بداند چقدر آن تصمیم و آن انتخاب ابلهانه و ناشیانه بوده که بچه مدرسه‌ای‌ها را هم به واکنش واداشت و البته چون شنیده نویسنده و نه سروده اوست نقل تجربه شخصی هم هست!

 شاپور بختیار در سال ۶۲ در مصاحبه‌ای که صوت آن را همین دیشب در یک کانال تلگرامی شنیدم درباره سقوط شاه می‌گوید: حقش بود. چون هم دولت آشتی ملی اعلام کرد هم حکومت نظامی! چند ماه بعد هم باز هم گفت صدای انقلاب‌تان را شنیدم و هم دولت نظامی روی کار آورد. به اعتقاد او به جای شریف‌امامی اگر سراغ او رفته بود ۱۷ شهریور هم اتفاق نمی‌افتاد که موتور محرک انقلاب ۵۷ شد.

 ۳. ابهام دیگر این است که چرا اعلامیه برقراری حکومت نظامی در تهران و ۱۱ شهر دیگر پنج‌شنبه شب صادر و صبح جمعه و در حالی که مردم خواب بودند و عده ای در مسیر میدان ژاله و به رادیو دسترسی نداشتند خوانده شد ؟

  ارتشبد غلامعلی اویسی در‌ آن اطلاعیه به تصمیم دولت شاهنشاهی ایران استناد می‌کند یعنی همان دولت شریف‌امامی که برای آشتی ملی و جلب نظر روحانیون میانه و مشخصا آیت‌الله شریعتمداری روی کار آمده بود!

 هوشنگ نهاوندی در کتاب خاطرات خود از این موضوع به شدت ابراز تعجب می‌کند زیرا در دو سه روز قبل از آن و بعد از راه پیمایی عید فطر - از ۱۳ تا ۱۶ شهریور ۱۳۵۷- هیچ درگیری و تنشی رخ نداده بود. ضمن این که دعوت به میدان ژاله هم از جانب دو روحانی شاخص آن روزها -مفتح و هادی غفاری- اعلام نشد و مشخص نیست چه کسی برای اجتماع در میدان ژاله دعوت کرد؟

  چرا که شیخ یحیی نوری مشهور به علامه یحیی نوری هم چهره‌ای سیاسی نبود و به خاطر اعلامیه‌های تشرف به دین اسلام که بهاییان در روزنامه‌ها با اشاره به نام و آموزه‌های او منتشر می‌کردند شهرت داشت و عضو تشکل سیاسی جامعه روحانیت مبارز نبود و ناگهان به خاطر آن که خانه‌اش در میدان ژاله قرار داشت در وسط معرکه قرار گرفت و البته به وظیفه اخلاقی و دینی و انسانی خود به غایت عمل کرد.

 اما روحانیون بعد از آن هم چندان او را به بازی نگرفتند و در راه پیمایی تاسوعا و عاشورا در ۱۹ و ۲۰ آذر ۵۷ هم با وجود طالقانی و بهشتی چندان به او توجه نشد. سال بعد هم با این که برای مجلس بررسی قانون اساسی یا خبرگان قانون اساسی نامزد شد در فهرست گروه‌ها قرار نگرفت و طبعا راه نیافت.

   این که نام شخصی تنها با یک واقعه گره خورده باشد بسیار قابل تأمل است و البته چه کسی می‌تواند انکار کند که کار رژیم شاه در ۱۷ شهریور ۵۷ تمام شد و شیخ یحیای مرحوم هم چه تصادفی چه احساسی چه واقعی وسط معرکه بود؟ برخی روایت‌ها هم البته حاکی از‌آن است که مرحوم یحیی نوری از مردم دعوت کرده بود. نویسنده هر دو روایت را شنیده اما در این تردیدی نیست که او هیچ ارتباطی با دو روحانی شاخص مدیریت کننده سه روز ۱۳ تا ۱۶ شهریور ۱۳۵۷ و روحانی حاضر در صحنه از ابتدا تا انتها - هادی غفاری- نداشت و او را نه نفی نه تأیید می‌کردند.

 ۴. برخی معتقدند چون شاه عقل منفصل خود - امیر اسدالله علم - را از دست داده و با مصرف قرص‌های مربوط به سرطان طحال ، قدرت تصمیم‌گیری سریع نداشت دو جناح درون دربار با هم رقابت می‌کردند. یک گروه طرفدار بازکردن فضا و استفاده از چهره‌های ملی و مصدقی و جلب نظر آمریکا و همکاری با روحانیون میانه بودند تا میدان را از دست آیت‌الله خمینی بگیرند و به بختیار و آیت‌الله شریعتمداری بسپارند. به نطر می‌رسد فرح و نراقی و نصر از این ایده دفاع می‌کردند. گروه دیگر اما هوادار سرکوب بودند و اویسی با حمایت آنان روی کار آمد. جالب این که ۱۷ شهریور زادروز نخست‌وزیر - شریف امامی - هم بود!

البته روز تولد او هم ۲۷ خرداد ۱۲۹۱ هم ذکر شده ( فرزند نظام الاسلام) ولی برخی ۱۷ شهریور آن سال هم آورده‌اند. با توجه به این که در‌ آن زمان شناسنامه صادر نمی‌شده و بعدتر در شناسنامه با واقعیت اختلافاتی بروز می‌کرده این‌گونه اختلاف‌ها در ثبت تاریخ تولد وجود داشته است مگر وقتی که با مناسبت مذهبی مقارن بوده مثل تولد امام خمینی. درباره شریف امامی اما اگر ۱۷ شهریور درست باشد شگفت‌آور است.

  به هر رو در غیاب علم هر دو جناح دربار نفوذ و دخالت داشتند و شاه ناچار بود برای جلب نظر هر دو طیف بکوشد و در نتیجه تصمیمات متناقض بگیرد. در حالی که در دو راهی نمی‌توان به هر دو راه رفت و باید دست به انتخاب یکی زد. هم «دولت آشتی ملی و رفع سانسور و نیم‌صفحه بزرگ کیهان با تیتر مذاکره برای بازگشت حضرت آیت‌الله العظمی خمینی با اعزام هیاتی به نجف (همان که دستور داده بود ۹ ماه قبل به او در اطلاعات توهین کنند) و هم «حکومت نظامی و بگیر و ببند اویسی در دو هفته بعد از این شماره» یکی از این تناقضات است.
       
۵. مردمی که اغلب آنان از اعلام حکومت نظامی در ساعات صبح گاهی روز جمعه ۱۷ شهریور ۵۷ بی‌خبر بودند در میدان ژاله تجمع کردند اما ناگهان بر خلاف رویه سه روز قبل و به شکل بی سابقه‌ای سربازان به روی آنان آتش گشودند.
 در حالی که مردم از این اتفاق بهت زده شده و تعداد شهدا را هزاران نفر تخمین می‌زدند فرمانداری نظامی تهران در اطلاعیه شماره 4 خود اعلام کرد: «در واقعه 17 شهریور 58 نفر کشته و 205 نفر مجروح شدند».
                        
 **دو روز بعد دادگستری‌ تایید کرد  با درگذشت برخی از مجروحان، تعداد کشته‌‌ها به‌ ۹۵ نفر رسیده است. وزیر وقت بعدتر در خاطرات خود عدد را 126 نفر ذکر کرد.**  مشاهده کشته و مجروح در میدان جنگ یک بحث است و قتل و خون ریزی در میدان و خیابان بحثی دیگر و عجیب نبود که زمزمه 4 هزار کشته در شهر پیچید.
   میشل فوکو فیلسوف فرانسوی نیز همین عدد را در گزارش خود آورد که بسیار صدا کرد. او از جانب یک روزنامه ایتالیایی به تهران آمده بود و برجسته ترین شخصیت جهانی بود که انقلاب ایران را از نزدیک روایت می‌کرد.

   آنتونی پارسونز آخرین سفیر بریتانیا در تهران که چند سال پیش در لندن درگذشت درکتاب خاطرات خود تعداد کشته‌های 8 سپتامبر یا 17 شهریور را  «‌صد‌ها نفر» ‌ذکر کرده است و ویلیام سولیوان آخرین سفیر ایالات متحده در تهران از 200 کشته سخن می‌گوید و «جان دی. استمپل» از دیپلمات‌های ارشد آمریکایی در تهران هم بعد ها نوشت: «بلافاصله پس از آغاز برخورد در میدان ژاله، مجروحین حادثه به سه بیمارستان واقع در ناحیه روانه شدند. **منابع پزشکی کشته ‌شدگان را بین ۲۰۰ تا ۴۰۰ نفر برآورد کردند**».

  اسدالله بادامچیان  دبیر کل فعلی مؤتلفه که روایت‌های خاص خود از انقلاب را به عنوان خاطره نقل می‌کند -و دیگر فعالان سیاسی معمولا بر ادعاهای او مهر تایید نمی‌زنند- ۹ سال قبل و ۱۳ شهریور ۱۳۹۳ در مصاحبه با روزنامه اعتماد گفته بود:  «‌خاطره تلخ من، گزارشی است از حدود 80 کودک زیر دو سال که در این روز توسط جلادان رژیم شاه و اربابانش به ویژه اسرائیل، شهید شده بودند و آنها را به بهشت زهرا آورده و در یک سالن کنار هم چیده بودند و انسانی با احساس که ندانستیم کیست، روی سینه هر یک از آنها یک شاخه گل گلایل گذاشته بود و هر کس به این منظره نگاه می‌کرد بی‌اختیار اشکش سرازیر می‌شد و به آن رژیم کودک‌کش، لعنت می‌فرستاد. متاسفانه امکان عکسبرداری میسر نشد».  البته دیگری این روایت را نقل نکرده و نام و تصویر و تعداد شهیدان هم مشخص است و اگر روایت بادامچیان درست بود شهردار فعلی شهر را از تصاویرشان پر می‌کرد.
  (مرحوم عموی این نویسنده البته به چشم دیده بود که چند خانم چادری چگونه تیر خوردند و به شدت متأثر شده بود).

    ۴۵سال پس از جمعه سیاه و با احترام به همه شهیدان 17 شهریور 1357 می‌توان با قاطعیت گفت شمار شهیدان ۱۷ شهریور همان اعداد رسمی نزدیک به ۱۰۰ نفر است نه  4 هزار نفری که در افواه پیچید و میشل فوکو هم آن را نقل کرد و نام و تعداد دقیق را هم بنیاد شهید در اختیار دارد هم سازمان بهشت زهرا و هم قبور آن عزیزان مشخص است.

 ۶. در نادرستی ادعای چند هزار شهید در ۱۷ شهریور می توان به سخن خود امام خمینی استناد کرد که در روایت خود از ماجراهای انقلاب در دهم مهر 1358 و در دیدار با اعضای دولت موقت بر «کم ضایعه» بودن انقلاب تأکید دارند.

 ۷. عماد الدین باقی - نویسنده و پژوهشگر- با توجه به دسترسی به آمار بنیاد شهید انقلاب اسلامی و منابع دیگر (‌سازمان بهشت زهرا و پزشکی قانونی) تعداد کشته‌شدگان ۱۷ شهریور را ۸۸ نفر ذکر کرده و یادآور شده است «از این تعداد ۶۴ نفر  در میدان ژاله و بقیه در نقاط دیگر شهر کشته شدند. زیرا تظاهرات به نقاط دیگر شهر خصوصا شرق تهران نیز سرایت کرد».

 ۸. منبع مستند و بسیار مهم دیگر کتاب «لاله های انقلاب، یادنامه شهدا» است که در سال 1358 منتشر شد و در کتابخانه‌ها موجود است و در 830 صفحه اطلاعات ارزنده‌ای درباره شهیدان انقلاب درج کرده و شمار شهیدان 17 شهریور را همان نزدیک به 90 نفر ذکر می کند.

 ۹. البته برای تظاهرات شهری همین تعداد ( ۹۰ تا ۱۰۰ نفر) هم زیاد است کما این که طومار رژیم شاه را همین ۱۷ شهریور در هم پیچید و آن قدر تکان دهنده بود که  زیبگنیو برژه‌ نیسکی (در ایران مشهور به برژینسکی) - مشاور امنیت ملی رییس جمهوری وقت آمریکا -کارتر‌- درباره 17 شهریور گفته بود: «این واقعه چنان خونین و مرگبار بود که کشمکش‌های گذشته میان مخالفان و دولت را از یاد برد و یک انقلاب واقعی را در پایان شورش های پراکنده و مقطعی پیش چشم قرار داد.»

 ۱۰. رد ادعای چند هزار شهید با استناد به آمار ثبت شده و تعداد کل شهدای انقلاب ۵۷ که کمتر از ۳ هزار است **هرگز به معنی خرد شمردن آن جنایت یا چشم پوشیدن از سه ابهام بزرگ ـ نخواندن اعلامیه حکومت نظامی درپنجشنبه شب و هم زمانی حکومت نظامی با دولت شریف امامی و تغییر روش به نسبت رفتار سه روز قبل- نیست و کافی است به یاد آوریم که تنها ۲۲ روز قبل از آن شاه در کنفرانس مطبوعاتی ۲۶ مرداد ۵۷ و به مناسبت سالگرد کودتای سیاه ۲۸ مرداد گفته بود: «در بین یک ملت دو سه نفر هم معترض پیدا می شود».**
وقتی حتی نگفت دو سه هزار نفر و گفت دو سه نفر ۲۲ روز بعد که ۱۰۰ نفر در میدان ژاله کشته شدند ملت هم گفتند دو سه هزار نفر و به استناد همان تمام اعتبار او دود شد و بر هوا رفت تا جایی که برخی سقوط شاه  را به یک بازه زمانی محدود - از ۱۷ شهریور تا ۲۶ دی ۵۷  - یعنی فقط طی ۴ ماه و ۱۰ روز می‌دانند هر چند مقدمات قبل را انکار نمی کنند اما کار در ۱۷ شهریور تمام شد.

    جایی خواندم که شاه در سال ۵۷ سه بار به خود شلیک کرد. بار اول با انتخاب شریف امامی به جای یک چهره ملی به جای آموزگار. نوبت دوم با اعلام حکومت نظامی همزمان با دولت آشتی ملی و سوم در نیمه‌ آبان با پیام «صدای انقلاب شما را شنیدم» و به تعبیر مرحوم مهندس بازرگان رهبر منفی انقلاب ایران شخص اعلیحضرت بود.
   البته من از زبان او کلمه منفی را نشنیدم ولی ظاهرا دوستان او منفی را اضافه کردند تا سوء تفاهم برنخیزد. به این معنی که شاه خودش خودش را برانداخت با بی توجهی به خیرخواهی و بستن راه اصلاح و انتخاب و البته تردید در تصمیم‌گیری یا تصمیمات متناقض: این که هم دولت آشتی ملی تشکیل دهی و هم حکومت نظامی برقرار کنی. دو ماه بعد  هم بگویی صدای انقلاب‌تان را شنیدم و نخست‌وزیر و رئیس ساواک و وزیر اطلاعات و جهانگردی را به زندان بیندازی و هم دولت نظامی آن هم به ریاست ازهاری روی کار‌ آوری. در مرداد به مصدق طعنه بزنی و در دی مرید او را نخست‌وزیر کنی تا او هم به محض خروج شاه عکس او را بردارد و عکس مصدق را به جای آن بگذارد.

 درباره مرحوم یحیی نوری هم جالب است بدانیم او تا سال ۸۶ زنده بود اما چندان سراغ او نرفتند در حالی که به قاعده هر سال و به مناسبت ۱۷ شهریور باید خاطرات او از صدا و سیما پخش می‌شد.

منبع:سایت عصر ایران مهرداد خدیر

محمدحسن محب
۱۸:۱۰۲۵
مرداد

سی و هفت سال سلطنت فتحعلی شاه قاجار بدون تردید یکی از پیچیده‌ترین و مهم‌ترین دوره‌های تاریخی ایران و البته به نوعی هم مرز میان ایران قدیم و جدید است و از این‌رو در تاریخ نگاری معاصر ایران نقش مشکل و متناقضی به خود دیده است. بی‌تردید زمینه‌های اصلی ساختار سیاسی، اجتماعی ایران مدرن در این دوره شکل می‌گیرد.
سی و هفت سال سلطنت فتحعلی شاه قاجار بدون تردید یکی از پیچیده‌ترین و مهم‌ترین دوره‌های تاریخی ایران و البته به نوعی هم مرز میان ایران قدیم و جدید است و از این‌رو در تاریخ نگاری معاصر ایران نقش مشکل و متناقضی به خود دیده است. بی‌تردید زمینه‌های اصلی ساختار سیاسی، اجتماعی ایران مدرن در این دوره شکل می‌گیرد.
فتحعلی شاه برای اولین بار با قدرت‌های غربی در مقیاسی گسترده روبه‌رو می‌شود. با پدیده استعمار مواجه می‌گردد و تلاش می‌کند با بسط قدرت حکومت مرکزی در سرتاسر ایران از طریق وصلت‌های متعدد با سران ایلات و قبایل و اشراف و اعیان سرتاسر کشور و انتخاب فرزندانش به حکومت‌های محلی در اقصی نقاط ایران، اقتدار دولت مرکزی را به گونه‌ای دوامدار در سرتاسر کشور پابرجا نماید. او با ایجاد ارتش مدرن و نهادهایی مانند وزارت خارجه و تشویق و ترویج نثر ساده فارسی نیز به تحولات جدید پاسخ می‌دهد.

جعل در تاریخ

ابتدا باید به چند پیش فرض نادرست درباره فتحعلی شاه اشاره گردد. اول اینکه می‌گویند قاجاریه نگاه ایلیاتی  و دیدگاهی محدود و عاری از درک تحولات جهانی و منطقه‌ای داشتند. این نگاه از این جهت غلط است که قاجارها حداقل سیصد سال پیش از سلطنت‌شان در عرصه سیاست ایران و حتی جهان فعال بودند. سفیر دربار شاه طهماسب صفوی که  نزد سلطان سلیمان عثمانی رفت، قاجار بود، فرمانده کل قشون ایران در عصر شاه عباس دوم، قاجار بود. یعنی قاجارها با جهان آن روز آشنا بودند. جیمز موریه در کتاب حاجی بابا نامه‌ای جعلی و طنز از فتحعلی شاه خطاب به سفیر ایران در فرنگ درج کرده است که عبارات مضحکی به فتحعلی شاه نسبت داده شده است که آیا ینگه دنیا زیر زمین است یا روی زمین و آیا لندن جزو انگلستان است یا انگلستان جزو لندن و....  این در حالی است که در همین عصر فتحعلی شاه گزارش دقیقی از تحولات استقلال یونان در وزارت خارجه داریم. یعنی نه تنها این گونه که جیمز موریه نشان می‌دهد بی‌خبر نبودند که هیچ در ریز تحولات اروپا وارد بودند. پیش فرض غلط دیگر این است که در عصر فتحعلی شاه ایران تجزیه شده است. به نسبت عصرقبل قاجار یعنی زندیه، ایران گسترش هم می‌یابد. در عصر زندیه اقتدار دولت بر خراسان و سیستان و بلوچستان و قفقاز و آذربایجان از میان رفته بود. به دروغ می‌گویند به احترام خاندان نادر بود که کریم خان زند به خراسان نرفت در حالی که خراسان در اختیار احمدشاه افغان افتاده بود. قفقاز از عصر صفوی حکومت‌های خودمختار داشت و پس از نادرشاه هم عملاً راه استقلال را درپیش گرفته بود. ما بر آن مدعی بودیم و روس‌ها هم مدعی بودند. روس‌ها پیروز شدند به مدد قدرت بیشتر و به یاری انقلاب صنعتی که در آنجا صورت گرفته بود و در ایران رخ نداده بود. همچنین  نقش فتحعلی شاه در بروز جنگ دوم ایران و روس نیز مورد جعل قرار گرفته است. فتحعلی شاه به هیچ روی مایل به وقوع جنگ دوم نبود و در منابع تاریخی متقدم اشارات صریحی مبنی بر مخالفت فتحعلی شاه با شروع جنگ وجود دارد.

دستاوردهای عصر فتحعلی شاه

دراین عصرکشور به سمت وحدت و یکپارچگی رفت. بخصوص عباس میرزا در ایجاد تفکر ایران مدرن بی‌تردید مؤثر بود.پس ازجنگ دوم ایران و روس، عباس میرزا برای جبران شکست ازروسیه به خراسان رفته ودر نگاه وی همین ایجاد دولت فراگیر قابل ملاحظه است.در نامه‌های آخرش می‌نویسد: «کارهای خراسان الحمدلله... نظم کامل گرفته و کلمه واحده شده، دیگر کرد وترک وعرب و قرایی لفظش موقوف شد.» یعنی لفظ‌شان به نفع ایران موقوف شد. در واقع همه در ایرانیتی که مورد نظر بود، هضم و ادغام شدند. در مجموع در عصر فتحعلی شاه، برخی از مهم‌ترین ملوک الطوایف و حکومت‌های محلی از میان رفتند. حکومت قرایی‌ها در تربت، زعفرانلوها در خبوشان(قوچان)،شادلوها دراسفراین ازجمله مهم‌ترین حکومت‌های محلی بودندکه در راستای ایجاد حکومت متمرکز فراگیر از میان رفتند و در واقع زیرساخت‌های اصلی دولت مدرن با این تمرکز قدرت فراهم آمد. فتحعلی شاه برای دولت و منافع دولت احترام و شخصیت مستقلی از سلطنت و منافع خاندان خود قائل شد. برای نمونه او در نامه به یکی از مهم‌ترین فرزندانش حسنعلی میرزا شجاع السلطنه، تلاش می‌کند وی را از منافع شخصی برحذر داشته و به اندیشیدن به دولت و منافع دولت ترغیب کند و در نامه‌ای به وی صراحتاً می‌نویسد:«امروز کار از آن گذشته است که آن فرزند خیر خود را ملاحظه نماید اندک فکر کند و ببیند خیر دولت شاهنشاهی چه چیز است.»
 فتحعلی شاه تصویر روشنی از قلمرو ایران و مفهوم کشور ایران داشت. نامه فتحعلی شاه به زمان شاه افغان سندی مهم بر این آگاهی است، در آن می‌نویسد:«مرو و بلخ و اندخو و شبرغان و بدخشان و میمنه و هرات و سبزوار و بُست و نیشابور و طبس و قندهار و بامیان و بلوچستان و سایر مضافات خراسان در ازمنه قدیمه در عهود ماضیه و دوران صفویه موسویه به این مُلک موروث مقرره مسند پیرایه من وابسته بود. چنانکه بخواهیم در حالت انتزاع دولتین به زیر سُم ستوران لشکریان بار دیگر خواهیم آورد. در مملکت قدیمه ایران زمین، چشم حرص و حق تمکین نگشاید و ننماید. زیرا که این ملک محروسه و موروثه من است و حفاظت حدود و شرافت ناموس سلطنت از فرایض و شرایف انسانی ما بوده...»
همین حساسیت را فتحعلی شاه دربرابرعثمانی ودرموردمالکیت ایران بر سلیمانیه دارد. در سال 1236 ه. ق جنگ بزرگی میان ایران وعثمانی درگرفت وپس ازپیروزی‌های نظامی ایران درمقابل تجاوزات عثمانی‌ها سرانجام در سال 1238 هجری قمری عثمانی حاضر به صلح شد. در توافقنامه صلح ایران و عثمانی، موضوع تعلق ایلات و عشایر به دولت‌های ایران و عثمانی و نیز موضوع مالکیت سلیمانیه مشخص نبود.عثمانی‌ها مدعی بودند که ایل بابان تبعه آنهاست تا بدین ترتیب مدعی مالکیت سلیمانیه گردند. اما فتحعلی شاه به این ادعا تمکین نمی‌کرد و در صفر 1239 در نامه‌ای به عباس‌میرزا نایب‌السلطنه بر حق حاکمیت ایران بر ایل بابان تأکید کرده و در این باره تصریح می‌نماید:«در هیچ ماده سخن نداریم مگر در باب ایل بابان که سال‌های سال است روی توکل به جانب این دولت ابد مدت آورده و دست توسل به دامان خدّام اعتاب ما زده‌اند و هرگاه آنها را حکماً و حتماً به وزیر بغداد بسپاریم و از آستان دولت پایدار منتزع سازیم، کسر ‌شأن دولت و منافی غیرت سلطنت خواهد بود. چون آن فرزند خواهش دولت علّیه عثمانی را در باب ایلات حیدرانلو و سیبکی که از قدیم‌الایام متعلق به دولت جاوید قرار ایران و مساکن الکای خوی و ایروان بوده‌اند به عمل آورده و با آنکه در این دو طایفه به هیچ‌وجه راه حرفی برای آنها نبود، محض اینکه کسر‌ ‌شأن آن دولت نشود و عسر و حرج لازم نیاید سختگیری و ایستادگی نکرده و نفع و خیر اصلاح بین‌المسلمین را برای مهام دولت و دین از ملاحظه این جزئیات بهتر و بیشتر دیده و دانسته است، باید در باب ایل بابان هم گفت‌وگویی مصلحت‌آمیز و مودت‌انگیز نماید تا به وضعی که از آن طرف ملاحظه ‌شأن دولت و غیرت سلطنت شده است از این طرف هم ملاحظه شود و همان طور گذشت دوستانه و بی‌مضایقگی ملوکانه که در باب حیدرانلو و سیبکی از این طرف به عمل آمده از آن طرف هم بی‌تفاوت و تغایر در باب ایلات بابان و متعلقات آن به عمل آید.»
فتحعلی شاه همین حساسیت و توجه را در مورد بحرین و در مواجهه با آل سعود نیز دارد. در سال 1224 هجری قمری عبدالعزیز بن‌محمد بن‌سعود که بر نجد سلطه یافته بود و به آیین محمدبن‌عبدالوهاب درآمده بود به قطر و بحرین یورش برد و ضمن دستگیر کردن شیخ‌سلمان‌بن‌حمد آل خلیفه و خویشاوندان وی، بحرین را تسخیر کرد. تجاوز ابن‌سعود به بحرین با کشتار زائران امام حسین(ع) در کربلا توسط نمایندگان ابن سعود و نیز نامه توهین‌آمیز وی به فتحعلی‌شاه همراه گردید. ابن سعود در این نامه شیعیان را به شرک متهم کرده و ضمن دعوت فتحعلی‌شاه به آیین وهابی، او را تهدید کرد در صورت عدم پذیرش وهابیت، به سرنوشت زائران کربلا دچار می‌گردد.
پاسخ فتحعلی‌شاه به این نامه توهین‌آمیز، مؤدبانه ولی محکم بود. در این نامه تاریخی تصریح شده بود، فطرت شیعیان بر توحید است و از ابن‌سعود خواسته شده بود تا علمای وهابی را برای مناظره با علمای شیعه ایران گسیل دارد. فتحعلی‌شاه در برابر تهدید نظامی ابن‌سعود نیز چنین پاسخ داده بود:«ما به حسینعلی‌میرزا (پسر فتحعلی‌شاه و حکمران فارس) شیربچه خلافت و صاحب قدرت در سواحل عمان، فرمان می‌دهیم که به شما چه در خشکی و چه در دریا، در نهان و آشکارا، پاسخ دهد که خداوند شهرها را برای ما تسخیر کرده و تدابیر امر دریاها را به عهده ما قرار داده است.»
به دنبال این نامه‌نگاری، وهابی‌‌ها به مسقط نیز یورش بردند. به‌دنبال یورش‌های وهابی‌‌های ابن‌سعود به کربلا، بحرین و مسقط و نیز نامه‌نگاری‌‌های بین ابن‌سعود و فتحعلی‌شاه، بنابه امر فتحعلی‌شاه، حسینعلی‌میرزا فرمانفرما حکمران فارس، سپاهی را بسیج کرده و به فرماندهی صادق‌خان دولو قاجار به محل استقرار سپاهیان ابن‌سعود در مسقط گسیل داشت. بین سپاهیان دو طرف جنگ سختی درمی‌گیرد که به شکست و نابودی کامل سپاه ابن‌سعود انجامید. متعاقب این جنگ، قشون ایران، به نجد لشکرکشی کرده و تا نزدیک درعیه (محلی در مجاورت ریاض کنونی) پیش رفت. پیشروی نظامیان ایرانی در نجد، واکنش آشتی‌جویانه ابن‌سعود را دربر داشت و وی با فرستادن نماینده‌ای به دربار ایران، سعی کرد مناسبات دوجانبه را بهبود بخشد. به‌دنبال این اقدام، نظامیان ایرانی از نجد عقب‌نشینی کردند و سعودی‌‌ها نیز از یورش به ساحل خلیج‌فارس دست برداشتند. متعاقب این رویداد، حکومت سعودی با حمله سپاه عثمانی و محمدعلی ‌پاشا موقتاً از میان رفت و بدین ترتیب ساحل جنوبی خلیج‌فارس از یورش سعودی‌‌ها ایمن گردید.
فتحعلی شاه دلبسته ایران باستان بود. در تخت مرمر که به دستور او ساخته شده است همه نمادهای اسطوره‌های ایرانی و حتی اشاره به تخت طهمورس دیوبند که بر دوش دیوان استوار بود قابل ملاحظه است. تاج کیانی را نیز به‌سان عصر باستان احیا کرد و مراسم سلام و موسیقی و شعرخوانی را با همان شکوه قابل قیاس با عصر ساسانی رایج ساخت. فتحعلی شاه در ضمن مردم‌دار نیز بود چنانچه در همان نامه به شجاع السلطنه که پیشتر به آن اشاره شد، فتحعلی شاه بارها فرزند خود را به مردم‌داری تشویق کرده است ،می‌نویسد:«تمام خلق مملکتی را که نمی‌توان بی‌موجبی مورد سیاست داشت و با عدم تقصیری ظاهر همه بندگان خدا را آزرد.»
فتحعلی شاه حکومت با بیم و ارعاب را غیرممکن می‌دانست و تنها راه حکمداری را همراهی مردم می‌دانست. در همین نامه به شجاع السلطنه می‌نویسد:«چنانچه فی الواقع کار او با این مردم پیشرفت نخواهد کرد و باید مردم خراسان را عموماً مورد سیاست داشت و خراب کرد و آن فرزند را به بیم محض آنجا مسلط کرد. مشکل می‌بینم که کار آنجا به اصلاح دربیاید و او تواند از عهده کار آن مملکت برآید. بنابراین فکری باید کرد که پیشرفت داشته باشد.»
اینها نمونه‌ها و موارد و مصادیقی از مملکت‌داری عصر فتحعلی شاه بودند، بررسی دقیق عملکرد سیاسی وی بدون بغض‌ها و پیش‌فرض‌های نادرست که مسلم انگاشته شده‌اند نیازی است که باید مورخان به آن پاسخ دهند.

منبع: روزنامه ایران - محمدعلی بهمنی قاجار

محمدحسن محب
۱۹:۵۳۱۴
مرداد

امروز چهاردهم مرداد ماه (و با تلفظ درست تر اَمرداد) سالروز صدور فرمان مشروطه است. اما با این که 117 سال از 14 مرداد[درست تر13اَمرداد]  1285خورشیدی می گذرد؛ روزی که انقلاب مشروطیت یا جنبش مشروطه خواهی ایرانیان برای مشروط کردن سلطنت مطلقه به ثمر رسید و با این که کتاب ها و مقالات بسیاری در این باره نوشته شده سطح اطلاعات عمومی از انقلاب نیاکان خود در روزگاری که هیچ یک از کشورهای منطقه صاحب پارلمان نبودند، سهل است هنوز به استقلال سیاسی نرسیده بودند در حد مطلوب نیست و این کاستی نه متوجه مردم علاقه مند به مباحث تاریخی و سیاسی که متوجه سه دسته است:

1⃣ نخست، رسانه ها که موضوعاتی از این دست را به شکل آکادمیک مطرح می کنند و طبعا برای همه مردم قابل لمس نیست. رسانه رسمی در این میان جای خود را دارد که با عینک ایدئولوژی می نگرد و در ماجرای مشروطه تنها در پی آن است که از شیخ فضل الله نوری یک قدیس بسازد و دیگران را به خیانت یا نادانی متهم کند.

2⃣ دسته دوم تاریخ پژوهان یا مؤرخان مدعی یا کم ادعایی هستند که به جای این که بگویند مشروطه چه بود و چرا برپا شد تنها به شخصیت های اصلی آن می پردازند. قهرمانانی چون ستارخان و باقرخان و ضد قهرمانی مانند محمد علی شاه و شهیدی مثل میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل. اینها اگرچه هست اما باز اصل ماجرا پنهان می ماند که دعوا سر چه بود؟

3⃣ دسته سوم تحلیل گرانی هستند که اصرار دارند انقلاب مشروطه را ناکام و شکست خورده معرفی کنند. نیروهای چپ و کمونیست با اشاره به روی کار آمدن رضا خان تنها 14 سال پس از صدور فرمان مشروطه نتیجه می گرفتند که انقلاب واقعی همان انقلابی است که بلشویک ها در روسیه برپا کردند و بقیه انقلاب ها اصالت ندارند.

از این سو هم عده ای به خصوص در سال های پس ازانقلاب اسلامی بارها از خطر تکرار مشروطه- حذف روحانیون پس از به قدرت رسیدن روشنفکران-  سخن گفتند.

حال آنکه در تعریف ساده می توان گفت ایرانیان، اندک اندک با حال و هوای دنیای مدرن آشنا می شدند و با ورود وسایل جدید در عصر ناصری**دریافتند که ابزارها کافی نیست و مناسبات هم باید مدرن شود**. در این میان نقش مجد الملک  وزیر عصر ناصری و نویسنده رساله مجدیه بسیار ممتاز است که دریچه های تازه را به روی مردم باز کرد.

بنا براین به مجموعه تلاش هایی که از دوره ناصر الدین شاه قاجار آغاز شد و در زمان سلطنت مظفر الدین شاه به ثمر رسید و قصد آن ایجاد پارلمان و عدالت خانه و مشروط کردن قدرت و سلطنت بود جنبش یا انقلاب مشروطه خواهی گفته می شود و باید تصریح کرد این انقلاب شکست نخورد چون آگاهی مردم ،کم شدنی نیست و هر رخدادی که برای جامعه آگاهی های تازه بیاورد یک یا چند قدم رو به جلوست .

آرتور کوستلر در «خوابگردها» می نویسد: «ما تنها می توانیم به دانایی خود بیفزاییم اما نمی توانیم از آن بکاهیم.» پس اگر انقلاب مشروطیت بر آگاهی های ما افزوده به بار نشسته است ولو تمام اهداف آن محقق نشده باشد.

👈جنبش مشروطه را در 7 سکانس می توان این گونه توضیح داد:

سکانس اول: با افزایش حقوق گمرکی، تجار تهران به صدر اعظم ( عین الدوله) شکایت می کنند. همین که در شکایت از مقام اجرایی به مقام اجرایی بالاتر باید شکایت کنی نشان دهندۀ آن است که تفکیک قوا و دستگاه مستقل قضا وجود نداشته است. پاسخ صدراعظم چنین بود:« این لوطی بازی ها دیگر چیست؟ همه تان را می گذارم در دهانه توپ. بروید دنبال کارتان!».
ریاست گمرک «ممالک محروسه» هم با « مسیو نوز» بلژیکی بود. او هم از بین کلمات فارسی که یاد گرفته بود بازرگانان مسلمان و معترض را با این لفظ عتاب و خطاب می کند: پدر سوخته ها!

سکانس دوم: به خاطر افزایش حقوق گمرکی، قند که کالایی وارداتی بود طبعا گران می شود. علاء الدوله – حاکم وقت تهران- به بازرگانان دستور می دهد قیمت قند را به قبل بازگردانند.
آنها می گویند پیش صدر اعظم  رفتیم ولی از مسیو نوز حمایت کرد و ما نمی توانیم قیمت را کاهش دهیم. این مقام اجرایی هم در جایگاه قاضی می نشیند و دستور می دهد چند نفر از بازاری ها را بیاورند و به جرم گران فروختن قند «چوب بزنند». این رفتار با تجار محترم و معتمد بازار، بازرگانان را به خشم می آورد. چاره را در این می بینند که سراغ مقام بالاتر بروند که همان صدر اعظم بود.
پاسخ عین الدوله در عصر قبل مشروطه چنین است: من اجازه داده بودم. در کار حاکم من حق مداخله ندارید!

سکانس سوم: مسیو نوز بلژیکی از مشاهده تحقیر مخالفان خود به وجد می آید و درصدد تحقیر بالاتری بر می آید. عکسی منتشر می شود که او را در لباسی شبیه روحانیون با عمامه و ردا و درجشن رقص بالماسکه نشان می دهد. اعتراض به مردم عادی هم تسری می یابد و سه گروه در سه محل متحصن می شوند: مسجد شاه، مسجد جامع و زاویه حضرت عبدالعظیم.

سکانس چهارم: تحصن کنندگان به جای این که تنها خواستار تنبیه رئیس گمرک شوند یا فقط کاهش قیمت قند را بخواهند خواست های جدی تری مطرح می کنند: محدود کردن دایره اختیارات سلطنت و تأسیس عدالت خانه. این اولین بار بود که مردم عادی سخن روشنفکران را تکرار می کردند. انگار رساله مجدیه را این جماعت خوانده بودند.

سکانس پنجم: عین الدوله گروهی از اوباش را اجیر می کند تا با چوب و چماق به جان متحصنین بیفتند. او که به قول ناظم الاسلام کرمانی « گرم عروس تازه خود – دختر مظفر الدین شاه» بود احساس می کرد همان گونه که از علاء الدوله به او شکایت می کنند و به جایی نمی رسند از خود او هم باید به مظفر الدین شاه شکایت برند و البته به طریق اولی به جایی نخواهند رسید. وقتی موقر السلطنه را واداشته  بود دختر شاه را به اکراه  طلاق دهد می پنداشت شکایت جمعی متحصن هم به جایی نمی رسد.

سکانس ششم: عده ای بازداشت می شوند و در این میان یک نفر که ظاهرا طلبه ای بوده کشته می شود و ماجرا که از خواست روشنفکران آغاز شده و به بازاریان رسیده بود توده های عادی و روحانیون را هم درگیر می سازد.

سکانس هفتم: در مراسم تشییع جنازه هم باز عده ای کشته می شوند. این بار تُجار و کسبه به باغ سفارت انگلستان پناه می برند و رسما تقاضای اعلام مشروطیت و تشکیل مجلس را مطرح می کنند. قضیه چنان فراگیر می شود که حمایت شاه بیمار از عین الدوله عملا منتفی می شود و او به ناچار کنار می رود و مظفر الدین شاه به صدور فرمان مشروطیت تن می دهد.

شماری از مؤرخان اما مشروطه را به صورت درهم روایت می کنند در حالی که اتفاقات بعدی را باید تفکیک کرد .همچون  مخالفت جانشین مظفر الدین شاه با مشروطه خواهان و دعوت نکردن نمایندگان مجلس به مراسم تاج گذاری و  به توپ بستن مجلس که مربوط به بعد است.

ثمره مشروطه این است که قدرت از انحصار یک نفر خارج شد. تا پیش از مشروطه، قبلۀ عالم! مالک جان و مال و ناموس مردم بود. جان هر که را که می خواست می ستاند. ولو صدر اعظم میرزا تقی خان امیر کبیر باشد. دستور می داد فلان زن از شوهر خود مطلقه شود و به عقد او یا مقام منصوب او درآید و هر مالی را که می خواستند تصاحب می کردند. جامعه هم این ها  را در زمره حقوق شاه می دانست چندان که میرزا تقی خان امیر کبیر که به دستور شاه به شهادت رسید لقب شهید نگرفت اما ناصر الدین شاه قاجار که با گلوله میرزا رضای کرمانی از پا درآمد شاه شهید خوانده شد.

مشروطه برای این بود که شاه نه علی الاطلاق که به صورت مشروط و مقید و از کانال مجلس و عدالت خانه سلطنت کند. این که بعد تر چه اتفاق افتاد و این آرمان تا چه میزان تحقق یافت از ارزش این کار نمی کاهد. ناصر الدین شاه و مظفر الدین شاه از سفرهای خود مصنوعات جدید را می آوردند. از اتومبیل و دوربین سینما تا ابزار های دیگر. آنان شیفته مدرنیسم و تجدد ظاهری شده بودند و روشنفکران زمان روح مدرنیته را در مشروط کردن قدرت شاه و تشکیل مجلس می دانستند و مشروطه ورود این دستاورد به ایران بود.

محمد علی شاه در توجیه دعوت نکردن از مجلسیان گفت:« می خواهند قوای مملکت را تجزیه کنند تا از اختیارات شاه خارج شود».

روحانیون در قبال مشروطه دو نوع موضع داشتند. گروهی که معتقد بودند جسارت های شاه و صدراعظم را باید پاسخ دهند خصوصا این که طلبه ای به نام عبدالحمید هم در زمره کشته شده هابود.

 گروه دیگر اما گمان می کردند شریعت به خطر می افتد چون  اقتدار سلطنت را یک ضرورت می دانستند حال آن که تحولات بعدی نشان داد بیشترین تهدید علیه روحانیت از جانب دو شاه – رضا شاه و پسرش- ابراز شد و اتفاقا با الغای سلطنت و تشکیل جمهوری به نام اسلام بود که روحانیت و شریعت به عرصه علنی سیاسی آمدند.

در یک سو آیات ثلاث نجف ( سه مرجع تقلید) و شاخص ترین شان آخوند خراسانی حامی مشروطه بودند و در سوی دیگر نیز روحانیونی به شدت مخالف.

آشنایی با این مخالفت ها و رقابت ها برای درک تحولات بعدی سیاسی هم بسیار رهگشاست. در میان روحانیون مخالف ،متفاوت ترین و تند ترین موضع را شیخ ابوالحسن نجفی مرندی اتخاذ کرد:

او چنان بدبین بود که لفظ مشروطه را با شرک یکسان دانست و نوشت : «حروف این دو هم به حساب ابجد مساوی است و از هر دو رقم 560 به دست می آید.»

به این هم بسنده نمی کند و جای دیگری می نویسد: امام دوازدهم ابتدای شدت های فتنه های آخر زمان را در دعای افتتاح با عبارت « وشدت الفتن بنا» معین کردند که به حساب ابجد می شود 1324 یعنی همان سال اعلام مشروطیت(به هجری قمری)                                     [ ایدئولوژی نهضت مشروطه- صواعق سبعه- ابوالحسن نجفی مرندی- نوشته فریدون آدمیت/ مقاله دکتر مهدی نجفی زاده در اطلاعات سیاسی – اقتصادی شماره 275]
✍سایت عصر ایران - مهرداد خدیر

محمدحسن محب
۱۸:۳۱۰۵
مرداد

 به دنبال کودتای 1299 و مطرح شدن رضاخان به عنوان مرد قدرت، در صحنه‌ی سیاسی ایران، لازم بود علما موضع خود را نسبت به او روشن کنند. نیاز جامعه به ثبات سیاسی و امنیت، ناتوانی حکومت احمدشاه در کارکردهایش ؛ جسارت و قاطعیت رضاخان ، بستر جامعه را برای صعود او به کانون اصلی قدرت فراهم کرده بود. در مقابل این پدیده به استثنای آن دسته از علما که تمایلی به مشارکت در امور سیاسی نداشته و بی‌طرف باقی ماندند آنان به دو جناح مخالف و موافق تقسیم شدند:الف) مخالفان     ب) موافقان

 الف) مخالفان:
در رأی جریان مخالف صعود رضاخان به سلطنت، آیت‌الله سیدحسن مدرس قرار داشت.
ملک‌الشعرا بهار او را شخصیتی می‌داند که از حیث استعداد و شجاعت و صراحت سیاستمداری و علم و تقدس و پاکدامنی و هوش از فتنه‌ی مغول به بعد نظیر نداشته است.(1)
 او مجتهدی مسلم، فقیه و اصولی بزرگی بود که در مجلس دوم جزو مجتهدان طراز اول مجلس بود و در انتخابات دوره‌ی سوم تا ششم، از تهران نمایندگی مجلس شورای ملی را بر عهده داشت. مدرس همچنین شخصیتی فداکار و از خود گذشته، ساده‌زیست و بی‌آلایش بود.(2)
دکتر کاتوزیان نیز وی را سیاستمداری می‌داند که در عرف زمان و مکان خود نمی‌گنجد، چرا که همیشه قادر بود پایبندیش به اصولی (ملّی و مشروطه) را با واقع‌بینی سیاسی و تشخیص گزینه‌ها و تنگناها در هر شرایطی همراه کند. برخلاف بسیاری از سیاستمداران روزگارش هیچ تماسی با سفارتخانه‌های خارجی نداشت، با مردم عادی خیلی گرم‌تر بود تا با اشراف، نگرشی سیاسی و دموکراتیکی داشت، در پی جاه و مقام یا مال و منال نبود، اعتماد به نفسش چندان بود که گاه دچار بی‌احتیاطی می‌شد، پایبند اصول بود اما در وسایلی که برای رسیدن به هدف‌هایش برمی‌گزید وسواس چندانی نداشت. مدرس نماینده‌ای ماهر و سخنوری مجذوب‌کننده بود که در چند مورد مهم کفه‌ی مجلس را صرفاً به یکی دو نطق سرشار از حکمت عامیه، طنز و گاه ارعاب اخلاقی به سود خود چرخاند.(3)
ویژگی‌های شخصی مدرس باعث می‌شد تا در مقابل هر قلدری ایستادگی نماید. او با توجه به شجاعتش خواستار مقاومت و حتی جنگ در برابر اولتیماتوم(اِتمامِ حُجَّت) روس بود. اما با وجود این از رأی اکثریت تبعیت نمود. وی در سال 1329ق/1289ش  پس از اولتیماتوم در مذاکرات کمیسیونی که به همین منظور تشکیل شده بود می‌گوید:
عقیده‌ی من ایستادگی و جنگ است، لیک چون شماها می‌گوئید مصلحت در قبول [اولیتماتوم] است، من هم به شماها متابعت می‌نمایم تا نگویند ملاها مملکت را به باد دادند، چنانچه درباره‌ی سیدمحمد مجاهد می‌گویند.(4)
اشاره‌ی شهید مدرس به سیدمحمد مجاهد ناظر به اختلافات پس از جنگ ایران و روس است.
به هر حال در بین روحانیون، مدرس از جمله کسانی بود که درصدد حفظ رژیم قاجار بود. البته این مطلب بدان معنی نیست که وی از احمدشاه راضی بوده است و کارکردهای نظام قاجاری را تأیید می‌نموده. نه، وی از احمدشاه راضی نبود(5) اما به قانون اساسی و اصول مشروطیت پایبند بود. از سوی دیگر با توجه به شناختی که از نزدیک از شخصیت رضاخان داشت با اقتدار بیش از حد او مخالف بود. بنابراین مدرس ضمن تأکید بر محاسن رضاخان در پست وزارت جنگ، از سلطنت قاجار و احمدشاه حمایت می‌کرد. مدرس با تیزبینی که داشت تغییر سلطنت را یک تحول ساده نمی‌دید، بلکه در نامه‌اش به احمدشاه اعلام می‌کند که هدف از این امر ایجاد تغییرات اساسی در حیات ملی ایران است که با استقلال اقتصادی کشور و استقلال فرهنگی آن مغایرت دارد.(6)
تلاش‌های مدرس به دلیل سهل‌انگای‌های احمدشاه و عدم حمایت تشکیلات روحانیت از او بی‌ثمر ماند. حوزه‌ی علمیه در این زمان به دلیل پیامدهای ناگوار مشروطه و فوت آیت‌الله آخوند خراسانی و مشخص نشدن «مرجع کلی» که بتواند وحدت و یکپارچگی حوزه‌ها را بازگرداند، از انسجام و یکپارچگی لازم برخوردار نبوده در این بین حمایت‌های آیت‌الله حاج آقا نورالله اصفهانی نیز از احمدشاه به جایی نرسید.(7)

ب) موافقان:
دسته‌ی دوم از علما که می‌توان گفت اکثریت بودند، با تحول سلطنت از قاجار به پهلوی موافق بودند. این گروه، برخی از علمای بزرگ ایرانی مقیم عراق و جمعی از علمای داخل کشور بودند. از آنجا که مرکز ثقل رهبری نهاد مذهبی در آن روز، خارج از ایران بود و این امر عامل مهمی در استقلال‌بخشی به روحانیون نجف و کربلا و سامرا در عصر قاجار بود(8) حمایت آنان نقش مؤثری در تحولات ایران داشت. اصولاً روحانیون ایرانی مقیم عتبات، با توجه به موقعیت ژئوپلیتیکی که در آن قرار داشتند به وقایع ایران با نگاه دیگری می‌نگریستند. آنان از یک سو در یک حاکمیت سنی قرار گرفته بودند و از سوی دیگر در مبارزات استقلال‌طلبی مردم عراق[ثورة العشرین]1920م / 1298ش) به همراه علمای عراق بر ضد دولت انگلیس بودند و از جهتی دیگر در معرض حمله‌ی وهابی‌های [نجد که به تازگی بر]حجاز مسلط شده بودند[واقدام به هدم مزار ائمۀ مدفون در بقیع کرده بودند]، قرار داشتند. وهابی‌ها که از نظر فقهی، اعتقادی و سیاسی، به شدت با تشیع مخالف بودند(9) بارها به مراکز مقدس شیعیان در کربلا و نجف حمله کرده ودریک مورد در[اوایل قرن 19 میلادی] سال 1216 ق /1180ش در حمله به کربلا و غارت حرم امام حسین(ع) به کشتار شیعیان پرداختند که آمارمقتولین را بین 5 تا 20 هزار نفر ذکر کرده‌اند(10).
خطر حمله‌ی وهابیان به مراکز تشیع در این زمان به جایی رسید که در ایران نیز بازارها را[به نشانۀ اعتراض واعلام عزا] تعطیل کردند و مدرس در یکی از جلسات مجلس، ضمن طرح دیدگاه خود درباره‌ی عقاید آنان، از عملکرد وهابی‌ها اظهار تنفر نموده و خواستار خاموش نماندن و ناخمودی نمایندگان در این قضیه می‌شود.(11) بنابراین با توجه به تهدیدهایی که علما درعراق در معرض آن بودند، آنها خواستار یک سلطان مقتدر بودند تا از کیان تشیع حمایت نماید. بر این اساس سلطان ضعیفی همچون احمدشاه نمی‌توانست خواسته‌های آنان را برآورده سازد. اما رضاخان ویژگی‌های یک سلطان مقتدر شیعی را در خود داشت. به ویژه اینکه سیاست ماکیاولی او جهت بهره‌گیری از مذهب که هنوز برملا نشده بود و خوش‌بینی علمای داخل کشور جز مدرس و شماری معدود در موضع‌گیری مثبت علمای عتبات در آستانه‌ی تغییر رژیم، مؤثر بود. بنابراین آنها نه تنها مخالفتی نکردند بلکه به حمایت از رضاخان برخاستند.(12)
البته این حمایت به طور مطلق نبود. هنگام دوری احمدشاه از ایران، سردار سپه فعالیت خود را در برقراری یک رژیم جمهوری آغاز کرد. وی برای اجرای این اندیشه به همکاری و کمک رهبران مذهبی حتی شخصیتی غیرسیاسی مانند آیت‌الله[شیخ عبدالکریم] حائری[مؤسس حوزۀ قم] نیاز داشت.(13)هدف سردار سپه از جمهوری‌خواهی پایان بخشیدن به سلسله‌ی قاجار بود. در این رابطه برقراری چند جمهوری بعد از انقلاب روسیه در قفقاز ـ که به تعبیر برخی میرزا کوچک خان و شیخ محمد خیابانی را هم به وسوسه انداخت تا در ایران جمهوری مستقل ایجاد کنند(14) ـ و به وجود آمدن جنبش‌های جمهوری‌خواهی در سوریه و لبنان، همچنین برقراری رژیم جمهوری در ترکیه توسط آتاتورک (1923م / 1301ش) به نظر می‌رسید زمینه را برای هدف رضاخان فراهم کرده باشد و لذا می‌خواست با برنامه‌ای همسان، به زندگی قاجار پایان بخشد.(15)
اما اقدامات او و طرفدارانش و زمینه‌سازی تئوریک نشریاتی چون حبل‌المتین و ایرانشهر برای جمهوریت، با مخالفت مردم، بازاریان،رهبران مذهبی و به ویژه آیت‌الله مدرس مواجه شد.دراین رابطه علمادرقم گردهمایی‌هایی تشکیل دادند و بنا به گفته‌ی شیخ‌عبدالکریم حائری در یکی از این جلسات که با حضور[میرزای]نائینی، سید ابوالحسن اصفهانی و خودشیخ عبد الکریم تشکیل شد، آنان تصمیم گرفتند سردار سپه را از این کار منع نمایند و از آنجا که روند جریان جمهوری‌خواهی به میل رضاخان حرکت می‌کرد وی به سراغ علما به قم رفت و در شرایطی که به دلیل برخورد خشونت‌آمیز او با تظاهرکنندگان مخالف، رییس مجلس وقت، مؤتمن الملک تصمیم گرفته بود در نشست ویژه‌ی مجلس سردار سپه را از رئیس الوزرایی برکنار سازد، رضاخان کوشش کرد از پیوند دوستانه‌ی خود با علما بهره گیرد. بنابراین به عنوان خداحافظی با علمای تبعید شده از عراق که در تدارک بازگشت بودند، در روز 6 فروردین 1303 با حائری، نائینی و اصفهانی دیدار کرد و پس از مذاکره درباره‌ی جمهوری‌خواهی، آیات سیدابوالحسن اصفهانی، محمدحسین غروی نایینی و عبدالکریم حائری در تلگرافی به علمای تهران در 12 فروردین 1303 به دلیل عدم مناسبت جمهوریت با مقتضیات این مملکت و نارضایتی عام الغای آن را اعلام نمودند.(16) در همان روز رییس الوزرا و فرمانده‌ی کل قوا، رضاخان نیز طی بیانیه‌ای اعلام کرد:
«در موقعی که برای تودیع آقایان حجج اسلام و علمای اعلام به حضرت معصومه (ع) مشرف شده بودیم، با معظم لهم در باب پیشامد کنونی [جمهوری‌خواهی] تبادل افکار نموده و بالاخره چنین مقتضی دانستم که به عموم ناس توصیه نماییم که عنوان جمهوری را موقوف و …(17).
علما از آن رو با جمهوری‌خواهی مخالفت کردند که این امر حکومت غیرمذهبی همسایه، ترکیه را تداعی می‌کرد." 18 " بنابراین آنها از پیامد جمهوریت که به وجود آمدن یک نظام سکولار و لائیک بود هراس داشتند. مخالفت آیت‌الله مدرس نیز از آن رو بود که آن را محملی می‌دانست که رضاخان برای رسیدن به پادشاهی و برقراری حکومت استبدادی از آن استفاده می‌کرد».(19).
پس از شکست طرح جمهوری‌خواهی و به دنبال واگذاری موقت حکومت به رضاخان در جلسه‌ی 9 آبان 1304 مجلس شورای ملی، از 85 نفر حاضر، 80 نفر به انقراض قاجار رأی دادند که نمایندگان روحانی مجلس هم جزو آنان بودند. تنها مدرس بود که در جلسه‌ی رسمی گفت: «صد هزار رأی هم بدهید خلاف قانون اساسی است» و از مجلس خارج شد. پس از آن تلگراف‌های تبریک از سوی برخی از روحانیون از جمله هیأت علمیه‌ی آذربایجان، آیت‌الله شیخ مرتضی آشتیانی از علمای سرشناس تهران که مقیم مشهد بود، محمدرضا زنجانی و تلگراف‌های دیگری از علما و روحانیون سایر نقاط کشور مانند سیستان، ملایر، سمنان، گلپایگان، تویسرکان، بارفروش (بابل)، شرفخانه، اردبیل، قزوین، دزفول و بروجرد ارسال شد که در آنها از انقراض قاجاریه ابراز خشنودی گردیده و به رضاخان تبریک گفته شد. علاوه بر علمای شیعه، برخی از روحانیون اهل سنت از جمله محمد مردوخ نیز از رضاخان حمایت کردند.(20) پس از مجلس مؤسسان و رسمیت سلطنت رضاشاه و مراسم تحلیف او به عنوان پادشاه جدید در 14 آذر 1304. تلگراف‌های تبریک از سوی روحانیون داخل و خارج ایران ارسال شد که حاکی از خوش‌بینی نسبت به اوست. علمای نجف همچون آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی، آقا ضیاءالدین عراقی، مهدی خراسانی، جواد صاحب‌جوهر و محسن علاء المحدثین، در اسفند 1304 تلگراف‌های تبریک به ایران ارسال کردند.(21) از جمله افراد دیگر که پس از پایان دادن سردار سپه به سلطنت 140 ساله‌ی قاجار تلگراف تبریک برای او فرستادند آیت‌الله نایینی بود.(22).
نایینی در ابتدای حکومت رضاشاه، با پشتیبانی از او و رابطه‌ی مناسبی که با شاه داشت در استحکام حکومت او مؤثر بود. وی البته از آنجا که به نوعی تئوریسین انقلاب مشروطه محسوب می‌گردید. هدفش تحکیم پایه‌های مشروطیت بود.
حتی از قبل در کابینه‌ی مستوفی‌الممالک به تاریخ 23 ذیحجه‌ی 1321(1 آذر 1292) برای نایینی مبلغ صد و پنجاه تومان مستمری سالیانه تصویب شده بود که بعدها نیز پیگری لازم می‌کرده و دستور پرداخت نیز صادر می‌شده است.(23).
البته آیت‌الله نایینی پس از آشکار شدن سیاست‌های ضداسلامی رضاشاه، شیوه‌ی معتدل پیش گرفت و نهایتاً با اقدامات ضداسلامی او نظیر برداشتن عمامه‌ی روحانیون، کشف حجاب و رواج منکرات مخالفت کرد. بر همین اساس با وجود رضایتمندی رضاشاه از مواضع نایینی حداقل سال 1307 هنگام درگذشت او، رژیم از وی تجلیل نکرد و حتی از مخابره‌ی تلگراف‌های علمای نجف و کربلا مبنی بر انعقاد مجالس ترحیم برای او جلوگیری کردند و انعقاد مجالس ترحیم نایینی در اصفهان و نطنز ممنوع اعلام شد.(24).
آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی نیز که جلوس رضاشاه را تبریک گفته بود، پس از آشکار شدن عملکرد ضددینی او، موضع ارشادی گرفت. وی ضمن اتخاذ چنین موضعی، راه اصلاح مملکت را همراه شدن با علما می‌دانست و یکی از عوامل نزدیکی به سلطنت را جلوگیری از تبلیغات لامذهبان [مارکسیست‌ها] برمی‌شمرد. وی در نامه‌ای خطاب به حاج آقا نورالله در 16 مهر 1306 می‌نویسد:
«طریق اصلاحی بعد از مدد غیبی به نظر نمی‌آید الا همراه کردن مقام سلطنت و آن هم موقوف است به اینکه سوءتفاهمی نشود که مؤید… لامذهبان شود که بعضی مطالب را جلوه داده‌اند که نفوذ روحانیون … مانع از نفوذ سلطنت و آبادی مملکت است. باید به وسایل صحیحه فهماند قضیه برعکس است. اینگونه اشخاص فی‌الحقیقه کارکن اجانبند… چون برای آنها دو سد بزرگ است در بلاد ایران، یکی نفوذ روحانیون و مسموع الکلمه بودن ایشان و یکی تقید عامه‌ی ناس به عقاید دینیه و تقید اسلامیه … و بالجلمه طریق اصلاحی منحصر به همین است که به حسب ظاهر مقام سلطنت همراه شود».(25).
در بین علمای آن روز سیدابوالقاسم کاشانی (بعداً آیت‌الله کاشانی) نیز از کسانی بود که از استقرار دودمان پهلوی حمایت کرد.(26) او به نفع سلطنت رضاشاه رأی داد و در اوایل سلطنت نیز در مراسم دربار به مناسبت اعیاد حضور می‌یافت و در بسیاری موارد سعی داشت با مکاتبه و توصیه به رییس‌الوزرا و سایر مسوولان رژیم از حقوق ملت دفاع کنند و سعی داشت از طریق مجلس بر روند امور تأثیر بگذارد. رویه‌ی آیت‌الله کاشانی نیز پس از چندی به مخالفت تبدیل شد.(27).
علی ای‌حال در هنگامه‌ی تحول سلطنت از قاجار به پهلوی علما در مجموع با حمایت، رضایت یا لااقل سکوت خود نقش مهمی ایفا کردند. در روز جشن تاجگذاری در 5 اردیبهشت 1305 برخی از علما حضور داشتند و هنگامی که رضاشاه با جقه‌ی نادری بر سر و شنل مروارید بر دوش وارد تالار شده و بر تخت نادری جلوس کرد، در سکوت تالار، امام جمعه‌ی تهران خطبه‌ی سلطنت را به شرح زیر خواند:

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم:
منت خدای را که تاج کنونی را افسرسری فرمود که به نیروی عقل و درایت و الطاف ربانیت، مقام سلطنت ایران را احراز فرموده. از حضرت احدیت تمنا داریم که نعمت وجودش را مستدام داشته تا عموم ایرانیان از نعمت وجودش متنعم شوند. در خاتمه از طرف عموم ایرانیان خصوصاً مقام روحانیت تبریکات صمیمانه‌ی خود را تقدیم اعلی حضرتش می‌نماییم و استدعا داریم که بیش از پیش در حفظ اساس دیانت و مقام روحانیت توجه مخصوص فرموده که موجب تشکر عموم ایرانیان و بقای سلطنت در آن دودمان خواهد بود. والسلام علی من اتبع الهدی.(28).
پس از خطبه، رضاشاه، تاج پهلوی را بر سر نهاد و شمشیر جهانگشای نادری را که به وسیله‌ی وزیر جنگ تقدیم شده بود به کمر بست(29) و سخنان خود را بیان نمود.
در این مراسم در واقع هم علما و هم رضاشاه، پیام خاص خود را به یکدیگر رساندند. رضاشاه با نشستن بر تخت نادری و به کمر بستن شمشیر او، به طور سمبلیک بیان داشته بود که نحوه‌ی برخورد او با تشیع چگونه خواهد بود و امام جمعه نیز در خطبه‌اش بقای سلطنت در دودمان پهلوی را منوط به حفظ اساس دیانت و مقام روحانیت دانست. اما به نظر می‌رسد هیچ کدام، پیام‌های مهم مذکور را در آن لحظه دریافت نکردند.
در رابطه با ابعاد شخصیتی رضاشاه او را یک افسر ناسیونالیست و جاه‌طلب و متهور توصیف کرده‌اند که هیکلی تنومند داشت و از آنجایی که از سرسختی، انضباط و وجهه‌ی نظامی خاصی برخوردار بود، چهره‌ی مشخص و متمایزی محسوب می‌شد. اگرچه آموزش چشمگیر و حتی سواد درستی نداشت.(30).
فون بلوخر سفیر آلمان در ایران در سال 1931، وی را مشهور به تیزچنگی و درنده‌خویی می‌داند و می‌گوید که از تمام شخصیت او قدرت، انرژی و سبعیت می‌بارید. ملوین هال وی را یک نفر درشت هیکل، قوی، تنومند، با چشمان‌ قهوه‌ای سرد و صورت سیه‌چرده معرفی می‌کند که در قیافه‌ی او اثری از بشاشیت و مهربانی دیده نمی‌شود. قیافه‌ی رکی داشت که هیچ وقت نمی‌خندید ولی سبعیت از آن می‌بارید. بالفور می‌نویسد: وی علی‌رغم بی‌سوادیش، دارای قدرت نظامی عجیبی بود. در عین حال، اعتماد افراد زیر دستش را به خود جلب می‌کرد و دارای نوعی قدرت دسیسه‌گری بود.(31).
وی را همچنین شخصیتی دانسته‌اند که سختکوش، باهوش و سرسخت بود؛ حافظه‌ای بسیار قوی و اعتماد به نفس سرشار داشت که در نتیجه‌ی موفقیت، به تکبر تبدیل شد. در انتخاب وسایل رسیدن به هدف پراگماتیک، بی‌رحم و دارای اراده‌ای آهنین بود. صراحت لهجه‌ای گاه در حد دریدگی داشت. در عین حال قدرت پنهان کردن نظرها، نقشه‌ها و حتی کینه‌های شخصی را داشت، به طوری که وقتی نیاتش را آشکار می‌کرد تقریباً همگان شگفت‌زده می‌شدند. هیچ دلبستگی به آزادی نداشت. نگرش دموکراتیک نداشت. مدرس درباره‌ی او گفته بود که در کشور تنها دو نفر مانده‌اند که از شجاعت سیاسی و مردانگی واقعی برخوردارند. یکی رضاخان و دیگری خودش. از ویژگی‌های بارز او احساس حقارت در برابر اروپاییان بود و تلاش می‌کرد با همرنگ شدن با اروپاییان به تعبیرش «ما را مسخره نکنند».(32).
مقام‌طلبی رضاخان او را واداشته بود تا قبل از جلب موافقت انگلیسی‌ها برای کسب قدرت، با آلمانی‌ها تماس برقرار کند. میرزا ابوالقاسم خان کمال‌زاده منشی سفارت امپراتوری آلمان، چگونگی تلاش محرمانه‌ی او و و ملاقات با مسیو زمیر [شارژ دافر آلمان] را در ایران در خلال جنگ جهانی اول برای جلب حمایت ویلهلم دوم، امپراتور آلمان که ظاهراً موفق به آن نیز شده بود، شرح می‌دهد.(33).
با وجود این ویژگی‌ها، طبیعی می‌نمود که رضاخان در ابتدای رسیدن به قدرت، خود را به منبع اقتدار داخلی یعنی علما نیز نزدیک نماید و سربلندی اسلام و رفاه ملت را به عنوان شعار خود مطرح کند. در عین حال ویژگی‌های شخصیتی رضاشاه نشان می‌دهد که وی هیچ نیروی مخالفی را تحمل نخواهد کرد و در صورتی که بر قدرت سوار شود، مخالفان خود را اعم از علما و غیر آن قلع و قمع خواهد نمود.
اگر اسلام‌پناهی و طرح این مسأله یک روز پس از انقراض سلسله‌ی قاجار، اجرای قوانین اسلام و رفاه و خوشبختی ملت را از برنامه‌های اصلی خود می‌داند که علما و روحانیون را به سوی او جلب می‌کرد(34) اما بی‌رحمی، دسیسه‌گری و خودکامگی وی آنان را از دربار رضاشاه می‌راند.ضمن اینکه سیاست‌های ضداسلامیش در دوره‌ی دوم حکومتش، عامل شتابزایی برای دوری بیش از پیش روحانیت از او شد.
رضاشاه سیاستمداری فرصت‌طلب بود. بنابراین از فرصت به دست آمده در پی کارکرد منفی و کژکارکردی دولت احمدشاه و نیاز جامعه به امنیت و آرامش بهترین بهره را گرفت. او شخصیتی شجاع و رزمنده داشت. بنابراین خود را برای کسب قدرت حتی به شیوه‌ی خشونت‌آمیز، در مقابل مخالفان و به ویژه سیاستمدارانی آرمانخواه، انقلابی و متعصبی چون مدرس آماده کرده بود. البته او نیز برای رسیدن به اهدافش کاملاً متعصب بود و کم از رقبای مستحکمش نداشت.

ساختار حکومت رضاشاه
ساختار حکومت رضاشاه که بر چهار پایه‌ی اصلی ارتش، دربار، ناسیونالیست‌های گذشته‌گرا و روشنفکران غربگرا استوار بود، خصلت‌های اساسی زیر را داشت:
1ـ دیکتاتوری و استبداد و نظامیگری:
یکی از ویژگی‌های مهم دولت رضاشاه این بود که حکومت او بنا به ضرورت زمان از یک ساخت اقتدارگرا شروع شد و پس از آن به یک اتوکراسی (قدرت مطلق) تبدیل شد. او یک دولت خودمختار (Autonomous) به وجود آورد؛ بدین معنا که دولتی مستقل از نیروها و قدرت‌های خودسر و خودفرمان جامعه تشکیل داد.(35) از هنگام شکل‌گیری دیکتاتوری که به دوره‌ی رییس‌الوزرایی او برمی‌گشت، انحراف روزافزون از بعضی از اصول قانون اساسی آغاز شده بود و حکومت دیکتاتوری تدریجاً به حکومت مطلق فردی (اتوکراتیک) شدت می‌بخشید. اما هنوز شکل مشروطه را حفظ کرده بود و بحث‌های پارلمانی و تفکیک قوا تا حدودی وجود داشت. اما پس از آن کاملاً به ساختاری استبدادی تبدیل شد.(36).
ضرورت‌های ناشی از پایان بخشیدن به هرج و مرج و سرکوب قیام‌ها و جنبش‌ها و افراد مدعی به همراه ویژگی‌های شخصی رضاخان، به رژیم او خصلتی میلتاریستی داد. نظامیگری در دوران حکومت او، برتمام امور از جمله امور فرهنگی جامعه سایه افکند و نظامیان به عنوان مجریان چشم و گوش بسته‌ی شاه، با توجه به افزایش بودجه‌ی نظامی و رفاه آنان، تکیه‌گاه اصلی رژیم بودند. آنان اختناقی در ایران به وجود آوردند که کمتر نمونه‌اش در تاریخ ایران یافت می‌شود. دخالت نظامیان در سیاست که از مجلس پنجم آغاز شده بود به شدت ادامه یافت. مجلس، آلت دست رضاشاه بود و نمایندگان به استثنای چند نفر، مکمل وضعیت استبدادی بودند. در دوره‌ی رضاشاه مجلس همه‌ی لوایح ارسالی دولت را تصویب کرد و تنها به اصلاحات عباراتی در آنها می‌پرداخت. تمامی تبلیغات در راستای ستایش از رضاشاه بود و تمامی مخالفان اعم از روحانیون، عشایر، شاعران، نویسندگان بازمانده از مشروطه، کمونیست‌ها و برخی از نظامیان با شدت عمل سرکوب شدند. او حکومت خود را بر اساس رعب و ترس و وحشت و هراس پلیسی قرار داد.(37).
استبداد کبیر رضاشاهی که اینک برخلاف استبداد صغیر محمد علی‌شاهی مخالفان جدی چندانی نداشت کار را به آنجا رسانده بود که همه‌ی دستگاه‌ها گوش به فرمان بودند. دیگر نه تنها نظارت بر دولت و انتقاد از دولت با توجه به ساختار حکومت مشروطه وجود نداشت بلکه با توجه به جو روانی حاکم در این حکومت یعنی سوءظن، بی‌اعتمادی، ترس، ناامنی و در عین حال ریاکاری، کسی را یارای نصیحت در مورد تصمیم‌های شاه نبود. مخبرالسلطنه هدایت در خاطراتش می‌نویسد:
در دوره‌ی پهلوی هیچ کس اختیار نداشت. تمام امور می‌بایست به عرض برسد و به آنچه فرمایش می‌رود رفتار کنند.(38).

2ـ ناسیونالیسم گذشته‌گرا (خصلت باستان‌ستایی):
ناسیونالیزم که تعاریف متعددی از آن شده است در نهایت یک حالت روحی است که در آن فرد عالی‌ترین حد وفاداری خود را نسبت به ملیت و میهنش ابراز می‌دارد.(39) ناسیونالیزم را به سه قسمت لیبرال، توتالیتر و جدید از یک سو(40) و قومی، نژادی، مذهبی، زبانی، منطقه‌ای از سویی دیگر تقسیم کرده‌اند.
نکته‌ی مهم درباره‌ی ناسیونالیزم این است که این احساس می‌تواند محتواهای گوناگون بپذیرد. در این ظرف، هم نژاد، خون و قومیت جای می‌گیرد و هم مکاتب و ادیان و برخی صفات و ویژگی‌های دیگر. بر این اساس ناسیونالیزمی که ساختار حکومت رضاشاه بر آن متکی بود، دو جنبه‌ی نظری و عملی داشت.
از لحاظ نظری، ناسیونالیزم او هم گذشته‌گرا یا باستانی بود و هم ضدمذهب. البته او نظریه‌پرداز نبود، بلکه تئوریسین‌های او را روشنفکرانی تشکیل می‌دادند که بر ایران قبل از اسلام و ناسیونالیزم وارداتی از غرب تأکید داشتند. روشنفکران ناسیونالیستی که نزدیک‌ترین‌شان به او فرج‌الله بهرامی بود: دبیر اعظم، رییس دفتر و منشی مخصوص شاه و نویسنده‌ی نطق‌هایش که رضاخان را تا حد پرستش او بالا برده بود.(41) رضاشاه با الهام از اندیشه‌ی دولت‌سازی (State – building) متأثر از افکار اروپایی، درصدد بود یک دولت مدرن تمرکزگرا در ایران به وجود آورد. بنابراین او درصدد سرکوب نیروهای قدرتمند مرکزگریز (Centrcifugal forces) برآمد. وجود این نیروها به عنوان مهم‌ترین مانع بر سر راه تمرکزگرایی دولت و انحصاری کردن قدرت سیاسی به حساب می‌آمد. دولت رضاشاه مصمم بود وفاداری به دولت مرکزی را جایگزین سایر پیوندهای ناسیونالیستی (زبانی ـ مذهبی ـ ایلی غیرفارسی زبان و غیرشیعه) کند. نهایتاً دولت او پس از یک درگیری خشونت‌بار از سال 1302 تا 1312 موفق به ایل‌زدایی و تمرکزگرایی شد که البته این امر عکس‌العمل‌های خاص خود را به دنبال داشت.(42) یورشی نظامی به زندگی و فرهنگ عشایری، غارت اموال آنان، اعدام بسیاری از افراد عشایر، تبعیض اقتصادی و اجتماعی بر ضد استان‌های غیرفارسی زبان، مبارزه با زبان‌های دیگر ایرانی و زبان عربی، حتی لهجه‌های فارسی، نشانگر عملکرد دولت او در جنبه‌ی عملی ناسیونالیزمش بود.
ازآنجاکه رضاشاه نمی‌خواست ملیگرایی آمیخته با مذهب را ترویج نماید به منظورارائه‌ی ایدئولوژی جایگزین، باستان‌ستایی و احیای آداب و سنن پیش از اسلام را ترویج نمود و ارزش‌های مذهبی را تحقیر کرد. با توجه به خودباختگی در برابر تمدن غربی، خصلت مبارزه‌طلبی در برابر بیگانگان را کمرنگ نمود به اقلیت‌های ملی (ترک‌ها ـ کردها ـ عرب‌ها و سایرین) بی‌توجهی و تبعیض روا داشت. به سلسله‌های ایرانی قبل از اسلام افتخار کرد. به شیوه‌ای غیرعلمی و گاه خنده‌آور سعی در زدودن لغات عربی از فارسی نمود. شاه‌پرستی و شعار «خدا، شاه، میهن» را ترویج نمود.
این فرضیه که اسلام و اعراب عامل زوال و عقب‌ماندگی تمدن ایرانی است و برخی از روشنفکران از زمان قاجار بر آن تأکید می‌نمودند در زمان او شکل رسمی و دولتی به خود گرفت و یک سلسله آثار در همین راستا، تألیف و ترجمه شد.(43) خلاصه در یک کوشش شکست خورده سعی نمود فرهنگ باستانی را جایگزین فرهنگ ملی اسلامی کند که سیزده قرن قدمت داشت.(44).

3ـ تجددگرایی (خصلت شبه‌مدرنیستی):
 احساس حقارت نسبت به پیشرفت‌های تمدن غربی و دغدغه‌ی رفع عقب‌ماندگی ایران، از جمله مباحث مهمی بود که به دنبال تأثیر امواج مدرنیته بر ایران از دوره‌ی قاجار شروع شده بود.(45) با تغییر رژیم از قاجار به پهلوی، اینک فرصتی طلایی در اختیار تجددگرایان قرار گرفته بود تا با استفاده ازاقتداررضاشاهی، تا حد امکان ایران را به سبک غرب درآورند و به کاروان پیشرفت و تمدن بشری ملحق نمایند. بر این اساس آموزش و پرورش، فرهنگ، صنعت، ارتباطات، ارتش و ساختار حقوق کشور به طور فزاینده‌ای گرایش به غربی شدن پیدا نمود. شهرها به سبک غرب درآمدند. بسیاری از سنت‌ها از جمله لباس‌های سنتی ایران متروک شد. از زنان کشف حجاب گردید و اصلاحات غیرمذهبی با شدت و حدت انجام شد. اما آنچه ذکر کردنی است، این نکته است که غربگرایی در این دوره بیشتر متکی بر احساسات بوده است تا عقلانیت و بر فرایند اصلاحات، عقلانیت چندانی حکمفرما نبود.(46).
تقلید و اقتباس از پوسته‌ی بیرونی و ظاهری تمدن غرب، بدون توجه به تحولات تاریخی و زیرساخت‌های جامعه‌ی غربی، ویژگی مهم این دوره است. رضاشاه و بسیاری از روشنفکرانی که در پشت صحنه کارگردانی را بر عهده داشتند با برداشتی سطحی از مدرنیسم و سعی در اجرای آن در ایران فکر می‌کردند بر معضل بزرگ عقب‌ماندگی کشور غلبه خواهند نمود. لذا مسائلی چون تغییر نوع پوشاک مردان و زنان، رواج مدهای جدید و وسایل زندگی نو، ایجاد کلوپ‌ها و باشگاه‌ها، برگزاری میهمانی‌های مختلط همراه با رقص و موسیقی، برپایی کارناوال‌های شادی در خیابان‌ها و بسیاری از چیزهای دیگر تقلید شد.(47) به تعبیر دکتر کاتوزیان، فهم نادرست ماهیت و علل و عوامل مدرنیسم اروپایی تا بدانجا تنزل پیدا کرده بود که معیار پیشرفت را در کلاه لگنی (شاپو)، کشف حجاب و حتی توالت فرنگی و وان حمام می‌دیدند.(48) شاه آنگونه که صدرالاشراف در خاطرات خود نوشته است، در خرداد 1314 به هیأت دولت گفته بود: ما باید صورتاً و نسبتاً غربی بشویم و در قدم اول کلا‌ه‌ها تبدیل به شاپو بشود.(49).

4ـ سکولاریزم (جدایی دین از سیاست):
 گرایش به جدایی دین از سیاست و ایجاد یک نظام سکولار در ایران، راندن دین از حوزه‌ی سیاسی و عمومی به حوزه‌ی شخصی از جمله خواسته‌هایی بود که روشنفکران سکولار و لائیک از زمان انقلاب مشروطه به دنبال آن بودند. اما آنان موفق به گنجاندن این امر در قانون اساسی مشروطه نشدند. دولت رضاشاه نیز از مرحله‌ی اول حکومت خود تا زمانی که به استفاده‌ی ابزاری از دین و روحانیت احتیاج داشت، بر این امر تأکید نکرد. اما پس از استقرار حکومت و ثبات سیاسی، به ویژه به دنبال سفر به ترکیه و تأثیرپذیری از اقدامات آتاتورک، چرخش کاملی به سوی تز جدایی دین از سیاست پیدا کرد. حکومت او پیروزی طرفداران جدایی‌ دین از سیاست را در پی داشت.(50).
نگاهی به ساختار حکومت رضاشاه و ویژگی‌های آن به خوبی نشان می‌دهد که روحانیون در ارکان قدرت هیچ جایگاهی نداشته‌اند. چنین ساختاری به ویژه پس از مرحله‌ی تغییر رژیم و استقرار پادشاهی پهلوی، اجازه‌ی نزدیک شدن روحانیون به قدرت سیاسی و ایجاد رابطه‌ی مثبت را نمی‌داد. بازگشت ساختار مشروطه به سلطنت مطلقه در عمل، در این زمان شکافی را که بین روحانیت و دولت از دوره‌ی قاجار حادث شده بود به نهایت خود رساند و مهم‌ترین رکن جامعه‌ی مدنی در ایران را به موضع اپوزیسیون کامل دولت کشاند.

استبداد، نظامیگری، باستان‌ستایی، تجددگرایی سطحی و افراطی و حاکمیت گفتمان جدایی دین از سیاست، هیچ کدام نه تنها انگیزه‌ای برای بهبود مناسبات با دولت ایجاد نمی‌کرد بلکه کاملاً در تضاد با کارویژه‌های اصلی روحانیت که حفظ اسلام و ترویج آن بود، قرار داشت. البته ویژگی سکولار نظام رضاشاهی، ضمن کنار زدن روحانیت از صحنه‌ی قدرت، خود عاملی برای حفظ بخشی از تشکیلات روحانیت شیعه بود که از سیاست کنار کشیده بودند. این ویژگی که مرجع زمان و بنیانگذار حوزه‌ی علمیه قم، آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری نیز عملاً بر آن تأکید می‌کرد، تشکیلات روحانیت شیعه را از خطر زوال و نابودی که رضاشاه با عملکردش به آن سو می‌رفت، حفظ نمود. دوری عملی حائری از سیاست و دخالت‌های اندک او در این زمینه، نتیجه‌اش پاسداری و حفظ مذهب شیعه و تشکیلات روحانیت بود که در سایه‌ی احتیاط، بردباری و درایت او حاصل شد.(51) سازمان روحانیت که او حفظ کرد بعدها در دوره‌ی محمدرضا شاه، هم وسیله‌ی کسب قدرت و هم وسیله‌ی اجرای قدرت توسط روحانیون گردید. در غیر این صورت بسیار بعید به نظر می‌رسید که در تحولات بعدی، روحانیت بتواند قدرت را در دست گیرد. امام خمینی (ره) رهبر انقلاب اسلامی و بنیانگذار جمهوری اسلامی، محصول همان حوزه‌ای بود که حائری حفظ کرد.
نه تنها ویژگی‌ها و ساختار حکومت رضاشاه به استثنای مراحل اولیه، مناسبات دولت و روحانیت را تیره کرده بود، بلکه کارویژه‌های حکومت او نیز به تبع ساختار، عامل واگرایی بود. از این حیث دوره‌ی رضاشاه سه تحول اساسی داشت.
1ـ این دوره نقطه‌ی عطفی است در راستای اجرا و پیش‌برد اصلاحات غیرمذهبی و غربگرایانه؛ امری که دولت‌های ضعیف گذشته، توان اجرای آن را نداشتند.
2ـ در زمان رضاشاه برخلاف ادوار گذشته گفتمان جدایی دین از سیاست به عنوان پارادایم مسلط جا افتاد.
3ـ تشکیلات روحانیت شیعه به شدت محدود، منزوی و سرکوب گردید و آنان نقش‌های گذشته‌ی خود را در بسیاری از امور از دست دادند.

مجموعه کارکردهای سلطنت رضاشاه، در ابعاد سیاسی، حقوقی و قضایی، فرهنگی و آموزشی، ساختارهای به ارث رسیده از گذشته را که در آن، عملاً جایگاه خاص خود را داشتند، دگرگون نمود.
ساختار استبدادی حکومت او حتی به کسانی که برای رسیدن به قدرت او را به طور اساسی یاری کرده بودند و جزء ستون‌های اصلی حکومت او بودند، رحم نکرد. عبدالحسین دیبا، محمدعلی فروغی، فرج‌الله بهرامی، حسین دادگر (عدل‌الملک)، تیمسارحبیب‌الله شیبانی،تیمسارامان‌الله جهانبانی،تیمسارامیر خسروی، قاسم صوراسرافیل، تیمورتاش و امثال آنها، یا به قتل رسیدند یا مغضوب، زندانی و تبعید شدند. اقدامات خودسرانه و بدون مشورت و کارشناسی،مانندلغوقرارداددارسی وانعقادقرارداد1312ش / 1933م و تصرف بهترین زمین‌های کشاورزی و املاک خالصه (دومی) تا جایی که روزنامه‌های فرانسوی او را جانور زمین‌خوار نامیدند و شاه نیز در جریان اشغال شمال کشور در مرداد 1320 / 1941، بیشتر نگران املاک خود بود تا نجات کشور، دستگیری بدون توضیح و غافلگیرانه‌ی فیروز، وزیر مالیه در سال 1308 / 1929 به هنگام ترک اجتماعی عمومی و در کنار شاه و نظایر آن(52) کارکردهایی را نشان می‌داد که جز چاپلوسان و بله‌قربان‌گویان را به شاه نزدیک نمی‌کرد.
در بعد حقوقی و قضایی، جایگزینی قوانین غربی به جای قوانین مذهبی و تحدید تدریجی مرجعیت مذهبی در مورد مسائل شخصی نظیر ازدواج و طلاق، تهدید بالقوه‌ای برای حفظ تشیع به عنوان یک نیروی مسلط اجتماعی به شمار می‌رفت.(53) در این دوره روحانیون به تدریج و به طور نسبی از امر قضاوت کنار گذاشته شدند و با جانشین شدن حقوقدانان جدید، دادگستری دنیاپسند ایجاد شد. در تحولات این بخش علی اکبر داور نقش اساسی را بر عهده داشت. او به همراه تنی چند از قضات باسابقه و آشنا به قوانین شرعی مانند اخوی رییس دیوان تمیز و صدرالاشراف و کارشناسان آشنا به قوانین اروپایی مانند منصورالسلطنه عدل، متین دفتری، الکساندر آقایان و سروری در این تحولات مشارکت داشتند ضمن آنکه در جریان تنظیم قوانین از یک کارشناس خارجی نیز استفاده شد. علی اکبر داور که پس از ترمیم کابینه‌ی مستوفی الممالک در 18 بهمن 1305 به وزارت رسید، عدلیه‌ی تهران و شهرستان‌ها را منحل کردوعدلیه‌ی دنیاپسند یاجدیدرادر 5 اردیبهشت 1306 با حضور شاه افتتاح کرد. او حقوقدانان دارای تحصیلات اروپایی را جایگزین روحانیون کرد و به گفته‌ی صدرالاشراف، عدلیه را از صورت آخوندی بیرون آورد. البته بیرون راندن یکباره‌ی روحانیون ممکن نبود، لذا برخی از آنان با تغییر لباس و معدودی با لباس روحانی همچنان مشغول کار شدند. داور علاوه براین با الهام از قوانین اروپایی تغییرات عمده‌ای در قانون ثبت اسناد و املاک به وجود آورد. برای اینکه کار نوشته‌ها و اسناد شرعی از محضر روحانیون گرفته شود قانون ثبت اسناد و املاک در مجلس تصویب شد و اداره‌ی ثبت اسناد و املاک تشکیل گردید. ولی در آن هنگام کسی نبود که دفتر معاملات را اداره کند و از آنجا که شرایط داشتن دفتر رسمی را روحانیون داشتد به ناچار دست به دامن آنها شدند. تدوین قوانین ترکیبی از فقه شیعه و قوانین رایج در کشورهای اروپایی بخش دیگری از تحول پدید آمده بود. با وجود این به دلیل حضور قوی فقه شیعه و روابط نسبتاً پایدار باقیمانده از گذشته و اعتراض متشرعان و برخی از روحانیون، سعی دولت بر این بود که چنین توجیه نماید که این قوانین با اسلام منافات ندارد. البته از سال 1310 ش به بعد بی‌اعتنایی به قوانین اسلامی بیشتر شد.(54).
کارکرد دولت در بعد فرهنگی آموزشی نیز کاملاً زمینه‌ها را برای خروج روحانیون از ارکان دولتی در این بخش فراهم نمود. برگزاری کنگره‌های بین‌المللی هنر و باستان‌شناسی ایران به منظور کشف آثار تمدن و فرهنگ ایران باستان، جشن هزاره‌ی فردوسی با هدف باستان‌ستایی، ایجاد دگرگونی در زبان فارسی با زدودن لغات عربی و وضع واژه‌های جدید از جمله در امور نظامی که در نهایت به دلیل فقدان معادل یا مضحک بودن برخی از کلمات معادل یا مهجور بودن آنها به نوعی لجام‌گسیختگی منجر شد و سپس تا تشکیل فرهنگستان در اوایل سال 1314 ممنوع گردید از جمله کارکردها و تحولات این بخش محسوب می‌شود. تغییر فرهنگ عمومی و جایگزینی فرهنگ باستانی و غربی و مبارزه با ارزش‌های فرهنگ اسلامی نیز از ابعاد مهم تلاش رضاشاه برای ایجاد دگرگونی در ساختار فرهنگی جامعه بود.
در بعد آموزشی نیز تغییر محتوای دروس تحصیلی، جلوگیری از نفوذ روحانیون در آموزش و پرورش، تأسیس مدارس مختلط دخترانه و پسرانه، توسعه‌ی مدارس خصوصی و بیگانه نظیر مدارس مسیونری و بهاییان و زرتشتی‌ها و یهودی‌ها و ارامنه، اعزام مجدد محصل به اروپا پس از وقفه‌ای پنجاه ساله، تأسیس نهادهایی مانند پیشاهنگی و تربیت بدنی، ایجاد دانشسراهای عالی و مقدماتی، تأسیس دانشگاه تهران در سال 1313، تغییر مدرسه‌ی سپهسالار که مهم‌ترین حوزه‌ی علمی تهران بود و مدت‌ها آیت‌الله مدرس تولیت آن را بر عهده داشت به دانشکده‌ی معقول و منقول و ایجاد سازمان پرورش افکار به عنوان مهم‌ترین ارگان تبلیغی رژیم رضاشاه، از جمله کارکردهای پهلوی اول به منظور تحول در ساختار آموزشی جامعه با جهت‌گیری سکولار و تجددگرایانه بود که نتیجه‌ی آن کوتاه شدن و کوتاه کردن دست روحانیون از نقش‌های فرهنگی آموزشیشان در گذشته بوده. دولت رضاشاه حتی از پشتوانه‌های اقتصادی کارکرد فرهنگی روحانیون نیز غافل نماند و با نظارت و کنترل دولت بر اوقاف، این نهاد را نیز در دست گرفت.(55).

رضاشاه و استراتژی مبارزه با مذهب
رضاشاه استراتژی مبارزه با مذهب را در یک پروژه‌ی سه مرحله‌ای دنبال کرد:
الف ـ همراهی    ب ـ محدودسازی    ج ـ مقابله و سرکوب
 
الف)همراهی:
رضاشاه که به خوبی از میزان قدرت روحانیون در جامعه و تأثیر آن در کسب مدارج قدرت آگاه بود، در مراحل اولیه‌ی حکومت، سیاست همراهی و همگرایی با علما را در پیش گرفت و با استفاده‌ی ابزاری از مذهب و روحانیان، پله‌های قدرت را یکی پس از دیگری طی نمود. این دوره را می‌توان، دوره‌ی اسلام‌نمایی یا اسلام‌پناهی رضاخان نامید. او خود را کاملاً مطیع و متعبد به شرع نشان می‌دهد، به شعایر مذهبی جامعه احترام می‌گذارد، در دسته‌های عزاداری امام حسین (ع) در ماه محرم مانند یک عزادار واقعی سربرهنه می‌نماید، شمع به دست می‌گیرد، پیشانی را گل‌مال می‌کند، مجلس روضه می‌گیرد، به عزاداران امام حسین(ع) خدمت می‌کند، در مراسم احیای شب‌های ماه رمضان شرکت می‌کند، در آذر 1303 به عتبات عالیات سفر می‌کند، در قضیه‌ی حمله‌ی وهابی‌ها به مکه و مدینه و کربلا، با علما اظهار همدردی می‌نماید و با شرکت در جلسات علما نشان می‌دهد که خواستار اقدام عملی و جدی در این باره است. از سوی دیگر افراد فاسد و بدکاره را دستگیر می‌کند. روزه‌خواری در ادارات را ممنوع می‌کند. قشون را به روزه گرفتن تشویق می‌نماید.
اقدام دیگر رضاشاه در این زمان اظهار محبت به علماست. او طبق نظر علما از جمهوری‌خواهی صرف‌نظر می‌کند، برای مشایعت علمای عتبات نماینده می‌فرستد و مهم‌تر اینکه به روحانیون قول می‌دهد اصول اسلامی معطل مانده در قانون اساسی مشروطه از جمله اصل دوم متمم قانون اساسی یعنی نظارت علما بر مصوبات مجلس را عملی کند. هنچنین وی ناظر شرعیات بر مندرجات مطبوعات تعیین می‌نماید تا از درج مطالب خلاف شرع جلوگیری شود. علی‌ای‌حال او در این دوره از حکومت خود، دو کار ویژه‌ی جذاب و اساسی برای دولت تعیین می‌کند که عبارت بودند از:
1ـ اجرای عملی احکام شرع مبین اسلام
2ـ تهیه‌ی رفاه حال عموم(56).
جهت‌گیری این دو استراتژی، دو قطب اساسی جامعه یعنی روحانیت ومردم بود. بنابراین عملکردمذکوردراین زمان،ازرضاشاه چهره‌ای مؤمن،متدین،متعصب مذهبی،علاقه‌مند به اسلام وروحانیت دربین عوام وخواص تصویر می‌نماید و افکار عمومی جامعه را به خود جلب و جذب می‌کند. ضمن اینکه کارکرد امنیت‌بخشی و ایجاد نظم و ثبات در جامعه، متغیر مکمل این امر است.
رضاخان که این نقش را بسیار خوب بازی کرده بود، موفق شد اعتماد علما را به استثنای امثال شهید مدرس به خود جلب نماید. او به روحانیون قبولاند که نیات خیر اسلامی دارد، لذا به دلیل همین امر بود که برخی از علما به او نزدیک شدند و برای پیشبرد اسلام به وی امیدوار گردیدند. هر چند بعدها فهمیدند که اشتباه کرده‌اند. در خاطرات سلیمان بهبودی از کارگزاران آن زمان که بعدها رییس تشریفات دربار محمدرضاشاه شد، آمده است که میهمانان و میزبانان رضاخان صرفاً سیاستمداران مهمی از قبیل سید محمد تدین و ضیاءالواعظین (بعدها سید ابراهیم ضیاء) و سید یعقوب شیرازی (بعداً انوار) نبودند که آشکارا از رضاخان هواداری می‌کردند بلکه علمای پرنفوذی هم در میان آنها بودند که عبارت بودند از: امام جمعه خویی، حاج آقا جمال اصفهانی، سیدمحمد بهبهانی، سیدابوالقاسم کاشانی، حاج سیدنصرالله خوی (تقوی)، آیت‌الله زاده خراسانی (مشهور به آقازاده) و آیت‌الله شیرازی، تحسین، حمایت و نظر مثبت یا حداقل رضا و تسلیم آنان طبعاً بی‌دلیل نبوده است. این دوره از کودتای 1299 تا تقریباً سال 1306 ادامه داشت.(57).

ب) محدودسازی:
این دوره تقریباً از سال 1306 شروع می‌شود و طی آن دولت در بیانیه‌ای از اقدامات روحانیانی که بر اساس وظیفه‌ی مذهبی امر به معروف و نهی از منکر از اوضاع انتقاد می‌کردند به عنوان عامل مشوب‌سازی اذهان عمومی و القای نفاق و اختلاف یاد می‌کند و اعلام می‌دارد که از اینگونه القائات جلوگیری خواهد کرد و عوامل آن را تعقیب و مجازات می‌کند. در یکی از موارد، آیت‌الله بافقی به بدحجابی ملکه و زنان دربار به هنگام زیارت در حرم حضرت معصومه در قم اعتراض نمود. روز بعدرضاشاه همراه با دو ماشین نیروی مسلح و یک گروه نظامی وارد قم شد و بی‌آنکه چکمه‌هایش را از پا درآورد وارد صحن حرم گردید و وی را کتک زد.(58) در این دوره اقدامات سکولار دولت افزایش یافت. اما رضاشاه همچنان به سیاست ریاکاری مذهبی خود ادامه می‌داد و گاه‌گاهی با ارسال هدایا برای برخی از علما سعی در تحبیب قلوب آنان داشت.(59).

 ج) مقابله و سرکوب:
آغاز این دوره را می‌توان پس از بازگشت رضاشاه از سفر ترکیه دانست. رضاشاه از بسیاری جهات همانند آتاتورک بود. هر دو درصدد بودند جامعه‌ی چندپارچه‌ی خود را یکپارچه نموده و به صورت دولت ـ ملتی مدرن درآورند. هر دو درصدد غربی کردن کشور بودند و هر دو به مبارزه با اقتدار روحانیت در جامعه‌ی خود برخاستند.(60).
رضاشاه که در فرآیند سکولار نمودن جامعه‌ی ایران به ناچار می‌بایست، مذهب خود را از حوزه‌ی عمومی خارج کند و به حوزه‌ی شخصی و خصوصی بکشاند، مجبور به سلب نفوذ روحانیون در اجتماع بود. زیرا روحانیت شیعه به دلیل ماهیت خود، هرگز حاضر به کناره‌گیری از اجتماع و سیاست نبود. بنابراین مقابله و سرکوب آنان در دستور کار قرار گرفت. او نه تنها با تشکیلات روحانیت برخورد نمود بلکه برخلاف دوره‌ی اول حکومتش با ارزش‌ها، سمبل‌ها و مظاهر سنتی و شعایر مذهبی نیز به شدت مقابله کرد. ریچارد کاتم معتقد است:«رضاشاه به خوبی آگاه بود که بخش عمده‌ی نفوذ و جاذبه‌ی روحانیت در میان مردم به خاطر آن است که بسیاری از نمادها و مظاهر سنتی مثل ایام تعطیل مذهبی و مراسم آن زیرنظر روحانیت است. از این رو کوشید نقش روحانیت را در این تشریفات و مراسم کاهش دهد».(61).
رضاشاه با استفاده از مطبوعات، روحانیت را مرتجع و واپسگرا، مخالف اصلاحات اجتماعی و نوسازی جامعه و وطن‌فروش معرفی می‌نمود و اسلام را دینی تحمیلی که پس از حمله‌ی اعراب به ایران، به زور مسلط شده است اعلام می‌کرد.(62).
کشف حجاب که پس از بازگشت از ترکیه به آن مبادرت ورزید و منجر به اعتراض علما در شهرهای مختلف از جمله قم، اصفهان، شیراز و به ویژه در مشهد شد که به کشتار مسجد گوهرشاد منتهی گردید، از دیگر اقدامات رضاشاه بود؛به گونه‌ای که نه تنها ازکارمندان ومردم عادی خواسته می‌شد با زنان خود بدون حجاب در مجالس عمومی و خیابان‌ها حاضر شوند، بلکه حتی از روحانیون و علما نیز چنین درخواستی صورت گرفت.(63).
جنگ مذهب زدایانه‌ی شاه تنها محدود به کشف حجاب با عنوان تجدد و آزادی زنان نبود، بلکه او در همه‌ی ابعاد و جبهه‌ها اقدامات خود را پیش می‌برد.
محدود یا ممنوع کردن مراسم سوگواری، تخریب برخی از مدارس علمی و مساجد و تبدیل آنها به مدرسه‌ی جدید و پارک یا مخروبه، رواج علنی فحشا و منکرات، فروش علنی مشروبات الکلی، درج مطالب خلاف اسلام در مطبوعات، به راه انداختن کاروان‌های شادی به عنوان نیاز ملت به روحیه‌ی نشاط‌انگیز و تبلیغ این امر که ملت ایران «ملت گریه» است، بی‌اعتنایی به شعایر مذهبی به جایی کشید که در اواخر سلطنت رضاشاه حرکت کارناوال‌های شادی حتی در شب عاشورا انجام گرفت و کامیون‌ها و دسته‌های رقاصه با سازوآواز و پایکوبی در شهر به گردش درآمدند.(64).
سختگیری برای مسافرت به عتبات و عالیات، جلوگیری از ارسال وجوه شرعی به علمای عتبات، حذف اوقات شرعی با تعیین ساعت محلی تهران به عنوان ساعت رسمی تمام نقاط ایران علی‌رغم اختلاف افق، حمایت از اقلیت‌ها و فرقه‌های مذهبی از جمله بهاییت، حمایت از روحانیون و روشنفکرانی که از نظر علما منحرف محسوب می‌شدند مانند شریعت سنگلجی و احمد کسروی، رواج نوعی صوفی مآبی و درویش مسلکی و تبلیغ و ترویج ایدئولوژی شاهنشاهی، از جمله کارکردهای دولت رضاشاه در جنگ مذهب‌زدایانه‌اش در این دوره است.(65).
می‌توان گفت که در این دوره تشکیلات روحانیت شیعه بزرگ‌ترین صدمات را متحمل شد. در چنین شرایط محیطی، حفظ سازمان و سیستم روحانیت و انطباق با اوضاع به گونه‌ای که اصل تشکیلات دچار فروپاشی نشود، بسیار مهم بود. رضاشاه تعداد روحانیون را به شدت کاهش داد، آنان را خلع لباس نمود و به منظور اخذ جواز عامه امتحان تعیین کرد. برخی از آنها را در دانشکده‌ی معقول و منقول متمرکز ساخت و تلاش کرد تعدادی روحانی درباری برای توجیه ایدئولوژیک حکومت در مؤسسه وعظ و خطابه تربیت کند و اعتراضات و انتقادات روحانیون را با دستگیری، هتک حرمت، تبعید زندان و قتل پاسخ داد(66) و به طور خلاصه شرایط سختی را برای تشکیلات آنان به وجود آورد. امام خیمنی (ره) در اشاره به اقدامات دولت در این دوره می‌گوید:
روحانیت را با تمام قوا کوبیدند، به گونه‌ای که این حوزه‌ی علمیه که آن وقت البته هزار و چند صد تا محصل داشت، رسید به یک چهارصد نفر، آن هم چهارصد نفری که توسری خورده، چهارصد نفری که نتواند یک کلمه صحبت کند. تمام منابر را در سرتاسر ایران [تعطیل کردند؛] تمام خطبا را در سرتاسر ایران زبان‌شان را بستند.(67).
شایان ذکر است که علی‌رغم عملکرد مذکور با روحانیت، رضاشاه هرگز به طور مستقیم در سخنانش به اسلام حمله نمی‌کرد؛ کاری که آتاتورک در ترکیه انجام می‌داد.(68).
بدین سان مناسبات روحانیت و دولت در دوره‌ی رضاشاه نیز خط سیری مشابه عصر قاجار داشت. در ابتدای امر رابطه‌ی مثبت و خوبی بین آن دو برقرار شد و سپس روابط تیره شد و به تضاد و تعارض رسید. در حالی که در ساختار به ارث رسیده از قاجار علما کارکردهای مهمی در بخش‌های قضایی، حقوقی و آموزشی داشتند و به طور محسوس مستقیم یا غیرمستقیم و در ارکان قدرت ایفای نقش می‌کردند. رضاشاه در فرآیند سکولار نمودن کشور، بسیاری از کارویژه‌ها را از آنان سلب کرد، از حضور روحانیون در مجلس شورای ملی زمان او، مرتب کاست و از 24% در عصر اول مشروطه به 11% در این دوره رساند.(69).
رضاشاه ابتدا با علما همکاری کرد و با ملاحظه و محتاطانه با آنان رفتار نمود. سپس سعی کرد آنان را نادیده بگیرد، اما در نهایت رویاروی آنان ایستاد و حتی تلاش کرد روحانیت را به عنوان یک نیروی اجتماعی نابود کند. گرچه او به بسیاری از اهدافش رسید اما مشی مرجع عصر، حاج شیخ عبدالکریم حائری در تأسیس، حفظ و نگهداری حوزه‌ی علمیه مانع از تحقق تمامی خواسته‌های او بود. امام خمینی (ره) در اهمیت اقدام حائری در تأسیس حوزه‌ی علمیه‌ی قم در مقایسه با تأسیس جمهوی اسلامی پس از غلبه به سلسله پهلوی گفته است:
«اگر مرحوم حاج شیخ در حال حاضر زنده بودند، کاری را انجام می‌دادند که من انجام داده‌ام و تأسیس حوزه‌ی علمیه در ایران آن روز از جهت سیاسی کمتر از تأسیس جمهوری اسلامی در ایران امروز نبود».(70).
الگوی تعامل دین و دولت در این دوره در نهایت الگوی سکولار است، در حالی که قانون اساسی مشروطه چنین چیزی را توصیه نمی‌کرد. رضاشاه نه تنها جدایی دین از سیاست، بلکه مبارزه با دین و روحانیت را پیگیری می‌کرد.
رضاشاه در ایجاد یک سلطنت سکولار تا حد زیادی موفق بود اما نتوانست آن را نهادینه کند. در مراحل اولیه‌ی سلطنت، وی از مذهب و روحانیت برای صعود به قدرت به خوبی استفاده کرد اما در مراحل بعدی در حالی که می‌توانست از پتانسیل مذهب و روحانیت برای توسعه، نوسازی و پیشرفت کشور مطابق فرهنگ سنتی بهره بگیرد این فرصت مهم را از دست داد. روحانیت در این زمان در حالی که در ابتدا به دلیل هرج و مرج ناشی از پیامدهای انقلاب مشروطه درصدد ایجاد ثبات سیاسی در جامعه بود و در مراحل اولیه، همکاری لازم را با رضاشاه داشت، اما در مراحل بعدی علی‌رغم اعتراضات و انتقادات، توانایی رهبری یک تحول سیاسی را نداشت. بلکه در نهایت بیشتر درصدد حفظ تشکیلات و اصل نظام حوزه برای عبور از این دوره خطرناک برآمد.
روحانیون در این دوره برخلاف عصر صفویه در ملت‌سازی به رضاشاه کمک نکردند، چون مبنای ملت‌سازی او مذهب تشیع نبود. آنان در مقابل اصلاحات غیرمذهبی او ایستادند، اما به دلیل ضعف نیروی اجتماعی‌شان جز در مواردی محدود، قدرت بسیج اجتماعی توده‌ها را برای رسیدن به اهداف نداشتند.
روحانی‌زدایی از ساختار سیاسی، به ارث رسیده از قاجار و سیاست سرکوب و انزوای روحانیت به وسیله‌ی دولت استبدادی رضاشاه، مانع از هر گونه ایفای نقش نظارتی و تصمیم‌سازی، انتقال خواسته‌های مردم به حکومت و توجیه اقدامات دولت شد.
در حالی که در دوره‌ی قاجار یکی از کارویژه‌های پنهان روحانیت، تربیت افراد برای پست‌های دولتی بود، در این دوره چنین کار ویژه‌ای از روحانیت سلب شد.
تشکیلات روحانیت شیعه در عصر رضاشاه با سه تهدید و خطر جدی روبه‌رو بود. اولین و نزدیک‌ترین تهدید قدرت سیاسی و حاکم بود. دومین خطر مارکسیسم بود که در این زمان اوج گرفته و بخشی از روشنفکران، دانشگاهیان و جوانان را تحت تأثیر قرار داده بود. سوسیال دموکرات‌های زمان انقلاب مشروطه، هم اکنون شرایط را به گونه‌ای مساعد دیده بودند که تبلیغات الحادی خود را آشکار کنند و نام حزب کمونیست بر خود بگذارند. آنان گرچه در تحلیل‌های خود، دوره‌ی رضاشاه را به عنوان یک گام به جلو می‌دیدند و معتقد بودند که رضاشاه در سیر مراحل ماتریالیسم تاریخی، ایران را از عصر ایلی و فئودالی به عصر بورژوازی وارد کرده است و حتی برخی از آنان به حمایت از رضاشاه، حزبی تشکیل دادند، ولی رضاشاه که هیچ حزبی را تحمل نمی‌کرد، پس از سال 1310 که مجلس، قانون منع تبلیغات اشتراکی را تصویب نمود به شدت کمونیست‌ها را سرکوب کرد.(71) مبارزه با کمونیسم، عامل مهمی برای نزدیکی دولت و روحانیت می‌توانست باشد، اما پهلوی اول در یک مبارزه‌ی دو سویه هر دو نیرو (کمونیست‌ها و روحانیون) را هدف قرار داده بود. خطر گسترش کمونیسم و بی‌دین شدن جوانان و مردم یکی از متغیرهای تأثیرگذار در سکوت برخی روحانیون با توجه به مبارزه‌ی رضاشاه با کمونیست‌ها بود.
روحانیت در عصر رضاشاه سومین خطر را از ناحیه‌ی نفوذ و گسترش فرهنگ غربی می‌دید؛ فرهنگی که دولت، نمادها و ارزش‌های آن را به زور ترویج و اجرا می‌کرد. در چنین شرایطی روحانیت که انسجام درونی، تعداد نیروها و نفوذ اجتماعی گذشته‌ی خود را به میزان زیادی از دست داده است، عمدتاً به انطباق خود با محیط سیاسی با هدف دستیابی به حفظ موجودیت تشکلیات خود می‌اندیشید و این کاری بود که پس از فوت آیت‌الله نایینی و آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی، عمدتاً با مرجعیت آیت‌الله حاج شیخ‌عبدالکریم حائری همزمان بود.
جامعه‌ی مدنی در این زمان به شدت سرکوب شد و تا مرز نابودی پیش رفت. فساد سیاسی، زیر پا گذاشتن قانون، دخالت نظامیان در سیاست، رانتخواری و فساد اقتصادی، خویشاوندگرایی و باندبازی از ویژگی‌های این دوره از حکومت است. رضاشاه فرهنگ سیاسی مشارکتی (Participant) و قبیله‌ای یا محلی (Parochial) را به شدت سرکوب نمود و در مقابل، علی رغم اینکه قانون اساسی مشروطه، فرهنگ سیاسی مشارکتی را در دستور کار قرار داده بود، تلاش گسترده‌ای برای تقویت فرهنگ سیاسی اطاعتی یا تبعی (Subject) نمود. دولت تلاش کرد این فرهنگ را بر روحانیون نیز تحمیل کند، اما آنان از پذیرش آن ابا داشتند و بنابر اصل امر به معروف و نهی از منکر تلاش کردند مانع از تقویت و نهادینه شدن این فرهنگ شوند. نتیجه‌ی این امر سرکوب آنان توسط دولت خودمختار بود. شاه تنها مشارکت حمایتی و منفعلانه را طلب می‌کرد و خواستار آن بود که همه‌ی اقشار جامعه و از جمله روحانیت در پیشبرد اهداف و سیاست‌های حکومت مطیع و گوش به فرمان باشند تا آنچه اراده می‌شود، عملی گردد.
در این دوره روحانیت از ایفای نقش جامعه‌پذیری سیاسی خود به ویژه در اواخر حکومت باز ماند. اختلاف درونی در تشکیلات روحانیت پس از شکاف در بین آنها به مشروطه و مشروعه‌خواهی که در حوزه‌ی علمیه‌ی نجف کاملاً محسوس بود، سرخوردگی از سیاست به دلیل پیامدهای مشروطه و حاکمیت نظریه‌ی جدایی دین از سیاست از عوامل این امر بود؛ در حالی که آیت‌الله نایینی با تئوریزه کردن مشروطه‌خواهی و نزدیکی به رضاشاه می‌توانست با کمک هوادارانش در تقویت فرهنگ سیاسی جامعه و جامعه‌پذیری افراد آن نقش مهمی ایفا نماید. به دلایل فوق حوزه‌های علمیه نیز در تربیت و آموزش سیاسی افراد و حمایت از نظام سیاسی و مشروعیت‌سازی آن فاصله گرفتند و ارزش‌های رایج نظام سیاسی را رد نموده و یا درباره‌ی آنها به اجبار سکوت اختیار کردند.
روحانیت در این عصر بسیاری از ابزارهای ارتباطی خود را با توده‌ها از دست داد و رسانه‌های سنتی آنان در معرض خطر جدی قرار گرفت.امکان بهره‌برداری از رسانه‌های مدرن نیز در شرایط آن روز برایشان در حد صفر بود.
می‌توان گفت در این زمان، روحانیت که در دوره‌های قبلی به مثابه‌ی یک حزب سیاسی قدرتمند و فراگیر حضور داشت، تا حد یک گروه فشار یا ذی‌نفوذ تنزل کرد. در چنین شرایط و بر اثر چنین عواملی بود که آنان از قدرت تأثیرگذاری بر افکار عمومی جامعه، به میزان زیادی بازماندند. روحانیت با اینکه به شدت ازاستبداد رضاشاهی ناراضی بود و نظم سیاسی حاکم را نمی‌پذیرفت اما با توجه به مطالب گفته شده، نتوانست ایدئولوژی‌ سیاسی خود را به عنوان نقشه و طرحی بهتر از اقدامات سکولار و شبه‌مدرنیستی رضاشاه به جامعه عرضه نماید و بر همین اساس نتوانست و یا نخواست از نیروی کاریزماتیک خود استفاده کندورهبری تحول سیاسی را در جامعه به دست گیرد. کاری که در زمان محمدرضا شاه پهلوی به خوبی از عهده‌ی آن برآمد.
سرانجام رضاشاه در شهریور 1320 پس از اشغال کشور توسط متفقین مجبور به استعفا گردید و سپس تبعید شد. او در حالی از قدرت کنار رفت که همه‌ی پل‌های پشت سرش را خراب کرده بودوستون‌هایی را که حکومتش از ابتدا بر آن استوار بود با استبداد مطلق و ظلم و چپاول یا به تعبیری «دوشیدن» و «له کردن» آنها(72) از دست داد. پایگاه مهم دیگری که در ابتدا به کمک او آمد، روحانیت بود. وی با عملکردش تا می‌توانست در تخریب و نابودی آن کوشید. آن دسته از روشنفکران غربگرایی که شاه مجری نقشه‌های آنها بود نیز نه خود توان حمایت از او را داشتند و نه از پایگاه اجتماعی قوی برخوردار بودند. سایر روشنفکران نیز از ضربات و صدمات رضاشاه در امان نمانده بودند و دل خوشی از حکومتش نداشتند. ارتش صد و بیست هزار نفری او نیز که در تقویتش بسیار کوشید در مقابل قدرت‌های مجهز متفقین کاره‌ای نبود.(73) نهایت اینکه برای انگلیسی‌ها دیگر نیرویی مطمئن به شمار نمی‌رفت و عجز و لابه‌های او خطاب به سرکلار مونت اسکراین در عرشه‌ی کشتی بر مه در مهر ماه 1320 دیگر ثمری نداشت.(74).

محمدحسن محب
۲۳:۲۸۰۲
تیر

دوم تیر یادآور یکی از مهم‌ترین و به تعبیر درست‌تر عبرت‌آموز‌ترین ایام و مناسبت‌های تاریخ ایران است. چرا که ۱۱۵ سال قبل در دوم تیر ۱۲۸۷ش ، مجلس شورای ملی به عنوان نماد مشروطیت به توپ بسته شد. پادشاه اراده کرده بود عقربه‌های زمان را به عقب بازگرداند حال آن که به گفته آرتور کوستلر در دهه‌ها بعد آگاهی را نمی‌توان بازپس گرفت.

دو سال قبل از آن و در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ خورشیدی مظفرالدین شاه قاجار فرمان مشروطه را امضا کرده و پس از آن ایرانیان، صاحب مجلس شدند آن هم در سرزمینی با تاریخی درازدامن از استبداد فردی و با این پیشینه: چه فرمان یزدان چه فرمان شاه. از این پس قرار بود قانون جای فرمان را بگیرد و بدین منظور مجلس شورای ملی شکل گرفت تا تمام قدرت از آنِ پادشاه نباشد و نتواند علی‌الاطلاق آن را اعمال کند بلکه مشروط باشد به قانون و قانون هم در مجلس تصویب می‌شود.

به توپ بستن مجلس شورش فرمان علیه قانون بود و برنتافتن اراده جمع از جانب فرد و نپذیرفتن مشورت و شراکت چرا که در فرهنگ این سرزمین حکم شاه همان قانون بوده و حال باید همان شاه به مصوبات نمایندگان ملت (رعیت) تن می‌داد.

مظفرالدین شاه اندک زمانی پس از امضای مشروطه چشم از جهان بسته و ولیعهد او محمد‌علی میرزا با روحیه استبدادی که شراکت غیر در قدرت را برنمی‌تافت بر تخت سلطنت نشسته بود و از تأیید شیخ فضل‌الله نوری هم برخوردار شد که مشروطه را مشئومه می‌دانست. (در کتاب‌های درسی البته به فرزندان ما می‌گویند او حامی مشروطۀ مشروعه بود نه مشئومه).

محمدعلی شاه که تحمل مجلس و روزنامه و صحبت غیر را نداشت بر آن شد بساط استبداد را دوباره بگستراند  پس در دوم تیر ۱۲۸۷ به کلنل ولادیمیر لیاخوف فرمانده روس بریگاد قزاق دستور داد مجلس را به توپ ببندد. او هم چنین کرد تا همگان بدانند مشروطه بی‌مشروطه و در بر همان پاشنه می‌چرخد که پیش از مشروطه می‌چرخید!

مشهور است که محمد علی شاه بعد از شنیدن خبر اتمام عملیات و حین صرف ناهار احساس آسودگی کرد و گفت دیگر لازم نیست برای هر کاری که می‌خواهیم انجام دهیم و در شأن مقام سلطنت است از مشهدی باقر بقال وکیل اجازه بگیریم و بر اسم مشهدی باقر وکیل توقف و آن را تکرار می‌کرد و قاه‌قاه می‌خندید. (وکلای مجلس اول را صنوف مختلف انتخاب می‌کردند و بسیار هم مردمی بودند تا جایی که سفیر بریتانیا هم از ترکیب آن شگفت‌زده شده بود که تا چه حد به خواست و اراده مردم نزدیک‌اند).

از این روز به عنوان «یوم‌التوپ» - یا یوم‌التوب- هم یاد می‌کنند که آشکار است به لحاظ دستوری درست نیست (توپ، ال نمی‌گیرد و تبدیل "پ" به "ب" هم مشکل را حل نمی‌کند! / قابل توجه منتقدان ممنوع‌الکار). اما نه محمد‌علی شاه و نه مشروطه‌خواهان به دستور زبان نمی‌اندیشیدند بلکه به دستوری می‌اندیشیدند که آرمان مشروطه را می‌خواست بر باد دهد و برای آن که نشان دهد قصد ندارد کوتاه بیاید همان‌شب یا بامداد روز بعد و در مقابل چشمان محمد‌علی شاه دو رجل برجسته - میرزا جهانگیر‌خان شیرازی و ملک‌المتکلمین- را در باغ‌شاه بر دار کردند. اولی روزنامه‌نگاری بسیار مشهور بود که به خاطر روزنامه‌اش خود نیز به صور اسرافیل شهرت داشت.

این روزنامه محمد‌علی شاه را از اِعمال استبداد برحذرمی‌داشت و او را نصیحت می‌کرد و لوگو یا نام‌واره آن هم فرشتۀ اسرافیل بود با شعاری در دست: حُریت، مساوات، اخوّت.

صور اسرافیل اسمی به واقع با مسما بود، چون به راستی شیپور آزادی‌خواهی شد و شخصیتی، چون علی‌اکبر دهخدا هم در آن می‌نوشت (ستون چرند و پرند).

روزنامه، اما در پی به توپ بستن مجلس شورای ملی و اعدام میرزا جهانگیر خان بسته شد و دهخدا هم به سوییس رفت تا انتشار آن را ادامه دهد و خبر دار زدن میرزا جهانگیر خان را که شنید بسیار مغموم شد و یکی از مشهورترین اشعار خود را در این باره سرود که ضرب‌المثل شده است: یاد آر ز شمع مرده یاد آر...

احمد کسروی در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» درباره روز واقعه نوشته است:

"امروز در شهر همچنان آزادی خواهان را جست‌و‌جو می‌کردند و هر که را می‌یافتند دستگیر می‌کردند و به باغ‌شاه می‌بردند. از آن‌سو ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر‌خان را بی آن که بازپرسی کنند یا به داوری کشند نابود کردند. میرزا جهانگیر‌خان صور اسرافیل هنگام طناب انداختن با گفتن "‌زنده باد مشروطه" به زمین اشاره کرد و گفت:‌ای خاک! ما برای تو کشته شدیم. "

دوران استبداد محمد‌علی شاه قاجار خوش بختانه کوتاه بود -و به همین خاطر به استبداد صغیر شهرت یافته- و تهران فتح شد و مشروطه خواهان بازپس گرفتند و شاه را هم تبعید کردند تا در بندری در اوکراین امروزی روزگار بگذراند و بعد به خاطر وقوع انقلاب در روسیه ناگزیر شد به ایتالیا برود و در همان تبعید مُرد. چنان که جانشین او احمد شاه و حتی دو پادشاه سلسله بعدی هر چهار در تبعید چشم از جهان بستند.

به توپ بستن مجلس به لحاظ فیزیکی دیگر تکرار نشد، اما طی سال‌های بعد هر گاه مجلس تهدید یا تحدید شده نام لیاخوف به میان آمده است.

با این که دوم تیر ۱۲۸۷ خیلی به ما نزدیک است (در قیاس با وقایع صد‌ها سال قبل‌تر)، ولی جزییات آن را چه‌بسا خیلی‌ها ندانند و دغدغه صدا و سیمای قبل جبلی هم نبود چه رسد به حالا و غالب مردمان اگر هم نامی از آن بشناسند اسم ضد‌قهرمان داستان است: لیاوخوف روس که فرماندار نظامی تهران هم شد و نه نام قهرمان آن: میرزا جهانگیر خان صور‌اسرافیل.

او برای روزنامه خود از نام و طرح شیپور استفاده کرده بود، چون هدف از مشروطه بیداری بود و شیپور هم نمود و نماد بیداری است. دهه‌ها بعد شاعری که روزنامه‌نگار هم بود در توصیف رویکرد شاعرانه خود گفت شعر من شیپور است نه لالایی و از این رو جا دارد وقتی از دوم تیر ۱۲۸۷ یاد می‌کنیم به شیپور بیشتر اشاره کنیم تا توپ. چرا که همین شیپور‌های آزادی بود که محمد‌علی شاه مستبد را از تخت برانداخت اگرچه از بداقبالی همیشگی ایرانیان آرمان‌ها قافیه را به واقعیت می‌بازند و وقایع بعدی با جنگ جهانگیر اول هم زمان شد.

چرا بداقبالی؟ چون با شعله ور شدن آتش جنگ شیرازه امور گسست و اولویت مردمان دیگر آزادی و عدالت نبود بلکه معیشت و امنیت بود و در مطالبه این دو فقره در سال پایانی قرن یک فرمانده دیگر قزاق قدرت را در دست گرفت و جالب این‌که این بار نه در جبهه مقابل که یک روزنامه‌دار و روزنامه‌نگار هم دست او بود: سید ضیاءالدین طباطبایی و اگرچه دست به بازداشت و توقیف زدند، اما چون محمد‌علی شاه عمل نکردند و استبداد او در سال‌ها بعد از جنسی دیگر و با توجیه رفاه و امنیت رخ نمود.

باری، هیچ شعری و هیچ روایتی به اندازه آنچه علامه فقید علی‌اکبر دهخدا دربارۀ جهانگیر خان شیرازی سروده گویای آن موقعیت نیست و خود درباره چرای و چگونگی این سرایش درخشان نوشته است:

"شبی مرحوم میرزا جهانگیر خان را به خواب دیدم. در جامۀ سپید (که عادتاً در تهران در برداشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟» من از این عبارت چنین فهمیدم که می‌گوید: «چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشته‌ای؟» و بلافاصله در خواب این جمله به خاطر من آمد: یاد آر ز شمع مرده یاد آر! در این حال بیدار شدم و تا نزدیک صبح سه قطعه از مسمط ذیل را ساختم و فردا گفته‌های شب را تصحیح کرده و دو قطعۀ دیگر به آن افزودم. "‌ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار

بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،            وز نفحۀ روح‌بخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری.         بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبۀ نیلگونْ عماری                  یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشت‌خو، حصاری           یاد‌آر زِ شمعِ مرده! یاد‌آر!
‌ای مونس یوسف اندر این بند         ‌‌تعبیر عیان چو شد تو را خواب   

دل پر ز شعف ، لب از شکر خند       محسود عدو ، به کام اصحاب
رفتی بر یار و خویش و پیوند          آزادتر از نسیم و مهتاب
زآن کو همه شام با تو یک چند        در آرزوی وصال احباب‌
                  ‌اختر به سحر شمرده ، یاد آر‌         
چون باغ شود دوباره خرم               ای بلبل مستمند مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم            آفاق نگارخانه ی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم         تو داده ز کف زمام تمکین
زآن نوگل پیشرس که در غم            نا داده به نار شوق تسکین‌
‌از سردی دی فسرده ، یاد آر‌          ای همره تیه پور عمران
بگذشت چو این سنین معدود‌         ‌وآن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعد خویش مشهود       وز مذبح زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود          زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود‌        بر بادیه جان سپرده یاد آر‌
‌چون گشت ز نو زمانه آباد           ای کودک دوره ی طلایی
وز طاعت بندگان خود شاد            بگرفت ز سر خدا خدایی
نه رسم ارم ، نه اسم شداد          گل بست زبان ژاژ خایی
زآن کس که ز نوک تیغ جلاد       ماخوذ به جرم حق ستایی‌
    تسنیم وصال خورده ، یاد آر

منبع:سایت عصر ایران

محمدحسن محب
۲۰:۰۰۲۴
ارديبهشت

 ایرانیان پس از عصر گسترش آگاهی‌های ملی در دوران جدید هرگز با خاطرات جدایی بخش‌هایی از سرزمین ایران کنار نیامدند؛ ناظم‌الاسلام کرمانی این دوران را تاریخ بیداری ایرانیان نامیده است؛ عصری که سیاست امری نبود که تنها به طبقه حاکم مرتبط باشد، بلکه همه اقشار مردم حتی فقیرترین و ضعیف‌ترین آنها خود را در سیاست محق و صاحب رای و نظر می‌دانند و خاطرات سیاسی نیز به خاطره ملی بدل می‌شود.

پیروزی‌ها تنها به شاهان متعلق نیست و شکست‌ها نیز در خاطره جمعی تکرار و بازخوانی می‌شود. جدایی قفقاز، هرات و خانات بخارا و خیوه حسرت‌های فراموش‌نشدنی ایرانیان است اما بی‌شک خاطره جدایی بحرین آخرین و تازه‌ترین زخم ایرانیان از جدایی سرزمین‌های ایرانی است. 22 اردیبهشت 1349 شورای امنیت سازمان ملل در قالب قطعنامه 271 استقلال کشور بحرین را تصویب کرد.

بحرین از ابتدای تاریخ به جز برهه کوتاهی که میان سال‌های 1521 تا 1602 میلادی توسط امپراتوری پرتغال اداره می‌شد و توسط شاه‌عباس اول صفوی بازپس گرفته شد، همواره در اداره دولت مرکزی ایران بود.

                                  

محمدحسن محب
۲۰:۲۱۱۵
ارديبهشت

این‌که کسی در سدۀ سوم قرن بیست‌ویکم سنگ احیاء سلطنت را به سینه بزند، معنایی ندارد جز اینکه دغدغۀ او "دموکراسی" نیست.

 اگر به ادبیات پهلوی‌چی‌ها نیز دقت کنید، متوجه می‌شوید که واژۀ "دموکراسی" در گفتار و نوشتارشان زیاد به چشم نمی‌خورد. عجیب هم نیست. این افراد به تاریخ پادشاهی در ایران نگاه سراسر تحسین‌آمیزی دارند. یعنی انتقاد مهم و رادیکالی به تاریخ پادشاهی ایران، بویژه ایران باستان، ندارند. پادشاهی در تاریخ ایران، هر حسنی که در کارش بوده باشد، عیب و رذیلت استبداد از دامنش زدوده نمی‌شود.

  بنابراین عجیب نیست که پهلوی‌چی‌ها علاقه‌ای به دموکراسی ندارند؛ چراکه پادشاهی در ایران در غیاب دموکراسی شکل گرفته و تکامل یافته. در مقطع کوتاه پس از امضای فرمان مشروطیت هم، که پادشاهیِ دموکراتیک در این کشور شکل گرفت، اوضاع چنان قمر در عقرب شد و ناامنی و بی‌نظمی بر کشور مستولی شد که وحشت سلطنت‌طلبان از "نظم سیاسی دموکراتیک" بیشتر شد.

 
 

در واقع سلطنت‌طلب ایرانی به دلیل قرن‌ها سلطنت غیردموکراتیک در این کشور، اساسا "نظم سیاسی دموکراتیک" را امری محال یا دست کم بعید می‌داند و تن‌دادن به دموکراسی را نوعی ریسک قلمداد می‌کند.

مشاوران و تبلیغات‌چی‌های فعلی خاندان پهلوی نیز، به غیر از اینکه واژۀ "دموکراسی" را چندان خوش ندارند، بعضا رسما و صریحا نیز گفته‌اند که در ایران فردا، فعالیت سیاسی برخی احزاب و گروه‌های سیاسی باید ممنوع باشد. سپس یک لیست بلندبالا از احزاب ممنوعۀ مد نظرشان ارائه کرده‌اند که تقریبا اکثر گرایش‌های سیاسی موجود در ایران امروز را شامل می‌شده.

  این افراد وعدۀ "سلطنت مشروطه" می‌دهند ولی دقیقا مثل محمدرضاشاه که سلطنت مطلقه برپا کرده بود و مخالف فعالیت سیاسی روشنفکران دینی ملایمی مثل مهندس بازرگان و یدالله سحابی بود، معتقدند در ایران سلطنتیِ مد نظرشان، روشنفکران دینی نباید حق تحزب داشته باشند.

  بنابراین معلوم نیست چگونه می‌خواهند یک سلطنت مشروطه برپا کنند. سلطنت مشروطه بدون پذیرش لیبرالیسم سیاسی ممکن نیست. لیبرالیسم سیاسی یعنی آزادی تحزب و تکثر احزاب. اگر روشنفکران دینی و سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها و اعضای جبهۀ ملی، وزن اجتماعی چندانی نداشته باشند، در یک فضای سیاسی لیبرال، طبیعتا رای مردم نصیبشان نمی‌شود. اما اگر وزن اجتماعی قابل توجه داشته باشند ولی از حق تحزب و فعالیت سیاسی قانونی محروم باشند، یعنی پهلوی‌چیِ‌جماعت اعتقادی به لیبرالیسم سیاسی ندارد و وعده‌اش دربارۀ سلطنت مشروطه، چیزی جز تلاش برای عبور خرش از پل نیست.

  طرفداران خاندان پهلوی به دپولیتیزه کردن جامعه علاقه دارند. البته نه در شرایط فعلی. در شرایطی که رویایشان محقق شود و آب ریخته را جمع کنند و سلطنت را احیا.

  آن‌ها در شرایط کنونی نیاز دارند که هر چیز کوچکی را سیاسی ‌کنند ولی جامعۀ مطلوب از نظرشان جامعه‌ای است که شاه آن بالا نشسته باشد و مردم هم سیاسی نباشند. در عوض شاه قول می‌دهد که رفاه مردم را تامین کند تا مردم بتوانند از زندگی‌شان لذت ببرند.

 این یک جور معامله است که پهلوی‌چی‌ها، ولو تلویحا، به مردم ایران پیشنهاد می‌کنند: در ازای برخورداری از رفاه، قید دموکراسی را بزنید. سیاسی نباشید تا مرفه باشید.

  طرفداران خاندان پهلوی بر این نکته تاکید دارند که پادشاهی در ایران، یک امر ریشه‌دار است؛ چراکه تاریخ بلندی در پس پشت دارد. اما سیاسی بودن ایرانیان نیز امری ریشه‌دار است. اگر آن امر ریشه‌دار را نمی‌توان زدود، این امر ریشه‌دار هم زدودنی نیست.

   تاریخ، بوفه نیست که دست کنی داخلش، هر چه را خواستی برداری و وقتت خوش شود! به قول مارکس: «انسان‌ها تاریخ خودشان را می‌سازند اما نه چنانکه می‌خواهند.» این قاعده شامل حال طرفداران سلطنت پهلوی هم می‌شود. بر فرض که شما قدرت را در ایران قبضه کردید؛ نمی‌توانید این مردم سیاسی یا حتی سیاست‌زده را یک‌شبه یا برای مدتی طولانی، دپولیتیزه کنید.

   سیاست‌زدایی از مردم ایران، اگر شدنی بود، شما امسال احتمالا چهلمین یا چهل‌وچندمین سالگرد سلطنت رضا پهلوی را جشن می‌گرفتید! یعنی اصلا کار به انقلاب 57 نمی‌کشید. همین الان هم همۀ امیدهای شما ناشی از سیاسی بودن این مردم است. بنابراین برپایی مجدد بساط "استبداد و پیشرفت"، حتی اگر توهم نباشد، رویایی است که دیری نمی‌پاید.

  در آغاز این وجیزه که گفتیم پهلوی‌چی‌ها کوته‌فکر و کم‌سوادند، منظور کم‌سوادی و کوته‌فکری سیاسی بود. وگرنه ممکن است کسی فیزیکدان قابلی باشد ولی پهلوی‌چی هم باشد. اما دلیل این مدعا چیست؟

  طرفداران خاندان پهلوی، مثل برخی از تندروهای داخل کشور، با علوم سیاسی بیگانه‌اند. اگر هم بیگانه نباشند، گویی علوم سیاسی خاص خودشان را دارند. آن‌ها انقلاب سال 57 (انقلاب اسلامی) را "فتنۀ 57" می‌نامند. فکر می‌کنند اگر به یک انقلاب بزرگ و مهم بگویند فتنه، صورت مسئله پاک می‌شود و رفتن شاه نه محصول ارادۀ ملت ایران، بلکه محصول گل‌آلودشدن آب تاریخ و خطای تاریخی ملت محسوب می‌شود و بس.

  در واقع اگر بگویند رخداد سال 57 یک انقلاب بود، باید به این سوال جواب بدهند که رژیم شاه چه کرده بود که یک ملت برای سرنگونی‌اش انقلاب کردند؟ بنابراین می‌گویند واقعۀ سال 57 یک فتنه بود. یعنی رژیم شاه مشکل مهمی نداشت، بلکه شریعتی و چهار تا چریک و آخوند، مردم را فریفتند و به خطا انداختند. پس مشکل از این ایدئولوگ‌ها و سلحشوران بوده و اعلیحضرت و زیردستانش عیب و ایراد مهمی در کارشان نبود.

  یا مثلا بوقچی‌های خاندان پهلوی در توئیتر و اینستاگرام و جاهای دیگر، وقتی دربارۀ کودتای اسفند 1299 حرف می‌زنند، به جای لفظ "کودتا" واژۀ "سپه‌خیز" را به کار می‌برند. که مثلا سردارسپه کار خوبی کرد که قدرت را با اقدامی نظامی در دست گرفت و بر کار نیکوی او، لفظ ناپسند "کودتا"را اطلاق نکنید.

  اما مگر آنچه در عالم واقع رخ داده، با تغییر الفاظ تفاوت ماهوی پیدا می‌کند. در اسفند 1299 کودتا رخ داد. پهلوی‌چی‌جماعت می‌تواند رک و راست بگوید آن کودتا اقدام مفیدی بود برای کشور. همان طور که بسیاری از دموکرات‌های جهان گفته‌اند کودتای ارتش پرتغال علیه رژیم سالازار، اقدام مثبتی در تاریخ پرتغال و در تاریخ دموکراتیزاسیون بود.

  اما پهلوی‌چی علوم سیاسی خاص خودش را دارد. در واژگان این علوم سیاسی، انقلاب علیه رژیم پهلوی "فتنه" است و کودتا به سود پهلوی "سپه‌خیز" است. واژگانی با بار معنایی مثبت و منفی برای وقایعی که پهلوی‌چی خوش دارد یا ناخوش دارد، در این علوم سیاسی منحصربه‌فرد ابداع می‌شود. درست مثل کسی که زبانی برای خودش و خانواده‌اش ابداع کند که سایر مردم از درک آن زبان عاجز باشند، طرفداران خاندان پهلوی هم علوم سیاسی خاص خودشان را دارند که ربطی به آنچه که در جهان کنونی "علوم سیاسی" قلمداد می‌شود، ندارد.

  البته تعبیر "علوم سیاسی خاص پهلویست‌ها"، اغراق‌آمیز است. پی‌افکندن یک "علوم سیاسی جدید"، دانشی می‌خواهد که از عهدۀ چند فعال توئیتری کم‌سواد برنمی‌آید. این افراد، که برخی از آن‌ها در دهۀ 1390 در فست‌فودهای ایالات متحده کار می‌کردند، کی و کجا فرصت داشته‌اند چنان در علوم سیاسی غرق شوند که پارادایم حاکم بر این رشتۀ علوم انسانی را فرو بریزند و "علوم سیاسی پهلوی‌پسند" خلق کنند؟!

  مثلا ساموئل هانتینگتون رژیم شاه را یک "نظام سست‌بنیان" توصیف کرده. حالا اگر به یک پهلوی‌چی بگویی یکی از برجسته‌ترین دانشمندان علوم سیاسی چنین نظری دربارۀ رژیم شاه دارد، محال است که قبول کند رژیم اعلیحضرتش سست‌بنیان بوده.

  یا خوان لینتز، که متخصص برجستۀ نظام‌های سلطانی است، رژیم شاه را مصداق کامل یک نظام سلطانی می‌داند ولی جماعت طرفدار پهلوی، با این توصیف هم مخالف‌اند. هیچ وقت هم هیچ جا از لفظ "دیکتاتور" در توصیف شاه استفاده نمی‌کنند. اگر شاه دیکتاتور نبوده، منطقا یعنی دموکرات بوده!

  همۀ این‌ها فقط بر یک چیز دلالت دارند و آن اینکه، طرفداران نظام پهلوی اکثرا با علوم سیاسی بیگانه‌اند و اقلیتی از آن‌ها نیز که از علوم سیاسی سر درمی‌آورند، علوم سیاسی را قبول ندارند؛ چراکه هیچ دانشمند برجستۀ علوم سیاسی نه مهر تایید بر رژیم پهلوی می‌زند، نه ادعاها و مفهوم‌سازی‌های بی‌مایۀ این حضرات در دفاع از رژیم پهلوی را قبول دارد.

  مثلا در همان فقرۀ "انقلاب" و "فتنه"، حسین بشیریه و جواد طباطبایی به عنوان برجسته‌ترین چهره‌های علوم سیاسی در دوران پس از انقلاب، هر دو واقعۀ سال 57 را مصداق انقلاب می‌دانند و هیچ کدام از واژۀ "فتنه" در توصیف انقلاب سال 57 استفاده نکرده‌اند.

  بشیریه که دربارۀ انقلاب سال 57 زیاد نوشته و پیش از این نیز یکی از کتاب‌هایش را که مختص همین پدیده بوده بررسی کرده‌ایم. اما ذکر این جملات از مصاحبۀ جواد طباطبایی با نشریۀ "تلاش" شاید جالب باشد:

  «انقلاب اسلامی، از دیدگاه نظری، حادثه‌ای بسیار مهم در تاریخ معاصر ایران بود. من به عنوان دانشجوی اندیشۀ سیاسی، حوادث انقلاب را پیاده‌روهای تبریز و تهران از نظر گذراندم و از همان آغاز این احساس در من بیدار شد که انقلاب حادثه‌ای بی‌سابقه و از دیدگاه نظری پراهمیت است... انقلاب اسلامی، انقلابی برخاسته از دگرگونی‌های اندیشه است؛ هم‌چنان‌که جنبش مشروطیت ناشی از رویکردی دیگر به آدم و عالم بود.»

  فارغ از اینکه انقلاب اسلامی به چه نتایجی ختم شده، ماهیت انقلابی این پدیدۀ تاریخی را نمی‌توان با برچسب مضحک "فتنۀ 57" نفی کرد. ولی پهلوی‌چی‌جماعت، از آنجا که در حوزۀ سیاسی کم‌سواد است، یعنی بشیریه و طباطبایی و هانتینگتون و نیکی کدی و آبراهامیان و کرین برینتون و انبوه آثار صاحب‌نظرانی را که دربارۀ انقلاب اسلامی نوشته‌اند، نخوانده، یا احیانا خوانده ولی همچنان اسیر تمایلات ایدئولوژیک خودش مانده، خیال می‌کند با تغییر الفاظ می‌تواند بگوید در سال 1357 در ایران انقلابی رخ نداد.

  کوته‌فکری سیاسی هم مزید بر علت است البته. اگر در سال 57 در ایران انقلاب اسلامی رقم نخورده، پس در سال 1917 نیز در روسیه انقلاب سوسیالیستی بوقوع نپیوسته. نیز در سال 1789 در فرانسه، انقلابی حادث نشده. در حالی که کرین برینتون در کتاب مشهورش، کالبدشکافی چهار انقلاب، انقلاب سال 57 را، حتی از حیث مراحل تحقق، شبیه انقلاب فرانسه و روسیه می‌داند.

  همچنین هانتینگتون در بحثی که دربارۀ انقلاب‌های شرقی و غربی دارد، ویژگی‌هایی را برای انقلاب‌های غربی برمی‌شمرد که دربارۀ انقلاب فرانسه و روسیه و ایران صادق است. یعنی انقلاب‌هایی که از مرکز آغاز شدند و به پیرامون رسیدند و تحققشان، برخلاف انقلاب چین یا کوبا، محصول جنگ داخلی نبود.

  جواد طباطبایی نیز در مصاحبه‌اش با نشریۀ "تلاش"، به کتاب مهم "انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن"، اثر الکسی دوتوکویل اشاره می‌کند و می‌گوید:

  «تبیین توکویل دربارۀ انقلاب انقلاب فرانسه، به دنبال توضیح‌های تاریخی و جامعه‌شناختی او، مبتنی بر این بحث است که در انقلاب فرانسه، "جامعۀ خیالی" اهل ادب "جامعۀ واقعی" را نابود کرد. توصیف ساختار این "جامعۀ خیالی"، به عنوان فرآوردۀ قلمرو اندیشه، و اهمیتی که آن در دوره‌ای از تاریخ فرانسه پیدا کرد و مناسبات اجتماعی جامعۀ فرانسه را بر هم زد، گره‌گاه تحلیل توکویل از انقلاب فرانسه است و از آن‌جا که نسبت میان امور تعیین‌کننده را باز می‌کند، نوشتۀ او دربارۀ تاریخ انقلاب فرانسه اثری پراهمیت و بی‌سابقه است. توجه به این نکتۀ پراهمیت... در سال‌های اخیر، اگر بتوان گفت، انقلابی در تاریخ‌نویسی فرانسه ایجاد کرده است. تا سه چهار دهۀ اخیر، دیدگاه چپ، اعم از مارکسیستی و سوسیالیستی، بر تاریخ‌نویسی فرانسه غلبه داشت، اما با توجه به برخی مباحث توکویل که بر اهمیت دگرگونی‌های فکریِ پیش از انقلاب تاکید می‌کرد، تحولی اساسی در تاریخ‌نویسی انقلاب فرانسه ایجاد شد.»

  اهمیتِ دگرگونی‌های فکریِ پیش از انقلاب. این نکتۀ مهم، همان چیزی است که طرفداران رژیم پهلوی می‌خواهند با تقلیل "انقلاب اسلامی" به "فتنۀ 57"، آن را نادیده بگیرند یا مکتوم بگذارند. چند دهه کار فکری مخالفان رژیم شاه، بنیان‌های مشروعیت اساسا مشکوک آن رژیم را مثل موریانه خورده بود.

  فرح پهلوی هم در توصیف انقلاب سال 57 از واژۀ "شورش" استفاده می‌کند. در حالی که شورش پشتوانۀ فکری چندانی ندارد و اساسا با انقلاب متفاوت است و مهم‌تر اینکه، صاحب‌نظران جهانی در عرصۀ علوم سیاسی، واقعۀ سال 57 را انقلاب می‌دانند نه شورش. ولی فرح پهلوی حاضر نیست بپذیرد که مردم ایران علیه رژیم همسرش انقلاب کردند.

  این سوال که افکار منتهی به انقلاب امروزه مقبول‌اند یا نامقبول، و عملا مفید بودند یا نامفید، هر جوابی داشته باشد، ماهیت انقلابی رخداد سال 57 را نفی نمی‌کند.

  از دیگر نشانه‌های کوته‌فکری سیاسی طرفداران رژیم شاه، یکی هم این است که آن‌ها در حالی وصف "سست‌بنیان" را دربارۀ رژیم سیاسی محبوبشان نمی‌پذیرند، مدعی‌اند سران چند کشور در گوادلوپ دور هم نشستند و تصمیم گرفتند که شاه باید برود.

  این چه رژیم استواری بود که بدون حملۀ نظامی نیروهای خارجی و بدون حتی یک تحریم از سوی آمریکا یا جامعۀ جهانی، سرنگون شد؟ کارتر در سال 1977 بر تحقق فضای باز سیاسی در کشورهای غیردموکراتیک متحد آمریکا تاکید کرد، رژیم شاه فروپاشید ولی حکومت‌های کرۀ جنوبی و عربستان باقی ماندند.

  در واقع رژیم شاه حتی به اندازۀ دیکتاتوری نظامیان در کرۀ جنوبی استوار نبود که ده سال بعد فرو ریخت. حکومت استبدادی عربستان هم چون در جامعۀ عقب‌ماندۀ این کشور ریشه داشت، بیدی نبود که با باد فضای باز سیاسی کارتر بلرزد!

  مخلص کلام اینکه، با نفی علوم سیاسی نمی‌توان تاریخ را از نو نوشت. حتی اگر بتوان چنین تاریخی تحویل آیندگان داد، چیزی جز مشتی خزعبلات ایدئولوژیک نصیب آیندگان نشده است. ایدئولوژی آگاهی کاذب می‌دهد.

   در تاریخ‌نویسی پهلوی‌چی‌ها نیز رژیم شاه رژیم قوی‌بنیانی بود که گرفتار یک فتنه شد و با خیانت متحدان غربی‌اش سقوط کرد. متحدانی که به رژیم شاه، برخلاف عراق صدام و لیبی قذافی حملۀ نظامی نکردند و هیچ تحریمی هم علیه رژیم شاه – برخلاف آفریقای جنوبی دوران آپارتاید – وضع نکردند و صرفا مانع اطلاع‌رسانی رسانه‌های آزاد کشورهایشان دربارۀ وقایع سیاسی ایران در سال 1357 نشدند!

✍   عصر ایران؛ هومان دوراندیش

محمدحسن محب
۲۱:۴۹۱۳
ارديبهشت

میرزا کوچک جنگلی، بنیانگذار نظام جمهوری

مرور کتاب تاریخ بیداری ایرانیان که مجموعه ای گردآوری شده از دست نوشته‌های روزشمار میرزا محمد پسر علی معروف به ناظم‌الاسلام کرمانی، روزنامه‌نگار و قاضی عصر مظفرالدین شاه از بهمن ۱۲۸۳ تا مرداد ۱۲۸۸ش است به روشنی گویای سیر تاریخ شکل‌گیری مبارزات انقلابی و آزادی‌خواهی مردم کشورمان علیه نظام استبداد قاجاریه است.

نتیجه مبارزات چند ساله کسبه بازار و مردم و روحانی‌های دهه ۱۲۸۰ ش، ۱۳ مرداد ۱۲۸۵ به ثمر نشست. مظفرالدین شاه به درخواست میرزا نصرالله خان مشیرالدوله، صدراعظم خود فرمانی را امضا کرد که بر اساس آن نظام سلطنت قاجار پذیرفت تا مجلسی با حضور شاهزادگان و علمای قاجاریه، اشراف، ملاکین، تجار و اصناف تشکیل شود اما سلطه انگلیسی‌ها بر دربار قاجار و پهلوی هرگز اجازه نداد طعم شیرین آزادی و جمهوریت به معنای واقعی کلمه از قالب و پوسته مردم‌سالارانه عبور کند و مردم کشورمان بتوانند بدون دخالت، زور و فریب بیگانه بر سرنوشت خود مسلط شوند.

یونس استادسرایی مشهور به میرزا کوچک خان جنگلی از مبارزانی است که به همراه سایر مبارزهای عصر محمدعلی شاه قاجار، انقلاب مشروطه را به ثمر رساند و پایتخت را فتح کرد. پس از آن درصدد برآمد تا با راه انداختن تشکیلات نظامی به مبارزه مسلحانه علیه رژیم قاجار و بعد رژیم استبدادیِ رضاخان برود و مردم رنج کشیده ایران را از شر سرسپردگی‌ها و پیمان‌های ناعادلانه و تحمیلی روسیه و انگلیس و دخالتهای فزاینده آنان در امور داخلی کشور خلاص کند.

او تصمیمش را با رجال دین و سیاست هم‌عصر خود در میان گذاشت. برخی بر ضرورت مبارزه مسالمت‌آمیز تأکید کردند و مبارزه مسلحانه را نادرست دانستند و برخی با میرزا همراهی کرده و مبارزه مسلحانه را تایید کردند. سرانجام بحثها و گفت‌وگوهای میرزاکوچک جنگلی، تشکیل کانون مبارزه در جنگلهای شمال ایران بود. او پس از این توافق مخفیانه به شهر رشت رفت تا با جمع‌آوری دوستان و همفکرانش مقدمات قیام جنگل را به وجود آورد.

میرزا کوچک خان جنگلی از اواخر دهه ۱۲۸۰ ش و در سال‌های قبل از به قدرت رسیدن رضاخان، هسته‌های نهضت مسلحانه را با گردآوری گروه‌های مختلفی از طبقات اجتماعی ناراضی تشکیل داد و به جنگ روسها و انگلیس‌ها رفت. بعد از خروج روسها از ایران ناشی از انقلاب اکتبر، سیاستمداران و تاجران انگلیسی با دو قرارداد ۱۹۱۹ و ۱۹۳۳ شرایط سخت‌تری را برای مردم کشورمان رقم زدند.

ابتدا دارسی تاجر سرشناس بریتانیایی کلنگش را با قرارداد ۱۹۱۹ در مسجد سلیمان بند کرد و نتیجه سخت کوشی‌ها و تلاش‌های شبانه روزی تیمش را در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۲۸۷ ش با فوران ۱۱۷۹ پایی نفت و گاز مخلوط در هم در جنوب ایران گرفت و ۲۵ سال بعد سِر جان کِدمن و شرکت نفت انگلیس در مورخه ۱۱ دی ۱۳۱۲ ش با قرارداد ننگین ۱۹۳۳ برای طرف ایرانی و قراردادی بی نهایت سودده برای طرف بریتانیایی، وارد بازار نفت و اقتصاد ایران شد و این وضعیت به لطف طمع ورزی‌ها و حماقت‌های پهلوی پدر و پسر تا انقلاب اسلامی ایران ادامه یافت.

انگلیسی‌ها با قرارداد ۱۹۱۹ از طریق مهره خود، میرزا حسن‌خان وثوق‌الدوله صدراعظم احمدشاه قاجار، تلاش بدون خستگی را آغاز کردند تا قیام جنگل با مذاکره و بدون خشونت پایان یابد اما اقدامات‌شان به نتیجه نرسیدند.

جنگلی‌ها که مبارزات مسلحانه با رژیم قاجار را آغاز کرده و جنگل‌های شمال را مقر خود قرار داده بودند، در آغاز پیروزی انقلاب روسیه روابط حسنه‌ای با بلشویک‌ها داشتند. نهضت جنگل انقلاب روسیه را تایید می‌کرد و رهبران جدید روسیه نیز میرزا را به عنوان انقلابی ضد استعمار انگلیس می‌دانستند و او را ستایش می‌کردند، اما چندی نگذشت که روس‌ها سیاست دوستانه خود را تغییر دادند و برای حفظ منافع خود در ایران از حمایت نهضت جنگل دست کشیدند و سرانجام به آن خیانت کردند.

میرزا پس از تسلط بر مناطق شمالی در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۲۹۹ در شهر رشت اعلام جمهوری کرد. این اعلام در پی رشته تماس‌ها و رایزنی‌هایی با مقامات روسیه و کسب اطمینان از کارشکنی نکردن نیروهای روسیِ مستقر در شمال ایران انجام شد. او همچنین موفق شد انقلاب جنگلی‌ها را از مشروطه‌خواهی ضداجنبی به جمهوری‌خواهی شورایی و سوسیالیستی تغییر دهد اما این اعلام دیری نپایید.

با شدت گرفتن اختلافات داخلی مبارزان جنگل و تنگ شدن حلقه محاصره رضاخان، انگلیس‌ها و روس‌ها، میرزا کوچک خان به جنگل های کوهستانی تالش پناه برد و سرانجام با جان باختن ایشان در ۱۱ آذر ۱۳۰۰ به کلی شکست خورد.

عامل کودتا دنبال تاسیس جمهوری

حضور در هنگ نظامیِ قشون مسیر و ارثی بود که رضا پهلوی از پدر و پدربزرگش برد. وی از جوانی در قشون ناصرالدین شاه به عنوان قزاق ساده خدمت کرد.

ویژگی‌های شخصیتی چون قد بلند، محبوبیت در قشون و فداکاری برای مافوق از ویژگی‌هایی بود که زمینه آشنایی رضا با تیمور آیرُملو از افسران صاحب نفوذ هنگ نظامی قشون قزوین و پدر تاج‌الملوک، ملکه ایران را به وجود آورد و مسیر زندگی رضا را از قزاقی ساده به میرپنج (سرتیپ دو) تغییر داد.

بخت بلند رضا مهمترین شانس زندگیش بود. آشنایی و پیوند رضا با دوست آیرُملو یعنی کاظم سیاح معروف به کلنل کاظم‌خان از فرماندهان قشون قزوین و عضویت رضا در کمیته پنج نفره معروف به کمیته زرگنده متشکل از سید ضیاءالدین طباطبایی، سرتیپ احمدآقا خان، ماژور مسعود کیهان، کلنل کاظم‌خان سیاح و رضا، بسترساز آشنایی رضا میرپنج با سیاستمداران بانفوذ سفارت انگلستان و پی‌ریزی کودتایی نظامی علیه سلسله قاجار و بنیانگذاری نظام سلطنت پهلوی در ایران بود.

پس از موفقیت کودتای نظامی رضاخان و سیدضیاء در سوم اسفند ۱۲۹۹ ش، احمد شاه حکومتش را از دست رفته دید. او با فشار افسران انگلیسیِ دربار حکم صدراعظمی و رییس الوزرایی رضا خان سردار سپه را یک هفته قبل از ترک همیشگی ایران در تاریخ چهارم آبان ۱۳۰۲ ش صادر کرد و خود نیز در تاریخ ۱۱ آبان ماه ۱۳۰۲ ایران را به مقصد اروپا ترک کرد.

رضاخان که از روز کودتا تا لحظه دریافت حکمِ رییس‌الوزرایی در مقام سردار سپهی همه مخالفان و منتقدان حکومتش در سراسر کشور را سرکوب کرده بود به محض دریافت حکم رییس الوزرایی در بیانیه‌ای علت پذیرش این سمت را این گونه تشریح کرد: «به حمدالله امروزه اصول مرکزیت و وسایل آسایش و امنیت کاملا فراهم و اساس هرج و مرج و اغتشاشات داخلی یکسره نابود گشته است. لازم شد دومین قدم به طرف آرزوهای ملی که عبارت از سیر به طرف ترقی و تکامل است برداشته شود... مع‌هذا خواست خداوندی و استظهار مراحم ملوکانه و احساسات هموطنان را در قبول زمامداری مملکت استقبال کرده و در طی این عقیده راسخ و عزم ثابت می‌‎روم که یک مرتبه دیگر امتحان فداکاری و خدمتگزاری را به ملت شرافتمند ایران بدهم.»

سه روز پس از ترک ایران توسط احمدشاه قاجار، در همسایگی شمال غربی ایران، ژنرال مصطفی کمال پاشا معروف به آتاترک با همراهی گروهی از افسران سپاهش، حکومت عثمانی را به جمهوری تبدیل کرد و نام کشور عثمانی را به ترکیه تغییر داد و رضاخان که چند ماه بعد، حدود یک ماهی به این کشور سفر کرد با الهام از آتاترک تصمیم گرفت نظام سلطنت در ایران را به جمهوری تغییر دهد از این رو طرحش را در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۰۲ با وکیل‌الدوله ‌های پنجمین دوره مجلس شورای ملی به ریاست موقتیِ موتمن‌الملک در میان گذاشت و جمعی از نمایندگان این مجلس نیز طرحی در سه ماده آماده کردند.

در این طرح سه ماده ای نوشته شد: «نظر به تلگرافات عدیده که از تمام ایالات و ولایات و تمام طبقات مملکت در مخالفت با سلسله سلاطین قاجاریه و رأی به انقراض سلطنت خانواده مذکور رسیده و نظر به اینکه تقریباً در تمام تلگرافات واصله اظهار تمایل به جمهوریت شده و صراحتاً اختیار تغییر رژیم را به مجلس شورا داده‌اند و چون قانوناً این تلگرافات کافی برای تغییر رژیم نیست، ما امضاکنندگان سه ماده ذیل را به مجلس شورای‌ ملی به قید فوریت پیشنهاد می‌نماییم که به معرض آراء عامه گذاشته شود:

ماده اول- تبدیل رژیم مشروطیت به جمهوریت.

ماده دوم- اختیار دادن به وکلاء دوره پنجم که در مواد قانون اساسی موافق مصالح مملکت و رژیم تجدیدنظر نمایند.

ماده سوم- پس از معلوم شدن نتیجه آراء عمومی تغییر رژیم به وسیله مجلس شورای‌ ملی اعلام شود.»

یک ماه بعد از ارائه طرح به مجلس شورای ملی سید محمد تدین از نمایندگان سرشناس حامی رضاخان در مجلس در جلسه ۲۳ اسفند طی نطقی سیدحسن مدرس و میرزا هاشم آشتیانی از نمایندگان مستقل را متهم به اعمال نظر و خرید رای در جریان انتخابات تهران به ویژه در منطقه لواسانات کرد. این اتهام‌زنی به درگیری لفظی بین تدین و مدرس و نیمه تمام ماندن جلسه مجلس منجر شد.

یک روز پس از این درگیری جمعیت زیادی از نظامیان سرخ‌پوش و طبقه ای از مردم به حمایت از رضاخان و پشتیبانی از ایده تغییر رژیم سلطنت به جمهوری، تظاهرات دامنه‌داری را در میدان بهارستان تهران برگزار کردند. در این روز ادارات و موسسات دولتی نیز در حمایت از طرح رضاخان تعطیل و کارکنان آنها برای شرکت در تظاهرات به مقابل مجلس شورای ملی رفتند.

البته در مقابل، مخالفان جمهوری رضاخانی نیز بیکار ننشستند و بعدازظهر همان روز جمعیتی در مسجد شاه بازار تهران گردهم آمدند و وعاظ به وعظ علیه رضاخان و جمهوری مدنظر او پرداختند و بیانیه‌ای تحت عنوان مخالفت با جمهوری و امضای صدها نفری خطاب به وی نوشتند.

موافقان و مخالفان طرح جمهوری رضا خانی در مجلس، دوم فروردین ۱۳۰۳ را روز بررسی طرح تعیین کردند اما صبح روز موعود و پیش از تشکیل جلسه علنی مجلس جمعیت زیادی از روحانیون و اصناف با تجمع مقابل ساختمان مجلس در میدان بهارستان علیه جمهوری و طرح سردار سپه شعار دادند و مانع از آغاز جلسه مجلس شدند. در نتیجه بین مردم و نظامیان زد و خورد شدیدی اتفاق افتاد و ساعتی بعد پس از صدور فرمان رضاخان برای اعزام نیروی کمکی به بهارستان، ماموران با حضور در جمع تظاهرکنندگان، آنان را مورد ضرب و شتم قرار دادند و در تیراندازی انجام شده جمعی کشته و مجروح شدند.

این اقدام نظامیان البته با اعتراض رییس موقت مجلس مواجه شد. موتمن‌الملک با اعتراض به سردار سپه گفت: «نظم مجلس و بهارستان با من است و شما حق ضرب و شتم مردم را ندارید» و رضا هم پاسخ داد: «امنیت مملکت با من است و به وظیفه خود عمل کردم.»

رفتار رضاخان و نظامیان و سیاستمداران حامی وی به ضرر او تمام شد. پنجم فروردین ۱۳۰۳ جمعی از علما و بازرگانان به دیدار رضاخان رفتند و مخالفت‌شان را با طرح جمهوری اعلام و به رضا خان توصیه کردند از این کار دست بردارد و منصرف شود.

در تهران و شهرهای دیگر به خصوص اصفهان، مشهد و قم مخالفت‌ها با جمهوری رضا خانی اوج گرفت و به تظاهراتی علیه رضاخان منتهی شد. این بار با پشتیبانی برخی روحانیون مثل شیخ حسین لنکرانی، سیل تلگرافها در مخالفت با جمهوری به مجلس شورای ملی سرازیر شد. مخالفت‌ها به حدی رسید که رضاخان در تاریخ ۱۱ فروردین ۱۳۰۳ ناگزیر شد با سفر به قم با علما و مجتهدان آن روزگار به رایزنی با آنان بپردازد. آنان در ملاقات‌های جداگانه با رضا خان یک صدا مخالفت‌شان را با نظام جمهوری مدنظر او اعلام کردند. رضاخان نیز پس از دیدار با علما به این نتیجه رسید باید از موضع جمهوری‌خواهی عقب نشینی کند از این رو پس از بازگشت به تهران در مورخ ۱۲ فروردین ۱۳۰۳ طی بیانیه‌ای دستور توقف رسیدگی به طرح تغییر رژیم از سلطنت به جمهوری را صادر کرد.

وی در بخشی از این بیانیه نوشت: «برای احترام به مقام روحانیت موقعی که برای تودیع آقایان حجج اسلام و علمای اعلام به حضرت معصومه(ع) مشرف شده بودم با معظم‌لهم در باب پیش‌آمد کنونی تبادل افکار نمودیم و چنین مقتضی دانستیم که به عموم ناس توصیه نمایم عنوان جمهوری را موقوف نمایند.»

درخشش سومین جمهوری در ایران

۵۸ سال پس از نافرجام ماندن جمهوریِ مدنظر میرزاکوچک خان و ۵۵ سال پس از شکست جمهوریِ مدنظر رضاخان، جمهوری اسلامی مدنظر سیدروح الله خمینی به ثمر نشست. همان فقیه فرزانه و عارف و سیاستمدار تیزبینی که با ترکیب هنرمندانه دین و سیاست آیات قرآن و احکام اسلام را از صندوقچه ها و طاقچه های خاک گرفته عصر قاجار و پهلوی بیرون کشید و با اراده و وحدت مردم درآمیخت و نظام سیاسی جدیدی به ایران و جهان عرضه کرد.

رهبر فقید انقلاب اسلامی برای اولین بار در ۲۲ مهر ۱۳۵۷ در پاریس در مصاحبه ها و اعلامیه های خود ایده جمهوری اسلامی را مطرح کردند. مقدمه ورود امام در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ پس از ۱۴ سال دوری از وطن فراهم شد. همان روز در بهشت زهرا در صحبت هایشان ضمن غیر قانونی دانستن دولت بختیار، تاکید کردند: «این دولت باید کنار برود و دولت موقت از طریق شورای انقلاب تعییین گردد.»

از نخستین روزهای ورود امام، تعیین دولت موقت یکی از مهمترین مباحث مطرح در شورای انقلاب بود. مهمترین وظایف دولت موقت نیز اداره امور مملکت، فراهم نمودن مقدمات همه پرسی قانون اساسی تدوین شده توسط مجلس مؤسسان و برگزاری انتخابات مجلس تعیین شد. ۱۵ بهمن ۱۳۵۷ مهدی بازرگان به نمایندگی از امام مامور تشکیل دولت موقت شد. با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل دولت موقت از سوی امام، زمینه برگزاری مهمترین همه پرسی تاریخ ایران برای تعیین نوع حکومت فراهم شد.

۵۰ روز پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تعیین نظام سیاسی جدید ایران به پیشنهاد بنیانگذار فقید انقلاب اسلامی در ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ به رفراندوم عمومی گذاشته شد و ۹۸.۲ درصد از حدود ۲۰ میلیون و ۸۵۸ هزار شرکت کننده در این همه پرسی به «جمهوری اسلامی» رای آری دادند.

رای گیری از ساعت ۸ صبح روز جمعه۱۰ فروردین در بیشتر شهرهای کشور شروع شد و تا روز شنبه ۱۱ فروردین ادامه داشت. در بیمارستان ها و کلیه مراکز نظامی و پادگان ها صندوق های رای گیری دایر بود. پس از اتمام همه پرسی آخرین نتایج شمارش آراء تا آخر وقت روز ۱۱ فروردین در تهران و شهرستان ها اعلام شد.

آمار رای دهندگان حدود ۲۱ میلیون نفر بود که بیش از ۹۸ درصدشان به جمهوری اسلامی ایران، رأی مثبت دادند و به این ترتیب روز ۱۲ فروردین ماه ۱۳۵۸ در تقویم کشورمان روز جمهوری اسلامی نام گرفت.

پیام بنیانگذار جمهوری اسلامی به مردم

رهبر فرزانه انقلاب اسلامی در پیامی که در روز رای گیری خطاب به ملت ایران صادر کردند، نوشتند: «‏‏من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف‏ شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک می گویم. خداوند تعالی بر ما منت نهاد و رژیم استکبار را با دست توانای خود که قدرت مستضعفین است در هم پیچید و ملت عظیم ما را ائمه و پیشوای ملتهای مستضعف نمود، و با برقراری جمهوری اسلامی، وراثت حقه را بدانان ارزانی داشت. من در این روز مبارک، روز امامت امت و روز فتح و ظفر ملت، جمهوری اسلامی ایران را اعلام می کنم. به دنیا اعلام می کنم که در تاریخ ایران چنین رفراندمی سابقه ندارد که سرتاسر مملکت با شوق و شعف و عشق و علاقه به صندوق ها هجوم آورده و رأی مثبت خود را در آن ریخته و رژیم طاغوتی را برای همیشه در زباله دان تاریخ دفن کنند.‏»

ایشان ادامه دادند: «من از این همبستگی بی مانند که جز مشتی ماجراجو و بیخبر از خدا، همه و همه به ندای آسمانی ‏‏وَاْعتَصِمُوا بِحَبْلِ الله جَمیعاً‏ لبیک گفتند، و با تقریباً اتفاق آرا به جمهوری اسلامی‏‎ ‎‎‏رأی مثبت دادند و رشد سیاسی و اجتماعی خود را به شرق و غرب ثابت کردند، تقدیر می کنم. مبارک باد بر شما روزی که پس از شهادت جوانان برومند و داغ دل مادران و پدران و رنجهای طاقتفرسا، دشمن غول صفت و فرعون زمان را از پای درآوردید، و با رأی قاطع به جمهوری اسلامی، حکومت عدل الهی را اعلام نمودید. حکومتی که در آن، جمیع اقشار ملت با یک چشم دیده می شوند و نور عدالت الهی بر همه و همه به یک طور می تابد، و باران رحمت قرآن و سنت بر همه کس به یکسان می بارد. مبارک باد شما را چنین حکومتی که در آن اختلاف نژاد و سیاه و سفید و ترک و فارس و لر و کرد و بلوچ مطرح نیست. همه برادر و برابرند؛ فقط و فقط کرامت در پناه تقوا و برتری و به اخلاق فاضله و اعمال صالحه است.»

امام خمینی(ره)‏‏ افزودند: «مبارک باد بر شما روزی که در آن تمام اقشار ملت به حقوق خود می رسند، فرقی بین زن و مرد و اقلیتهای مذهبی و دیگران در اجرای عدالت نیست. طاغوت دفن شد و طغیان و سرکشی به دنبال او دفن می شود، و کشور از چنگال دشمنهای داخلی و خارجی و چپاولگران و غارت پیشگان نجات یافت. اینک شما ملت شجاع، پاسداران جمهوری اسلامی هستید. اینک شما هستید که باید این ارث الهی را با قدرت و قاطعیت حفظ کنید و نگذارید بقایای رژیم متعفن که در کمین نشسته اند و طرفداران دزدان بین المللی و نفتخواران مفتخوار در بین صفوف فشردۀ شما رخنه کنند. اینک شمایید که باید مقدرات خود را به دست بگیرید و مجال به فرصت طلبان ندهید، و با قدرت الهی که مظهر آن جماعت است، قدمهای بعدی را بردارید، و با فرستادن طبقۀ فاضله و امنای خود در مجلس مؤسسان، قانون اساسی جمهوری اسلامی را به تصویب برسانید، و همان طور که با عشق و علاقه به جمهوری اسلامی رأی دادید، به امنای امت رأی دهید تا مجالی برای بداندیشان نماند.‏»

ایشان ۱۲ فروردین ماه روز حضور میلیون نفری مردم پای صندوق های رای و ریختن رای آری به صندوقهای رای را روز نخست حکومت الله نامگذاری کردند و خاطرنشان کردند: «صبحگاه ۱۲ فروردین ـ که روز نخستین حکومت الله است ـ از بزرگترین اعیاد مذهبی‏‎ ‎‎‏و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگره های قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطۀ شیطانی برای همیشه رخت بربست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست.‏»

محمدحسن محب
۱۶:۱۳۲۴
فروردين

 کودتا در چهار بخش عمده طراحی شده بود: یکم: باید توان و مقدورات تبلیغاتی و سیاسی علیه مصدق به کار گرفته شود. دوم: سران مخالف مصدق باید به تحصن در مجلس تشویق شوند تا با ایجاد اغتشاش، بر تنش و آشفتگی موجود افزوده گردد. سوم: با شاه در مورد کودتا مشورت و موافقت وی با عزل مصدق و انتصاب زاهدی به نخست‌وزیری کسب شود. چهارم: جلب پشتیبانی افسران رده بالا در ارتش تامین شود. این طرح همچنین دو جزء دیگر نیز بود: جزئی متکی بر یک سازمان شهری که در اختیار برادران رشیدیان قرار داشت و جزو دیگر متکی بر همکاری چند تن از سران عشایر جنوب، افسران ارشد ارتش و شهربانی (به خصوص آنهایی را که مصدق بازنشسته کرده بود)، وکلای مجلس شورا و سناتورها، بازرگانان، سردبیران و روزنامه‌ها، سیاست پیشگان سابقه‌دار و نیز سردمداران اوباش در سازمان شهری جای داشتند. قرار بود که این سازمان با استفاده از حمایت شاه کنترل تهران را به دست گیرد و دکتر مصدق و وزیران او را بازداشت کند.روز بیست‌ و چهارم‌ مرداد شاه، دو حکم‌ جداگانه‌ یکی‌ مبنی‌ بر عزل‌ دکتر مصدق‌ از نخست‌وزیری‌ و دیگری‌ مبنی‌ بر انتصاب‌ زاهدی‌ به‌ نخست‌وزیری‌ را امضا می‌کند. سرهنگ‌ نصیری، فرمانده‌ گارد، فرمان‌ انتصاب‌ زاهدی‌ را به‌ وی‌ می‌دهد. نصیری‌ فرمان‌ عزل‌ مصدق‌ را به‌ او تحویل‌ می‌دهد. در این‌ صورت‌ اگر دکتر مصدق‌ پذیرفت، کودتا منتفی‌ است‌ و اگر نپذیرفت‌ طرح‌ کودتا اجرا می‌شود که‌ با محاصره خانه‌ مصدق‌ و تصرف‌ رادیو، سقوط‌ مصدق‌ اعلام‌ می‌شود. این‌ عملیات‌ قرار بود توسط‌ سه‌ واحد ارتش‌ به‌ اجرا گذاشته‌ شود. پس از آن شاه در هجدهم‌ مرداد، پس از ملاقات‌ شبانه‌ با کرمیت‌ روزولت‌ پس‌ از بررسی‌ عملیات‌ کودتا فرمان‌ها را امضا کرد و خود همراه با ملکه ثریا به‌ رامسر رفت.ساعت ۳۰ دقیقه بامداد سرهنگ نصیری با چهار کامیون سرباز ۲ جیپ و یک زره پوش به منزل دکتر مصدق رسید و فرمان عزل نخست وزیر را به سرهنگ دفتری مسوول منزل دکتر مصدق داد. البته پیش از آنکه نصیری حرکت کند، به دکتر مصدق تلفنی می‌شود و او را در جریان ماوقع قرار می‌دهد. سرهنگ دفتری فرمان نامه را تحویل نخست وزیر می‌دهد و ۲۰ دقیقه بعد رسیدی به شرح ذیل به سرهنگ نصیری داده می‌شود: «ساعت یک بعد از نصف شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ دستخط مبارک به اینجانب رسید. دکتر مصدق»
از سوی دیگر رییس ستاد ارتش که از تاخیر سرتیپ کیانی نگران شده بود به سرهنگ عزت‌الله ممتاز فرمانده تیپ دوم کوهستانی و سرهنگ شاهرخی فرمانده تیپ یکم زرهی ماموریت داد که برای کسب اطلاع و سرکشی به پادگان باغشاه بروند. در همین حال سرتیپ ریاحی دراین حوالی سرهنگ پارسا از تیپ یکم کوهستانی، سرهنگ اشرفی فرماندار نظامی و افسر فرمانده تیپ سوم کوهستانی را به حال آماده باش درآورد.
سرهنگ ممتاز در راه رفتن به باغشاه در خیابان، سرهنگ نصیری و انبوه نیروهای همراه او را می‌بیند؛ بنابراین برای بررسی اوضاع توقف می‌نماید. سرهنگ ممتاز به حضور شبانه سرهنگ نصیری در مقابل منزل دکتر مصدق شک می‌کند و پس از گفت‌وگوی مختصری او را تحت نظر می‌گیرد و از منزل دکتر مصدق با سرتیپ ریاحی تماس گرفته و ماوقع را تشریح می‌کند. رییس ستاد دستور می‌دهد سرهنگ نصیری را تحت‌الحفظ به ستاد ارتش اعزام کنند.
به دستور سرتیپ ریاحی، سرهنگ نصیری بازداشت شد. سرتیپ کیانی معاون رییس ستاد نیز که از چنگ گارد شاهنشاهی آزاد شده بود، به دستور سرتیپ ریاحی ماموریت یافت به همراه سرهنگ سررشته و سرهنگ اشرفی گارد را خلع سلاح کنند. ضمنا رییس ستاد دستورداد سربازان گارد در باغشاه محبوس شوند؛ ساعت ۲:۳۰ صبح سرگرد آزموده که برای کسب اطلاع از عملکرد سرهنگ نصیری به نقطه دیگری از شهر رفته بود پس از وقوف بر دستگیر شدن سرهنگ نصیری به مرکز تلفنخانه بازار برگشت و به سربازان دستور داد، کلیه وسایل را به کارکنان تحویل دهند و به طرف پادگان باغشاه حرکت کنند. در همین ساعت شکست کودتا مسجل شد و سران کودتا واحدهای خود رامتقاعد کردند که از این پس اقدامی صورت ندهند.
بعد از این، سرهنگ فرزانگان و سرلشگر باتمانقلیچ که به جای سرلشگر وثوق به عنوان رییس ستاد ارتش دولت زاهدی برگزیده شده بود برای بازدید از شهر، وارد تهران شدند که منجر به توقیف سرلشگر باتمانقلیچ رییس ستاد دولت کودتا شد.
حدود ساعت ۵ صبح بامداد دکتر فاطمی، مهندس حق شناس و مهندس زیرکزاده توسط سرتیپ کیانی که به سعدآباد رفته بود، آزاد شدند. ساعت ۵:۴۵ بامداد رادیو خبر کودتای نافرجام را طنین انداز کرد. خبر شکست کودتا توسط رادیو به شاه نیز رسید پس از شکست کودتای ۲۵ مرداد، محمد رضا پهلوی، از کشور فرار کرد و به بغداد و از آنجا به رم رفت.عده زیادی از افسران به اتهام مشارکت در کودتا بازداشت شدند. باتمانقلیچ، نصیری، زند کریمی، آزموده جزء بازداشت‌شدگان بودند. مظفر بقایی و علی زهری و چند تن دیگر از نمایندگان غیرمستعفی مجلس نیز بازداشت شد.

مردم در صبح این روز با اعلامیه دولت از شکست کودتا آگاه شدند. خبر فرار شاه و خلع گارد شاهنشاهی، دستگیری سران کودتا و انحلال مجلس هفدهم، تا ظهر در شهر پیچید و شور و شوق عموم را برانگیخت. دکتر فاطمی در روزنامه باختر حملات شدیدی را به شاه آغاز کرد. عصر همان روز طی میتینگی در میدان بهارستان خواستار لغو نظام سلطنتی ایران شد.

فاطمی همچنین اقدام به مهر و موم کاخ‌های سلطنتی کرد و به تمام سفرا و کارداران ایران در خارج از کشور اعلام کرد که شاه از سلطنت خلع شده است.مردم مجسمه‌های پهلوی پدر و پسر را پایین کشیدند. در ادارات عکس‌های شاه و ثریا ملکه وقت ایران جمع شد.

طراحان و عاملان کودتا و شاه ایران شکست کودتا را به تلخی لمس کردند. دکتر مصدق پیروز این نبرد شده بود.پیروزی‌ای که بسیار دلچسب و شیرین بود، اما چندان دیرپا نبود و این را وقایع چند روز بعد به اثبات رساند.

 

محمدحسن محب
۰۱:۵۶۱۹
فروردين

 💡انقلاب 57 ایران، یک اتفاق مهم هم در عرصه بین المللی و هم در داخل ایران بود. فروپاشی حکومتی نزدیک به غرب در وسط جنگ سرد و در همسایگی شوروی کمونیستی و برقراری حکومت اسلامی در ایران برای بسیاری از تحلیل‌گران سیاسی، مبارزین، دولت‌ها و حتی افراد درگیر در انقلاب، اتفاقی غیر قابل هضم بود. رشد تحلیل‌هایی که بیشتر مبتنی بر توهم توطئه بودند و سعی داشتند  دست پنهان قدرت‌های بزرگ را در وقوع این انقلاب  ببینند از همین غیر قابل هضم بودن انقلاب ناشی می‌شود، که حتی محمدرضاشاه را هم برای توضیح علل انقلاب به سمت تئوری توطئه سوق داد. حتی روندی که انقلاب طی کرد تا به جمهوری اسلامی برسد نیز خالی از افسانه‌پردازی نیست، بعضی‌ها معتقدند که مردم ایران فریب داده شدند، بعضی‌ها معتقدند انقلاب دزدیده یا منحرف شد و بعضی‌ها با اشاره به تحولات بین المللی و منطقه‌ای، انقلاب در ایران را ناگزیر می‌دیدند. چیزی که در این تحلیل‌های دیده نمی‌شود یا اهمیتی ندارد نقش دولت و طبقات اجتماعی در انقلاب است. زمینه‌هایی که نویسنده این کتاب سعی کرده به بعضی از آن‌ها بپردازد.

📕📖📗کتابی که در این قسمت سراغش رفتم کتابی است نوشته حسین بشیریه با عنوان دولت و انقلاب در ایران که با عنوان زمینه‌های اجتماعی انقلاب ایران هم ترجمه شده و در بازار موجود است. این کتاب تز دکترای دکتر بشیریه بوده که در سال 1363 نوشته شده، اما برای اولین بار حدودا 3 دهه بعد یعنی در سال 1393 ترجمه شده، کتاب با اینکه از لحاظ تحلیلی بسیار کتاب ارزنده‌ای است اما از لحاظ سندیت تاریخی کتاب کم اشکالی نیست که بعضی از این اشکالات به دلیل در اختیار نبودن اسناد در زمان نوشتن کتاب بوده و بعضی بخاطر استناد به اسناد زرد و شایعات. که من سعی می‌کنم به بعضی از آن‌ها در طول پادکست اشاره کنم.

⭕پدیده انقلاب پدیده عجیبی است، اینکه چه عواملی باعث می‌شود که به یکباره نظم موجود فرو بریزد و نظم جدیدی مستقر ‌شود، ذهن بسیاری از متفکرین و جامعه‌شناسان را درگیر کرده است. نظریه‌های متعددی درباره چگونگی شکل‌گیری انقلاب‌ها ارائه شده و نویسنده هم در ابتدای کتاب به این نظریه‌ها اشاره کرده و سعی کرده ناکارآمدی آن‌ها را در تحلیل انقلاب ایران نشان دهد که گفتن از این نظریه‌ها و نقد نویسنده بر این نظریه‌ها با توجه به قدیمی بودن کتاب خارج از بحث ماست، همین‌قدر بدانیم که مبنای تحلیل نویسنده بر دو موضوع استوار است اول طبقات اجتماعی که در موازنه قدرت نقش داشتند، و دوم تحول دولت از عصر مشروطه به این طرف.

✔به طور خلاصه کتاب در فصل‌های اول و دوم با بررسی تحول دولت در ایران شروع می‌شود یعنی در فصل اول به بررسی تحولات دولت در ایران از مشروطه تا سال 1342 می‌پردازد و در فصل دوم ماهیت رژیم سلطنتی را بین سال‌های 1342 تا 1357 بررسی می‌کند. نویسنده در فصل دوم سعی کرده بنیان‌های قدرتی که رژیم محمدرضاشاه بر آن‌ها استوار بوده را نشان دهد.  این بنیان‌های قدرت این‌ها بودند: «ثروت نفتی، ثبات اقتصادی، همکاری میان دولت و طبقه بالا، سرکوب و حمایت سیاسی آمریکا» نویسنده اذعان دارد با فروپاشی این بنیان‌ها، رژیم شاه نیز از هم پاشید. کتاب در فصل‌های 3، 4 و 5  علل شکل‌گیری انقلاب را توضیح می‌دهد که این علل هم به صورت تیتروار این‌ها هستند: یک «گسترش ایدئولوژی انقلابی» که جامعه بهتری را نسبت به جامعه موجود در زمان شاه نوید می‌داد. دو «بحران اقتصادی سال‌های 1351 تا 1357» که اعتراض و نارضایتی به همراه آورد. سه «بروز برخی تضاد منافع اساسی در میان دولت و بورژوازی بالا» چهار «از دست رفتن حمایت خارجی رژیم» پنج «بسیج انقلابی توده‌ها از طریق شبکه‌ای از سازمان‌های بسیج‌گر» و شش «اتحاد سیاسی میان نیروهای مختلف مخالف با نظام سلطنتی». در فصل‌های شش و هفت هم نویسنده ادامه مسیر انقلاب تا انحصار قدرت در دست روحانیون را پی می‌گیرد.

⏺قبل از شروع بحث کتاب لازم است که به دو نکته اشاره شود، نکته اول اینکه نویسنده از بین الگوهای موجود انقلاب‌ها الگوی کلاسیک انقلاب فرانسه را در مورد انقلاب ایران صادق می‌داند. الگوی کلاسیک انقلاب فرانسه چهار مرحله دارد، مرحله اول حکومت میانه‌روهاست؛ یعنی با فروپاشی رژیم قدیم، میانه‌روها که عمدتا از طبقات بالا هستند قدرت را به دست می‌گیرند. میانه‌روها به انقلاب سیاسی قانع‌اند و قصد ندارند ساختار قدرت رژیم سابق را دگرگون کنند. آنها که از حمایت توده‌ها برخوردار نیستند توسط تندروها که توانایی بسیج مردمی را دارند کنار زده می‌شوند که به مرحله دوم انقلاب یعنی پیروزی تندروها منجر می‌شود. با انحصار قدرت در دست تندروها مرحله سوم انقلاب یعنی دوران ترور و فضیلت آغاز می‌شود و در نهایت انقلاب در یک ترمیدور که همان نهادینه شدن انقلاب و انتقال قدرت به طبقه یا گروه جدید است خاتمه پیدا می‌کند.

نکته دوم بحث طبقات اجتماعی در این کتاب است. طبقات اجتماعی در این کتاب صرفا بر مبنای تقسیم‌بندی سیاسی یا اقتصادی نیست، بلکه هر طبقه اجتماعی ویژگی‌های اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی خاص خودش را دارد. به این ترتیب در دوره بعد از مشروطه طبقات بالا این‌ها بودند اشراف زمین‌دار، بورژوازی بالا و روحانیون برجسته. طبقات متوسط هم این‌ها بودند خرده بورژوازی بازاری سنتی و خرده ‌بورژوازی جدید و طبقات پایین هم شامل کارگران و دهقانان بودند. طبقات بالا و متوسط سازمان‌ها و ایدئولوژی خاص خود را داشتند که به موازات ارتش و دربار بلوک‌های قدرت را تشکیل می‌دادند و طبقات پایین بیشتر در معرض بسیج توده‌ای بودند و ایدئولوژی خاصی را طرح ریزی نکرده بودند.

بعد از انقلاب مشروطه طبقات بالا از مشروطه‌گرایی لیبرال حمایت می‌کردند به این معنا که طرفدار حکومتی بودند که پارلمانی قوی و قوه مجریه ضعیف داشته باشد، طبقه متوسط خرده بورژوازی جدید از دموکراسی، اصلاحات و صنعتی شدن حمایت می‌کرد، طبقه متوسط خرده بورژوازی بازاری سنتی در پیوند با روحانیون رده پایین‌تر از بنیادگرایی ضد لیبرال یا اسلام سیاسی حمایت می‌کرد که دیدگاه‌هایی به شدت ناسیونالیستی و ضد امپریالیستی داشتند و در نهایت روشنفکران رادیکال بودند که در پیوند با طبقه کارگر از سوسیالیسم عامه پسند حمایت می‌کردند. 

ایران در قرن نوزدهم میلادی شاهد زوال تدریجی حکومت قبیله‌ای بود. شاهان قاجار تحت فشار قدرت‌های خارجی مجبورشدند تا دنبال ارتشی منظم و مجهز به تسلیحات روز باشند تا بتوانند حکومت خود را در ایران حفظ کنند. ارتش منظم و خرید تسلیحات و در مواردی راه‌اندازی کارخانه‌های اسلحه‌سازی به پول نیاز داشت و درآمد ایران در عصر قاجار خصوصا تا اواسط قرن نوزدهم به واسطه بیماری‌ها، قحطی‌ها، جنگ با روسیه و عدم وجود راه‌های مناسب برای تجارت به شدت تحلیل رفته بود. کمبود نقدینگی باعث شد که حکومت که تا آن زمان تمامی زمین‌ها را متعلق به خود می‌دانست و از طریق فروش تیول(اقطاعات) درآمد کسب می‌کرد، زمین‌های زراعی را به خریداران واگذار کند. در نتیجه این اقدام طبقه قدرتمند زمین‌دار بوجود آمد که عمدتاً هم از اشراف قاجاری بودند. گسترش تجارت که عمدتاً با روسیه انجام می‌شد هم به رشد طبقه بورژوازی ملّی بازار منجر شد که البته با ورود بانک‌های خارجی ضربه سختی خورد. روحانیون شیعه هم که در زمان صفویه با حکومت رابطه نزدیکی داشتند در دوران قاجار روز به روز از حکومت بیشتر فاصله می‌گرفتند. ضعف قاجار در برابر قدرت‌های بزرگ خارجی یکی از عوامل این فاصله گرفتن بود. روحانیون انتظار داشتند شاه در برابر نفوذ بیگانگان از اسلام و مسلمین دفاع کند که این خواسته با توجه به شکست‌های نظامی مکرر قاجارها اجابت نمی‌شد. همچنین نیاز شاهان قاجار به تکنولوژی روز باعث رشد روزافزون امتیازات خارجی شد که هم روحانیون، هم بازاریان و هم زمین‌داران را ناراضی کرده بود. روحانیون به خاطر نفوذ فرهنگی غرب در ایران و بازاریان و زمین‌داران به دلایل اقتصادی. در این شرایط روحانیون در پیوند با بازار هوادار نوعی ناسیونالیسم بومی شدند که در قالب اسلام عرضه می‌شد. به این معنا که برای حفظ ایران و منافع اقتصادی ایرانی‌ها بایدجلوی ورود بی‌رویه خارجی‌ها را گرفت.

قرن نوزدهم و مواجهه با فرنگ ، طبقه کم تعداد اما با نفوذ روشنفکران سکولار را هم ایجاد کرد که چالشی دیگر برای نظم موجود بود. اتحاد بین بازاریان، زمین‌داران، روحانیون و روشنفکران انقلاب مشروطه را رقم زد. بازاریان و زمین‌داران بخاطر نفوذ اقتصادی فرنگ ناراضی بودند، روحانیون بخاطر نفوذ فرهنگی فرنگی‌ها و روشنفکران بخاطر عدم انجام اصلاحات و بی‌قانونی در کشور. در واقع با ادبیات اروین تافلر تنها روشنفکران و طبقه کوچک خورده بورژوازی جدید بودند که نمایندگان موج دوم محسوب می‌شدند. این اتحاد شکننده بعدتر اثر خود را در قانون اساسی ایران گذاشت و قانون اساسی ایران ترکیبی شد از قوانین سکولار و اسلامی که گاهی حتی متناقض هم بودند. ترکیب مجلس اول به خوبی نشانگر تقسیم قدرت بین طبقات مختلف ایران بود. 21 درصد نمایندگان مجلس اول از زمین‌داران بودند، 37 درصد از اصناف بازار، 17 درصد از روحانیون و 25 درصد هم کارمندان دولت و مشاغل دیگر. این درصدها با الغای نظام تیول‌داری و به رسمیت شناختن مالکیت خصوصی زمین تغییر کرد و سهم زمین‌داران در دوره‌های بعدی مجلس از 21 درصد به پنجاه درصد افزایش پیدا کرد، نمایندگان اصناف به 5 و روحانیون به 13 درصد کاهش پیدا کردند و نماینده‌های حرفه‌های گوناگون به 31 درصد افزایش پیدا کردند.

عوامل متعددی که خارج از بحث ماست باعث شد که مجلس مؤسسان اوّل سلسله قاجاریه را منقرض و سلسله پهلوی را تأسیس کند.

رضاشاه در دوران حکومتش نفوذ روحانیون را کاهش داد یعنی علاوه بر انحصار آموزش که قبل‌تر با تأسیس دارالفنون و مدارس جدید از دست روحانیون خارج شدهبود، با تأسیس دادگستری به انحصار قضاوت روحانیون پایان داد و ناسیونالیسمی را رواج داد که مبتنی بر شکوه ایران پیش از اسلام بود. طبقه زمین داران هم با اینکه از لحاظ اقتصادی جایگاه خودشان را حفظ کردند اما از لحاظ سیاسی تابع ارتش شدند. اصناف بازار هم سرکوب شدند و با گسترش ادارات و بوروکراسی طبقه متوسط شهری آرام آرام شروع به رشد کرد. خواسته روشنفکران صدر مشروطه و نسل بعد از آن‌ها عملا در دوران رضاشاه به ثمر نشست. روشنفکران صدر مشروطه که معروف‌ترین‌شان، میرزا ملکم‌خان، فتحعلی آخوندزاده و آقاخان کرمانی بودند و پیروان بعدی آن‌ها مثل سید حسن تقی‌زاده، به دنبال اصلاحات به سبک فرنگ و بازگشت به ایران قبل از اسلام بودند. البته موضع کسی مثل ملکم‌خان کمی متفاوت بود و در آثار او اثری از نوستالژی نسبت به ایران قبل از اسلام دیده نمی‌شد. 

اکثر اقدامات رضاشاه در راستای علایق این دسته از روشنفکران بود، مثل تأسیس راه‌آهن، گسترش راه‌ها، ساخت دولت مدرن، تأسیس ارتش منظم، ترویج ناسیونالیسم سکولار، آموزش همگانی، زبان رسمی و رواج صنعت. البته رضاشاه در بعضی از اصلاحاتش شدت عمل به خرج داد مثل دستوراتی که درباره حجاب زنان و پوشش مردان داد . 

اما با مطلقه شدن(خودکامه) حکومت رضاشاه [دوره دوم پادشاهی از1312 تا شهریور 1320]اکثر همین روشنفکران همسو با اصلاحات رضاشاه یا کشته شدند، یا زندانی یا خانه‌نشین. این اقدامات باعث تضعیف ایدئولوژی ناسیونالیسم سکولار و قدرت گرفتن ایدئولوژی‌های رقیب یعنی ایدئولوژی چپ و ناسیونالیسم اسلامی شد. 

توجه به خاستگاه روشنفکران نسل اول که عمدتا با تشویق و حمایت خانواده اعیان ومتمکن خود به فرنگ رفته و تحصیل کرده بودند احتمالا کمک کننده باشد.روشنفکران نسل اول عمدتا در خانواده‌هایی برخوردار به دنیا آمده بودند که پدر خانواده اعتقاد خود را نسبت به نظم موجود از دست داده بود. به همین دلیل فرزندانشان را برای تحصیل به اروپا می‌فرستاد تا تحت تربیت علم روز و فرنگی قرار بگیرند. اما نسل‌های بعدی خصوصا محصلانی که در زمان رضاشاه به اروپا فرستاده شدند چنین خاستگاهی نداشتند و اکثر محصلین از قشرهای کمتر برخوردار بودند و عمدتا خاستگاهی مذهبی داشتند. ارمغان این محصلان به ایران یا ایدئولوژی چپ بود یا لیبرالیسم یا گسترش ناسیونالیسم اسلامی، که هر سه برای حکومت مطلقه رضاشاه خطرناک بود. این جریان‌های فکری که در زمان رضاشاه مجالی برای بروز پیدا نکردند بعد از سقوط رضاشاه پر و بال گرفتند و علی‌رغم فایده‌هایی که اعزام محصلین به خارج برای ایران داشت، عواقب انجام اینکار دامن محمدرضاشاه را گرفت.

نویسنده حکومت رضاشاه را اقتدارگرای سنتی می‌داند و دلیل این عنوان را این‌طور بیان می‌کند که رضاشاه بر کشوری فرمانروایی می‌کرد که عمدتا غیرسیاسی بودند. اما نویسنده در کتاب دیگر خود یعنی جامعه‌شناسی سیاسی ایران حکومت رضاشاه را مطلقه مدرن می‌نامد. اقتدارگرایی سنتی به نظر نمی‌رسد درباره شکل حکومت رضاشاه صادق باشد چون رضاشاه شبیه هیچ‌کدام از شاهان گذشته حکومت نکرد و نوع جدیدی از حکومت که مبتنی بر بوروکراسی و ارتش بود را در ایران پایه گذاشت که بیشتر شبیه دولت-ملت‌های مدرن بود.

در کل وضعیت طبقات در ایران تا زمان حمله متفقین و سقوط و تبعید رضاشاه به این صورت بود که شنیدید، با سقوط رضاشاه طبقات از آزادی نسبی برخوردار شدند و تضاد طبقاتی نمود بیشتری پیدا کرد و شاه جوان که سرنوشت احمدشاه را می‌دانست و سلطنت پدرش را درک کرده بود، دوست نداشت احمدشاه دوم باشد و باید بر قدرت طبقات چیره می‌شد. 

بعد از سقوط رضاشاه و با تمرکز قدرت در مجلس، دوباره طبقه زمین‌داران دست بالا را گرفتند. تا قبل از اصلاحات ارضی، اراضی در ایران به چهار دسته کلی تقسیم می‌شدند، 4 درصد اراضی سلطنتی ، 6 درصد اراضی دولتی ، 12 درصد اراضی وقفی و در نهایت 80 درصد مابقی اراضی که خصوصی بودند. از این 80 درصد اراضی خصوصی تقریبا نیمی از آن در اختیار مالکان عمده بود که عبارت بودند از 37 خانواده بزرگ. اشراف جزء این مالکان عمده بودند که تا قبل از اصلاحات ارضی قدرت بسیار زیادی داشتند، از مجموع 17 نخست‌وزیر بعد از سلطنت رضاشاه 15 نفرشان از مالکان عمده بودند و به طور متوسط 56 درصد نمایندگان مجلس از این طبقه بودند. در نتیجه زمین‌داران نیاز چندانی نمی‌دیدند که برای رسیدن به قدرت حزب یا تشکیلات سیاسی تدارک ببینند. اما با اصلاحات ارضی و رشد سرمایه‌گذاری‌های تجاری و صنعتی قدرت زمین‌داران رو به کاهش گذاشت و بسیاری از آن‌ها جذب سرمایه‌گذاری و صنعت شدند. بورژوازی صنعتی و بالا تا حدی ریشه در این طبقه زمین‌دار و بازار داشت.

خرده بورژوازی بازار اما به روحانیون وفادار ماند و بعد از سقوط رضاشاه دوباره اصناف را سازماندهی کرد و حزب‌های بنیادگرایی چون حزب فدائیان اسلام به رهبری نواب صفوی، حزب مجاهدین اسلام به رهبری آیت‌الله کاشانی و بعدتر در دهه چهل حزب ملل اسلامی به رهبری محمدکاظم بجنوردی خاستگاهی بازاری داشتند. این احزاب مخالف دموکراسی غربی و روشنفکران سکولار بودند. به زعم نویسنده «اسلام سیاسی جنبش روحانیون رده‌پایینی بود که در پیوند با بازار قرار داشتند و از کشش و گیرایی ناچیزی در میان روحانیون رده بالا برخوردار بود که به عنوان مشروطه‌خواه از جدایی نهادی دین و سیاست حمایت می‌کردند.»

خرده بورژوازی جدید که شامل کارمندان دولت، متخصصان، وکلا، قضات، معلمان، مهندسان و … بود بر خلاف خرده بورژوازی بازار همچنان از دموکراسی غربی و سکولاریسم حمایت می‌کردند. این طبقه بسیار کوچک از لحاظ سیاسی طبقه‌ای بسیار فعال بود ولی ارتباط کمی با طبقات دهقانان و کارگران داشت. 

با سقوط رضاشاه احزاب سوسیالیست و چپ مثل حزب توده هم البته در سایه حمایت نظامی شوروی امکان فعالیت پیدا کردند که توانستند بخشی از کارگران را سازمان‌دهی کنند.محمدرضاشاه در مقابل این طبقات که دوباره سازماندهی شده و قدرت‌نمایی می‌کردند، سعی کرد با کمک آمریکا ارتش را بازسازی کند و با تقویت دربار و ارتش جایگاه خود را حفظ کند. تروری که در بهمن 1327 علیه شاه انجام شد به تقویت جایگاه محمدرضاشاه کمک کرد. شاه که به طرزی معجزه‌آسا از ترور جان سالم به در برده بود هم حزب توده را غیرقانونی اعلام کرد و هم با تبعید آیت‌الله کاشانی کمی از قدرت خرده‌بورژوازی بازار کم کرد. شاه با گرفتن حق انحلال مجلس که اهرمی بود علیه طبقه زمین‌داران ، قانون اساسی مشروطه را هم زیرپا گذاشت و اقتدارگرایی را قانونی کرد. اما تا غلبه شاه بر طبقه زمین‌دار و افرادی چون محمد مصدق و احمد قوام راه درازی مانده بود.  جنبش ملی شدن صنعت نفت چالش دیگری بود که شاه باید بر آن غلبه می‌کرد. جنبش با اتحاد موقت و شکننده خرده‌بورژوازی جدید با خرده بورژوازی بازار و روحانیون بوجود آمد که از مشروطه‌ خواهی و ناسیونالیسم حمایت می‌کردند و با اقتدارگرایی و امپریالیسم مخالف بودند.جنبش ملی شدن صنعت نفت با چالش‌های زیادی روبرو شد که شاید مهم‌ترین و تأثیرگذارترین این چالش‌ها، چالش اقتصادی بود که باعث شد طبقه زمین‌داران و اشراف در کنار ارتش و دربار به مخالفان دکتر مصدق تبدیل شوند. همچنین به زعم نویسنده چون تهدید خارجی جدی‌ وجود نداشت، ناسیونالیسمی که پیوند دهنده گروه‌های مختلف بود قدرت چندانی نداشت و این اتحاد شکننده و موقت بین خرده بورژوازی بازار و خرده بورژوازی جدید بعد از سی تیر و عدم دستیابی به مصالحه‌ای با شرکت نفت ایران و انگلیس از هم گسست. در نتیجه جنبش ملی حامیان اصلی طبقاتی خودش را از دست داد و با کمک آمریکا و انگلیس سرنگون شد.  بعد از کودتای 28 مرداد شاه بیشتر از قبل به آمریکا وابسته شد و تلاش کرد با نزدیک شدن به آمریکا موقعیت خود را مستحکم کند. اما قدرت شاه هنوز مطلقه نبود و بلوک‌های قدرتی چون نظامیان، طبقه زمین‌دار و روحانیون رده بالا قدرت شاه را محدود می‌کردند. شاه برای تغییر این وضعیت نیاز به حمایت توده‌‌های مردم داشت تا اصلاحات اجتماعی و اقتصادی مورد نظرش را در ایران پیاده کند. شاه ابتدا سعی کرد کنترل مجلس را به دست بگیرد، دخالت گسترده حکومت در انتخابات به منظور راه پیدا نکردن اشراف و زمین‌داران به مجلس با اعتراضات عمومی مواجه و شاه مجبور به عقب‌نشینی شد. اما با روی کار آمدن دکتر امینی تلاش شد تا از طریق یک کابینه اصلاح‌طلب قدرتمند به هدف خود یعنی کاهش نفوذ زمین‌داران نزدیک شود. با انحلال مجلسین در زمان دکتر امینی و شروع اصلاحات ارضی، شاه هم از قدرت زمین‌داران کم می‌کرد و هم پایگاهی مردمی بین دهقانان به دست می‌آورد. از طرف دیگر سیاست‌های اقتصادی جدیدشاه درپیوند با اقتصاد لیبرالی و جهانی باعث شکاف در طبقه زمین‌داران و اشراف شد و بورژوازی بالا را در اتحاد با سیاست‌های اقتصادی شاه قرار داد. شاه تلاش کرد با تکیه بر تولید داخلی و صنعتی، منافع تجار سنتی و زمین‌داران را بیشتر از قبل مورد تهدید قرار دهد تا هم کشور از بحران اقتصادی نجات پیدا کند و هم پایه‌های رژیم اقتدارگرای شاه که برای توسعه اقتصادی لازم بود مستحکم‌تر شود. 

این بخش‌های کتاب از یک جهت دیگر هم شایان توجه است. تصوری وجود دارد که علی امینی با تحمیل آمریکا و برخلاف نظر شاه به نخست‌وزیری رسید. گفته می‌شود که علی امینی و حلقه روشنفکران در موارد بسیاری با سیاست‌های محمدرضا شاه تضاد و تقابل داشتند. اما هم در این کتاب و هم از خلال منابع پراکنده‌ای مثل مصاحبه‌های تاریخ شفاهی این تصور با چالش روبرو می‌شود. یعنی نه تنها علی امینی در ضدیت و تقابل با شاه قرار نداشت بلکه در تحکیم پایه‌های قدرت شاه نقش مؤثری بازی کرد. دوره‌ای که علی امینی نخست‌وزیر بود، دوره بسیار جذابی از تاریخ ایران است که امیدوارم روزی این فرصت را داشته باشم تا به این دوره با جزئیات و عمق بیشتری بپردازم.

بعد از دکتر امینی، اسدالله علم ،دولت را به دست گرفت که بسیار مورد اعتماد شاه بود. شاه نیاز به کسی داشت که هم بتواند شورش‌های احتمالی طبقات زیان دیده را سرکوب کند و هم با به کار گرفتن تکنوکرات‌هایی چون علینقی عالیخانی به صنعتی شدن کشور شتاب بیشتری بدهد. حزب ایران نوین هم به رهبری حسنعلی منصور تأسیس شد تا بعد از گذشت دو سال از انحلال مجلس در زمان امینی، اکثریت کرسی‌های مجلس را به دست آورد و عملاً فضای سیاسی را قبضه کند. 

به این ترتیب شاه هم مجلس و هم نخست‌وزیری و هم کابینه را به دست آورد ، ارتش و حمایت خارجی را هم که از قبل داشت و تبدیل به یک فرمانروای مطلقه (خودکامه) شد. البته تلاش‌هایی از سمت تجار و بازاریان، زمین‌داران و روحانیت در مواجهه با این رژیم اقتدارگرا صورت گرفت که در 15 خرداد 1342 سرکوب شد. با این اعتراضات بود که ناسیونالیسم دینی و بومی ایرانی به رهبری آیت‌الله خمینی در غیاب معادل‌های رقیب مثل ملی‌گرایی و سوسیالیسم وارد صحنه سیاست ایران شد. این ناسیونالیسم به این دلیل دینی بود چون ریشه در بنیادگرایی اسلامی و سنت داشت و به این دلیل بومی بود چون با نفوذ فرهنگی و اقتصادی بیگانگان مخالف بود. درنتیجه نوعی ایدئولوژی شکل گرفت که مخالف خارجی‌ها و طرفدار برگشت به سنت‌ها و پیاده‌سازی حکومت اسلامی بود. سرکوب کمک کرد که این ایدئولوژی، زیرزمینی و انقلابی شود. 

رژیم شاه یک رژیم طبقاتی نبود، یعنی پیوند عمیقی با طبقات نداشت و از قدرت و نفوذ طبقات بهره‌مند نبود بلکه تلاش داشت تا منافع طبقات موجود را کنترل کند. شاه برای جلب حمایت سیاسی تلاش کرد طبقات جدید و وابسته به خودش ایجاد کند، طبقاتی چون بورژوازی روستایی، بورژوازی صنعتی و آریستوکراسی کارگری. ابزار اصلی کنترل طبقات حزب ایران نوین بود،حزبی که تمامی «انجمن‌های کارفرمایان، اتحادیه‌ های کارگری، صنوف بازار، انجمن‌های دولتی و تعاونی‌های روستایی» را کنترل می‌کرد. حزب، دولت و مجلس را هم کنترل می‌کرد و خط اصلی و ایدئولوژی خودش را از دربار می‌گرفت. مجلس بیست و یکم که اوّلین مجلس رژیم جدید شاه بود از 95 کارمند دولت، 32 متخصص، 24 کشاورز، 11 نماینده از بخش خصوصی، 9 کارگر، 8 تاجر، 7 مالک و 4 نماینده از اصناف بازار تشکیل شده بود. همین ترکیب مجلس نشان‌دهنده پیروزی شاه بر طبقات سیاسی گذشته و نفوذ حزب ایران نوین در مجلس بود. 

یکی از نقاط ضعف دیگر این کتاب این است که نویسنده ادعا می‌کند هدف شاه از همه این اقدامات جلب حمایت توده‌ها و کنترل طبقات بوده است تا قدرت خود را بسط دهد. نویسنده اصلاحات اقتصادی و اجتماعی شاه را در راستای منافع سیاسی او می‌داند. در حالی‌که به نظر نمی‌رسد هدف شاه از انجام این اصلاحات که در بلندمدت به رفاه و توسعه اقتصادی و توسعه صنعتی منجر می‌شد صرفا سیاسی بوده باشد چون رفاه بیشتر لاجرم دموکراسی بیشتری برای اداره امور کشور می‌طلبید، و شاید علت اصلی حرکت به سمت اقتدارگرایی توسعه اقتصادی و اجتماعی ایران بود نه صرفاً کسب قدرت. اگر چه کسب قدرت عامل بسیار مهمی است اما بر مردمی فقیر و بی‌سواد راحت‌تر می‌شد حکومت کرد تا مردمی که در مقایسه با دوران قاجار از رفاه و سواد بیشتری برخوردار بودند. 

محمدحسن محب
۰۱:۱۱۰۹
اسفند


شبانکاره ای بعد از یاد از قدرتمند شدن سلطان محمد خوارزمشاه و تسلط او بر سمرقند و بخارا و ماوراءالنهر، آغاز مشکل را از زمانی می داند که او هوس کرد «مملکت ختا» را بگیرد. پیران آن ناحیه از قدرت پنهان در پشت مرزهای شرقی دولت خوارزشاه خبر داشتند. لشکری انبوه از قراختائیان و پس آن انبوه مغولان. هرچه به او هشدار دادند این هوس را از سر بدر کند سلطان نپذیرفت و بر خواسته خود اصرار کرد. گزارش شبانکاره ای در گفتگویی که میان «پیران» و «سلطان» روی می دهد، و استدلالی که پیران می کنند جالب است. می دانیم که این جدال به قیمت نابودی بخش اعظم شرق اسلام و از جمله ایران منجر شد، و همه مساله به دلیل سماجت بیهوده سلطان محمد خوارزمشاه بود که فریفته قدرت خویش شد. عبارت شبانکاره ای این است:
در آخر عمر چنان مستولى شد که در القاب، او را «سکندر ثانى» نوشتند و به ماوراء النهر شد و شش ماه آنجا بود تا جمله سمرقند و بخارا و ماوراء النهر بدست آمد و هیچ دست بالاى دست خود نمى‏دید. چون دولتش بر فلک سعادت سعادتش بدر گشت اول نقصانى که پیدا شد آن بود که هوس مملکت ختا در سر او افتاد. هرچند پیران‏ کهن با وى گفتند که پادشاهان پیشین هرگز کسى مصلحت ندیده که ختاوختن را بگیرد تو نیز قصد مکن او قبول نکرد و آن زنبور خانه را بشورانید و برفت و غارت کرد و مستخلص شد. و الحق قوم ختا سدى بودند که بر روى لشکر مغول تتار بودند چون آن سد رخنه شد قوم مغول را راه پیدا شد و آن بود که عالم را بگرفتند و همه مملکت سلطان محمد را بر هم زدند.
(مجمع الانساب، 2/139).

محمدحسن محب
۱۲:۱۸۲۰
بهمن

 سلیمان‌محسن میرزا (۱۲۵۴-۱۳۲۲ش/ ۱۸۷۵-۱۹۴۴م)، مشروطه‌خواه، دولتمرد و رهبر سوسیالیست ایرانی. او در خانواده‌ای قاجاری در تهران زاده شد. پدرش، محسن میرزا کفیل‌الدوله، از نوادگان عباس میرزا (ولیعهد فتحعلیشاه) بود. سلیمان میرزا پس‌ازآنکه برادرش، یحیى میرزا، بر اثر جراحات ناشی از رویدادهای پس‌از به توپ بستن مجلس به دستور محمدعلی‌شاه در ۱۳۲۶ق، درگذشت، به‌جای او به نمایندگی دومین دورۀ مجلس شورای ملی برگزیده شد. او تا آن زمان در نظمیه و سپس ادارۀ گمرکات، کارمند بود و در سمت روزنامه‌نگار، سردبیری نشریۀ حقوق را هم برعهده داشت. دیری نپایید که سلیمان میرزا سخنگوی اصلی فرقۀ دمکرات ایران در مجلس دوم (۱۳۲۷- ۱۳۲۹ق) شد (بامداد، ۱۱۲-۱۱۳؛ اسناد...، ۱۹/ ۱۱۳-۱۲۰؛ هور، 141؛ صفایی، ۵-۶). این مقام هنگامی به او رسید که تقی‌زاده (ه‍ م) ناچار به ترک کشور شد (اِیوِری، 164).

با انحلال مجلس دوم در ۱۳۲۹ق، اسکندری دستگیر، و به قم تبعید شد، ولی خیلی زود آزاد شد و در وزارت داخله به مقامی رسید (بامداد، همان‌جا). او در انتخابات مجلس سوم، از اصفهان به نمایندگی انتخاب شد. پس‌از آغاز جنگ جهانی اول، به جناح هوادار آلمان و «دولت ملی» در کرمانشاه پیوست و در رأس «کمیتۀ دفاع ملی» قرار گرفت (دولت‌آبادی، ۳/ ۳۳۳). پس‌ازآنکه بغداد بر اثر حملۀ انگلستان سقوط کرد، او به میان ایل سنجابی رفت. در ۱۳۳۵ق/ ۱۹۱۷م، نیروهای انگلیسی او را به اتهام جاسوسی بازداشت، و در ۱۳۳۶ق، به هندوستان تبعید کردند. انقلابیان جنگلی، به رهبری میرزا کوچک خان، شماری از مقامات انگلیسی را در گیلان دستگیر کردند و شرط آزادی آنان را رهایی سلیمان میرزا اسکندری قرار دادند (هور، 142؛ شاکری، «جمهوری[۱]...»، 86-87).


اسکندری، پس‌از بازگشت به ایران در ۱۳۰۰ش، حزب سیاسی جدیدی به نام اجتماعیون (سوسیالیستها) بنیاد نهاد که اگرچه بیشتر اعضایش را نخبگان تشکیل می‌دادند، شمار محدودی از کارگران اتحادیه‌ها و کارمندان دولتی را نیز دربرمی‌گرفت ( اسناد، ۹/ ۳۰-۳۷؛ «حزب اجتماعیون[۲]...»، npn.). او در انتخابات مجلسهای چهارم و پنجم از نو برگزیده شد. وی به‌عنوان نمایندۀ مجلس، با محمد مصدق ــ از خویشاوندان دورش که دورۀ کوتاهی وزیر مالیه و نیز وزیر امور خارجه، و در فاصلۀ ۱۳۰۱-۱۳۰۶ش نمایندۀ مجلس بود ــ به‌شدت مخالفت می‌کرد. اسکندری، که دوست رضاخان سردار سپه (بعداً رضاشاه) پنداشته می‌شد («بایگانی[۳]...»، پروندۀ 18، p. 136)، با دفتر نمایندگی سیاسی شوروی در تهران ارتباط نزدیک داشت. انتصاب او به‌عنوان وزیر معارف در نخستین کابینۀ سردار سپه در مهر ۱۳۰۲ (بامداد، همان‌جا؛ دولت‌آبادی، ۴/ ۳۰۳؛ مکی، ۴۲۷؛ «بایگانی»، همان، p. 108)، ممکن است با پشتیبانی شوروی بوده باشد (هور، 141). او همچنین تحت تأثیر شوروی، در پاییز ۱۳۰۴ش، به خلع سلسلۀ قاجار و انتقال سلطنت به رضاخان سردار سپه رأی داد (گورکو ـ کریاژین، 33؛ رستگار، ۷۶۹). 
اسکندری در مجلس پنجم، رهبر جناح سوسیالیست بود (دولت‌آبادی، ۴/ ۳۱۲). ازاین‌رو، از او دعوت شد که نمایندۀ حزب سوسیالیست در همایش اتحاد علیه امپریالیسم باشد؛ این همایش در فوریۀ ۱۹۲۷/ بهمن ۱۳۰۵ در بروکسل برگزار شد. وی به‌علت مشکلات مربوط به گذرنامه نتوانست در آن اجلاس شرکت کند، اما چند ماه بعد در جلسۀ شورای آن سازمان حضور یافت. اسکندری پس‌ازآنکه در آبان ۱۳۰۶، به‌عنوان مهمان رسمی دولت شوروی در دهمین سالگرد انقلاب بلشویکی در مسکو شرکت کرد، به بروکسل رفت (هور، همان‌جا؛ اسناد، ۶/ ۱۳۹-۱۴۱؛ شاکری، «
قربانیان[۴]...»، chap. 8, npn.). در این سفر اروپایی، با مرتضى علوی ــ کمونیست جوان ایرانی که از ۱۳۰۹ تا ۱۳۱۱ش، رهبر مبارزات ضد پهلوی بود ــ در برلین، و با مارسِل کاشَن ــ رهبر کمونیست فرانسوی ــ در پاریس دیدار کرد (اسکندری، یادمانده‌ها...، ۲۵۲، خاطرات...، ۱۱). او در راه بازگشت به ایران، بار دیگر در مسکو توقف، و با مقامات وزارت خارجۀ شوروی ملاقات کرد («بایگانی»، پروندۀ 38، p. 177؛ ایزوستیا، npn.). یکی از روزنامه‌های شوروی به‌ویژه به مواضع ضد انگلیسی اسکندری در جلسۀ بروکسل اشاره کرده است. 
اسکندری پس‌ازآنکه از اروپا به ایران بازگشت، از صحنۀ سیاست رانده شد. او پس‌از کناره‌گیری رضاشاه، فعالیت سیاسی را با بنیاد گذاردن حزب توده از سر گرفت. این حزب بنا بر برنامۀ 
کُمینتِرن [۵]ــ که در دسامبر ۱۹۴۱/ آذر ۱۳۲۰، از سوی دیمیتروف بـه استـالین پیشنهـاد شـد ــ می‌بـایست سازمـانـی «تـوده‌ای و دمکراتیک» باشد که هسته‌ای کمونیستی آن را هدایت کند. اسکندری که دمکراتی قدیمی و میانه‌رو بود و روابط اجتماعی گسترده‌ای داشت، در نظر مقامات شوروی فردی «امین»، «دوراندیش»، «مورد علاقۀ روشن‌فکران، کارمندان دولت، و خرده‌بورژواهای شهری»، و به‌ویژه «صمیمی و یاریگر» برای اتحاد شوروی انگاشته می‌شد. ازاین‌رو، به‌عنوان مناسب‌ترین فرد برای رهبری حزب توده ارزیابی شد. به‌ویژه به‌علت کوششهایش برای «مشاوره» با سفارت شوروی در تهران، با دید مثبت به او نگریسته می‌شد (شاکری، «قربانیان»، chap. 13, npn.). 
اسکندری در شهریور ۱۳۲۰ با مقامات ارتش شوروی، که ایران را در اشغال داشت، برای گفت‌وگو پیرامون وضعیت تازۀ کشور و برپایی حزبی جدید، دیدار کرد. او به یکی از افسران ارتش سرخ شوروی گفت که به‌علت قدرت پابرجای حکومت پهلوی پس‌از عزیمت رضاشاه، «بی‌کمک شوروی کاری از مردم آزاداندیش ساخته نیست»؛ افسر شوروی نیز اوضاع را برای تأسیس «حزب توده» بسیار مناسب دانسته بود. بنا بر گزارشهای موجود، این‌گونه تماسها میان اسکندری و مقامات شوروی دست‌کم یک سال دیگر پیوسته ادامه داشت (همان‌جا). او در ۱۷ دی ۱۳۲۲ درگذشت. 
دل‌بستگی سلیمان میرزا اسکندری به عدالت اجتماعی و برابری‌خواهی، بیش از آنکه تحت تأثیر اندیشمندان اروپایی عصر روشنگری یا سوسیالیسم اروپایی باشد، در اسلام ریشه داشت. او مسلمانی مؤمن بود، حج را به جا آورده بود و تا اندازه‌ای تعصب داشت که مخالف عضویت زنان در حزب توده بود (طبری، ۴۵). تجلیل توده‌ایها از اسکندری و تأکید بر اهمیت نقش او در سیاست ایران به همان اندازه اغراق‌آمیز است که ناچیز انگاشتن او در گزارشهای سفارت انگلستان (هور، همان‌جا). 

 مآخذ

اسکندری، ایرج، خاطرات سیاسی، به‌کوشش بابک امیرخسروی و فریدون آذرنور، پاریس، ۱۳۶۶- ۱۳۶۸ش/ ۱۹۸۷- ۱۹۸۹م، ج ۱؛ همو، یادمانده‌ها و یادداشتهای پراکندۀ ایرج اسکندری، به‌کوشش بهرام چوبینه، دوسلدورف، ۱۳۶۵ش/ ۱۹۸۶م؛ اسناد تاریخی: جنبش کارگری، سوسیال‌دموکراسی و کمونیستی ایران، به‌کوشش خسرو شاکری، تهران/ فلورانس، ۱۳۴۸-۱۳۷۳ش/ ۱۹۶۹-۱۹۹۴م؛ بامداد، مهدی، شرح حال رجال ایران در قرن ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ هجری، تهران، ۱۳۷۱ش، ج ۲؛ دولت‌آبادی، یحیى، تاریخ معاصر یا حیات یحیى، تهران، ۱۳۲۸-۱۳۳۶ش؛ رستگار، نادر، «مجلس مؤسسان ۱۳۰۴ و مخالفان آن»، آینده، ۱۳۶۹ش، س ۱۶، شم‍ ۹-۱۲؛ صفایی، ابراهیم، نمایندگان ملت (بیوگرافی اول: سلیمان میرزا)، تهران، ۱۳۴۹ش، ج ۱؛ طبری، احسان، کژراهه: خاطراتی از تاریخ حزب توده، تهران، ۱۳۶۶ش؛ مکی، حسین، تاریخ بیست‌سالۀ ایران، تهران، ۱۳۲۳-۱۳۶۴ش، ج ۲؛ نیز: 

Archives Françaises, Ministère des Affaires Etrangères, Paris, Série Asie, Perse; Avery, P., Modern Iran, London, 1965; Chaqueri, Ch., The Soviet Socialist Republic of Iran, 1920-1921: Birth of the Trauma, Pittsburgh, 1995; id., Victims of Faith: Iranian Communists and Soviet Russia, 1917-1940 (forthcoming); «Ejtemāˁīyūn Party in Tehran», Challenging the Establishment in Iran: The Iranian left, ed. Ch. Chaqueri, vol. I (forthcoming); Gurko-Kriazhin, V. A., «Kritikicheskie razmyshleniya o perevorote v Persii» (Critical reflections on the coup d'état in Persia), Novyi Vostok, 1926, no. 15; Hoare, R. H., «Leading Personalities of Persia», 11 apr. 1932 in Public Record Office, London, F. O. E2181/ 2181/ 34; Izvestia, 19 jan. 1928. 
خسرو شاکری (EIr.)

 

محمدحسن محب
۰۱:۱۸۱۸
بهمن

 

عباس میلانی مورخ و نویسنده معاصر فارغ از گرایش های سیاسی اش؛  قلم جذاب و شیوایی دارد که این توانایی او در دو کتابی که درباره هویدا و شاه نوشته اشکار شده است. این روزها کتاب سی چهره  او را می خوانم. کتابی بسیار خواندنی درباره شخصیتهای مختلف. یک مقاله درباره تیمسار علوی کیا قائم مقام ساواک نوشته و شرح دیدار و گفتگو هایش با او . در این مقاله به مطلب جالبی اشاره می کند و آن شکنجه در ایران است. میلانی می نویسد در آرشیو دولتی انگلستان پرونده ای درباره شکنجه در ایران دوره پهلوی وجود دارد مربوط به سال ۱۹۵۷ . اما قید شده این پرونده تا ۷۵ سال باید بسته بماند. میلانی با نامه نگاری و اصرار موفق شده پرنده را برای چند ساعت مطالعه کند. در برگی از این پرونده گفتگوی تیمور بختیار اولین رییس ساواک با نماینده سفارت انگلیس درج شده که در ان انواع شکنجه ها شرح داده شده از جمله اینکه یکبار خرسی را به جان زندانی توده ای با هدف اعتراف گیری انداختند اما تجاوزی در کار نبوده.‌..زیرا دیدن خرس در زندان برای اعتراف کافی بوده.!!!
میلانی می نویسد صحت ماجرا را از تیمسار علوی کیا پرسیده... تیمسار مطلب را تایید کرده و به میلانی گفته خرس کوچکی بود متعلق به پسر تیمسار حاج علی کیا که در شمال و در حین شکار به دام انداخته بود  و به پسرش هدیه داده بود.

نکته جالب دوم در این مقاله ماجرای خبرچین های ساواک است که زاویه جالبی از فرهنگ عمومی در ایران را نشان می دهد. میلانی ازتیمسار علوی کیا درباره استخدام خبرچین ها در ساواک می پرسد و تیمسار پاسخ جالبی می دهد و می گوید بر خلاف گمان رایج بخش اعظم اطلاعات را ما از کسانی به دست می اوردیم که مامور نبودند بلکه خود خبرچینی می کردند یکی به قصد فضولی دیگری به قصد انتقام سومی از سر فرصت طلبی و چهارمی هم به سودای جاه ومقام.

✍️:امیر دبیری مهر

منبع : کتاب سی چهره نوشته عباس میلانی انتشارات پرشین سیرکل در کانادا ؛ تابستان ۱۴۰۱

 

محمدحسن محب
۰۰:۵۴۱۷
بهمن

ساعت 3 بعد از ظهر 15 بهمن 1327 خورشیدی، محمد رضاشاه پهلوی در مقابل دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران هدف 5 گلولۀ فردی به نام «ناصر فخرآرایی» قرار گرفت که با عنوان خبرنگار روزنامۀ «پرچم اسلام» در محل حضور یافته بود.

 سه گلوله به کلاه شاه و دو گلولۀ دیگر به لب و پشت شاه اصابت کرد و با این که ترور در چند قدمی اتفاق افتاده بود، تنها دو زخم سطحی بر جای ماند و آسیب جدی به پادشاهِ 29 ساله وارد نیامد و توانست بعد از آن پیام هم بفرستد (هر چند این شایعه در شهر پیچید که شاه دیگر نمی‌تواند سبیل بگذارد اگرچه پیش از آن هم سبیل خود را می‌تراشید و اتفاقا شاه به خاطر سال‌های تحصیل در سوییس، دوست داشت تصویری متفاوت با رهبران منطقه - همه با سبیل - و حتی پدرش داشته باشد). 

   با این که فریاد زد «نکشیدش» و سرتیپ صفاری رییس کل شهربانی هم تنها به پای ضارب تیر زد و سلاح از دست ناصر افتاد و دست‌ها را به علامت تسلیم بالا بُرد و سرپاسبان یکم ممتاز هم او را در اختیار داشت اما سرِ فخرآرایی هدف چند گلوله از جهت‌های گوناگون قرار گرفت. در حالی که سرپاسبان هم از بیم جان خود او را رها کرده بود و ناصر با پیکر خونین به زمین افتاد. هر چند در گزارش های اولیه گفته شده بود در دَم جان سپرده اما بعدتر از مرگ او در بیمارستان خبر داده شد.

 

 ترور محمد رضا‌شاه پهلوی در 15 بهمن 1327 جدای خودِ رخ‌داد، بیشتر به خاطر اتفاقات سلسله‌وار بعدی از مهم‌ترین وقایع تاریخ معاصر است و نقطۀ عطف به حساب می‌آید. رخ‌دادهایی مانند اعلام انحلال حزب توده ایران، بازداشت‌های گسترده و تبعید آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی یا محدود کردن مطبوعات چنان بود که این ظن را تقویت می‌کرد که از قبل برنامه‌ریزی شده بود.

 

  قتل ضارب در محل ترور یا در بیمارستان در حالی که شاه، قِسِر در رفته و به سرعت به داخل منتقل شده و امکان بازداشت زندۀ متهم وجود داشته شایعات گوناگون بر سر زبان‌ها انداخت و تا همین امروز هم و طی 74 سالی که از آن روز می‌گذرد همچنان فرضیه‌های گوناگون مطرح می‌شود که البته هیچ‌یک نیز با قاطعیت تأیید نشده  و از این رو به ترور جان‌.اف‌.کندی رییس جمهوری آمریکا در 14 سال بعد از آن شباهت دارد که امکان کشف حقیقت فراهم نیامد چون در آن فقره هم ضارب را کشتند.

   کتاب «دانشگاه تهران؛ ساعت 3 بعد ازظهر 15 بهمن 1327» را می‌توان کامل‌ترین مجموعۀ اسناد در‌بارۀ این واقعه دانست که انتشارات خجسته به کوشش «محسن رزمجو خوزانی» منتشر کرده است، اگرچه این کتاب نیز فرضیۀ خاصی را با قاطعیت به نتیجه نمی‌رساند. هر چند باور انتساب ناصر فخرآرایی به حزب توده یا کاشانی را دشوارتر می‌سازد و پای دیگران را به میان می‌کشد و این ابهام همچنان باقی می‌مانَد که کار که بودو از کجا آب می‌خورد؟

 

کتاب، مقدمۀ جذابی دارد و همان ابتدا اهمیت این رخ‌داد را روشن می‌کند: «‌پس از ترور ناموفق شاه، در تهران شرایط فوق‌العاده اعلام شد. از همان روز، حکومت نظامی دست به بازداشت‌های گسترده زد. از یک سو عده‌ای از روزنامه‌نگاران و مدیران جراید مانند دانش نوبخت مدیر روزنامۀ سیاست، علی بشارت مدیر روزنامۀ صدای وطن و سید باقر حجازی مدیر روزنامۀ وظیفه بازداشت و روزنامه‌های آنان توقیف شدند و از سوی دیگر مأموران نظامی و انتظامی دفتر و کلوب‌های حزب تودۀ ایران را در تهران و شهرستان‌ها تصرف کردند و عده‌ای از رهبران، کادرها و اعضای این حزب بازداشت و زندانی شدند و دو روز بعد در 17 بهمن 1327 هم سراغ سید ابوالقاسم کاشانی رفتند و او را ابتدا به قلعۀ فلک‌الافلاک خرم‌آباد فرستادند و بعد به لبنان تبعید کردند. دو روز بعد و در 19 بهمن دکتر زنگنه وزیر فرهنگ وقت لایحۀ " تحدید مطبوعات و مجازات مرتکبین جرایم مطبوعاتی" را به مجلس شورای ملی برد و تنها 23 روز بعد در 12 اسفند 1327 به تصویب رسید.»

    در این قانون هر انتقاد از دولت افترا و شخص، بدخواه دولت تشخیص داده و مجازات می‌شود! اتفاق اصلی اما پس از این است: روز 20 بهمن 1327 نمایندۀ شرکت نفت ایران و انگلیس برای مذاکره دربارۀ قرار‌داد نفت وارد تهران می‌شود و 4 اسفند روزنامه‌نگاران توقیف شده در دادگاه نظامی محاکمه و محکوم می‌شوند.

   با این نگاه ترور مقدمه‌ای بوده برای سه کار: بستن فضای باز سیاسی تا شاه جوان پا جای پای پدر خود بگذارد که 7 سال قبل با تحقیر، خلع و تبعید شده بود. در حالی که محمدرضای جوان که طی 7 سال، سیمای یک پادشاه دموکرات را به تصویر کشیده (و حتی یک بار شبانه سرزده به محلات جنوب تهران رفته بود) و چون نمی‌خواست کارهای پدر را تکرار کند، املاک را پس داده و به جای اِعمال دیکتاتوری تنها سلطنت کرده بود نه حکومت یا دخالت و با ترور می‌خواستند مجاب شود ایران، سوییس نیست و اگر کوتاه بیاید جان خود را از دست می‌دهد و برای قرارداد نفت نیاز به کنترل و سرکوب است. پس حکایت کهنه تکرار شد: بستن مطبوعات به بهانۀ توطئه بیگانه و توقیف فعالان سیاسی و مدنی و این و آن را متهم کردن و مردم را لایق آزادی ندانستن.

     دوم: شاه از حزب توده و شوروی به غایت متنفر بود و حالا فرصتی یا بهانه‌ای یافته بود برای سرکوب و انحلال و سوم به این بهانه افزایش اختیارات و تغییر قانون‌اساسی و در فضای عاطفی پس از ترور. 

   در همین فضا بود که در دیدار با شماری از نمایندگان مجلس در محل دربار در روز چهارم اسفند از لزوم تغییر قانون‌اساسی و افزایش اختیارات شاه و دستور تشکیل مجلس مؤسسان خبر داد و همین اتفاق هم به سرعت افتاد و اول اردییهشت 1328 مجلس مؤسسان تشکیل شد و با تجدید نظر در مادۀ 48 قانون اساسی اختیار انحلال دو مجلس شورا و سنا را به شاه دادند. شگفت‌آورتر این‌که ماه بعد و در 15 خرداد 1328 لایحه برگرداندن برخی از املاک رضاشاه هم تصویب شد و اول مرداد 1328 هم لایحۀ الحاقی قرارداد نفت با دو فوریت به مجلس رفت. 

   تنوع اقدامات در 6 ماه بعد از ترور چنان است که این ظن را تقویت می‌کند که از قبل آن نقشه را به مثابه تمهید در سر داشتند منتها فضای باز سیاسی اجازه نمی‌داد. اما چرا این قدر ریسک کردند؟ چون به هر حال واقعا شاه در آن جریان زخمی شد ولو سطحی ولی کافی بود ضارب به گونه‌ای دیگر تیراندازی می‌کرد. از این روست که می‌توان گفت اگر هم ماجرای فخرآرایی، صحنه‌آرایی بوده باشد کارگردان نمایش، خود شاه نبوده چون به مخاطره‌اش نمی‌ارزید.

     برخی هم بر این باورند بله چنان طرح‌هایی را در سر داشتند اما جرأت نداشتند و بالقوه بود و تا ترور اتفاق افتاد ملاحظات کنار رفت و بالفعل شد نه این که ترور برای بازداشت مخالفان و انحلال حزب توده و تغییر قانون اساسی و قرارداد نفت بوده باشد.

 

 سه نظریه مطرح اصلی از این قرار است:

     1. در روایت رسمی، حزب توده پشت ماجرا معرفی شد و اگر هم نه حزب که شخص نورالدین کیانوری عضو کمیته سیاسی (و دبیر کل مشهور بعدی). دکتر کیانوری البته در کتاب خاطرات خود (‌روزنامه اطلاعات، سال 1371 صفحات 88 و 183)  این ادعا را رد می‌کند و استدلالات او پذیرفتنی هم هست و واقعا اگر چنین نقشه ای داشتند 5 گلوله از نزدیک شاه را از پا درمی‌آورد نه آن که زخم کوچکی بر صورت او بر جای بگذارد و  چرا برای کارت خبرنگاری به کاشانی متوسل شوند تا او توصیه کند در حالی که روابط مطبوعاتی عوامل حزب توده در فضای آن سال گسترده بوده است.

 

 2. صحنه سازی خود شاه برای بستن فضا و انحلال حزب توده. خسرو شاکری در کتاب «‌اولین کودتای شاه، سال 1949» در صدد اثبات این دیدگاه است. همان زمان اعلامیه‌ای هم با عنوان «صحنۀ مفتضح» با همین مضمون پخش شد که در آن آمده بود: «‌ملت ایران باهوش‌تر از آن است که گول بخورد. چگونه باور کند شخصی مورد اصابت 5 گلوله از فاصلۀ نزدیک واقع شود ولی کوچک‌ترین صدمه و آسیبی به او نرسد؟ سه تیر به کلاه او اصابت کند ولی سر او آسیب نبنید؟! این حقه بازی و دوز و کلک در حین جنجال نفت معلوم است برای چه هدف بوده است. جوانکی را با وعده و وعید آلت می‌کنند تا تیراندازی بی‌مقصد بکند و برای آن که راز آشکار نشود  او را جا به جا می‌کُشند. باز برای این که راز آشکار شود اطراف او را توقیف می‌کنند و جراید را توقیف می‌کنند و دفترچه یادداشت جعل می‌کنند.... ملت ایران به صحنه‌سازان دغل و رسوا می‌خندند. حکومت دروغ در دنیای امروز موقت است...»

    3. در نظریه سوم رزم آرا رییس ستاد ارتش در پشت ماجرا بوده است. 

     این فهرست البته محدود به این سه گمان نیست. در سال‌های اخیر نام یک زن نیز توجه پژوهش‌گران را به خود جلب کرده است: مهین اسلامی که با ناصر دوستی نزدیک داشته و پدرش یا خودش در سفارت انگلستان کار می‌کرده‌اند.  فخرآرایی متأهل بوده ولی با این زن هم رابطه داشته است.

    در گزارش شهربانی کل کشور با قید خیلی فوری/ محرمانه آمده: «‌اماکن و محل های زیر بازدید شد: منزل دکتر فقیهی، ادارۀ روزنامه و مطب دکتر مزبور، منزل آدولف بنتش تبعۀ چکسلواکی، عکاسخانۀ ناصر، عکاسخانۀ فتو شکیب و ظریفیان و منزل ناصر فخرآرایی در خانۀ سروان ابوالحسن ثقفی افسر ارتش کاشی 32. اولاد ندارد و به ناصر فنر مشهور است» و در ادامه به شرح بازجویی و روایت افراد مختلف اشاره شده و از جمله این که: 

   «‌مهین اسلامی فرزند ابوطالب، خدمت‌گزار سفارت انگلستان مقیم قلهک رفیقۀ ناصر فخرآرایی اعتراف به دوستی و رابطه با او داشته و اظهار می‌دارد ناصر عضو حزب توده بوده و او را به مطالعۀ کتب حزب توده تشویق می‌کرده است.»

 

 

   با نگاه دایی‌جان‌ناپلئونی که کار، کار انگلیس است داستان روشن می‌شود.  انگلیسی‌ها به دنبال نفت ایران بودند. اما سیاسیون و مطبوعات آزاد مخالفت می‌کردند. پس از طریق زنی مرتبط با سفارت انگلستان ناصر فخرآرایی را تحریک به ترور می‌کنند تا هم حزب توده را از سر راه خارج کنند و هم شاه را بترسانند که زیاده از حد هوا برش ندارد و  از بیم جان به خواست آنان تن دهد و شاه پس از آن به موجودی ترسو تبدیل می‌شود که به دنبال بسط قدرت خود بوده و البته ظهور دکتر محمد مصدق را پیش‌بینی نکرده بودند که بازی را تغییر داد و 5 سال بعد نقشۀ آشکارتری را اجرا کردند.

    این که کارت خبرنگاری با توصیۀ کاشانی به مدیر روزنامه صادر شده هم قابل توجه است و با این فرضیه انگلیسی‌ها می‌خواستند به شاه بفهمانند دشمن او انگلستان نیست که پدر او را تحقیر و تبعید کرد. بلکه اتحاد نیروهای کمونیست و مذهبی است و سال ها بعد هم دیدیم که شاه چگونه مدام از اتحاد سرخ و سیاه می‌گفت و اصطلاح مارکسیسیت‌های اسلامی را به کار می‌برد.

    نام مهین اسلامی که دوست ناصر بوده و خودش یا پدرش شاغل در سفارت انگلیس در قلهک اجازۀ داستان‌سرایی در این عرصه را می‌دهد اما همین هم در حد فرضیه باقی مانده و نویسندۀ کتاب از آن عبور کرده و در کنار اسناد دیگر آورده و توقف و پرداختن به آن از این نویسنده است.

    گزارش اظهارات مهین اسلامی البته در اسناد آمده: «‌از مفاد چند فقره نامه‌هایی که ناصر به مهین نگاشته .... استنباط می‌شود مهین ممکن است به واسطۀ مناسبات مودت‌آمیز و صمیمانه با ناصر فخرآرایی ابراز علاقۀ مخصوص می‌کرده ولی از نیات ناصر بی‌اطلاع بوده باشد.»

با این حال او مدتی در بازداشت بوده است. حجم عظیمی از کتاب شرح اظهارات افراد مختلف است که با جزییات دربارۀ ارتباطات گفته اند و چون به مهین اسلامی اشاره شد اعلامیۀ دادرسی ارتش در روزنامۀ اطلاعات 11 اردیبهشت 1328 قابل توجه است که مهین اسلامی را از اتهام شرکت در توطئه مبرا ولی به علت معاونت در سوء قصد به 5 سال زندان مجرد محکوم می‌کند و البته چنان که حدس می‌زنید به سرعت بخشوده شد.

 

 

 بنا داشتم دربارۀ کتاب پس از مطالعۀ کامل بنویسم ولی چون امروز 15 بهمن و سالگرد اولین ترور شاه است (‌چون شاه در 21 فروردین 1344 هم در کاخ مرمر هدف ترور نافرجام رضا شمس آبادی مأمور گارد جاویدان قرار گرفت و از آن هم جان به در برد) به همین میزان بسنده شد. دربارۀ کتاب از یک طرف پرهیز از قضاوت و اکتفا به ارایۀ اسناد مثبت است اما برخی دوست دارند به نظر مشخصی برسند. کاش در چاپ‌های بعد کتاب به فصل‌های جداگانه تقسیم شود و به جای آن که نام نویسنده در سرصفحۀ سمت راست بیاید عنوان فصل بیاید تا جست‌و‌جو آسان تر باشد و اگر فهرست اَعلام یا نام‌ها را هم در پایان داشته باشد کتاب کامل و قابل‌استفاده‌تر می‌شود.

    در کتاب‌های تاریخی چه بسا افراد حوصله یا وقت مطالعۀ تمام کتاب را ندارند و تنها دنبال رد یک یا چند نام خاص باشند. کما این که خود کتاب خاطرات محمد علی عمویی (‌درد زمانه) را بر اساس نام‌ها خوانده‌ام یا در کتاب هوگو چاوز دنبال این بودم ببینم دربارۀ محمود احمدی‌نژاد چه نوشته است. فهرست اسامی و ارجاع به صفحات سبب می‌شود مراجعه به کتاب تاریخی یا خاطرات آسان شود و در این فقره شاید خوانندگان علاقه‌مند باشند تنها به گزارش‌های مربوط به این زن (‌مهین اسلامی) یا رزم آرا مراجعه کنند ولی چون در پایان فهرست ندارد با یک نگاه، شدنی نیست.

    پرسش اصلی این است ترور شاه در 15 بهمن 1327 کار خود ناصر جوان بود و 5 تیر او با یک نشان خاص شلیک شد: کشتن شاه. چون هم آن 5 مشخص است و هم این یک. یا یک تیر بود با 5 نشان؟ تیری که سفارت انگلستان از طریق دختری مأمور یا دختر یکی از کارکنان، نه به قصد کشتن که به انگیزۀ ترساندن شاه از از روس‌ها و کمونیست‌ها و حزب توده‌، از فعالان سیاسی، از مطبوعات آزاد، از رزم‌آرا  و از نیروهای مذهبی شلیک شد و در واقع یک تیر بود با 5 نشان نه 5 تیر با یک نشان! و البته نه به قصد کشتن که برای ترساندن و باج گرفتن.

 

منبع:  عصر ایران؛ مهرداد خدیر-  asriran.com/003gCz

محمدحسن محب
۰۰:۰۱۱۱
بهمن

                                          ابو الخواقین  سلطان یوز اوغلان فتحعلی شاه

ابو الخواقین سلطان یوز اوغلان فتحعلی شاه

🙄😳🙄گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده‌ای دید و ناچار شد شرایط صلحی  را که دولت روس املا می‌کرد بپذیرد.
🤴🤴🤴 فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم  در بستن پیمان آشتی، لباس قرمز پوشید وشمشیر بر کمر آویخت و بر تخت جلوس کرد و دولتیان سرفرود آوردند. شاه به مخاطب سلام، خطاب کرد و فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یک‌مرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی‌ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟
مخاطب سلام تعظیم سجده مانندی کرد و گفت: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسید: «اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و توأماً بر این گروه بی‌دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کرد: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»
اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند: «اگر توپچی‌های خمسه را هم به کمک توپچی‌های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ‌های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» تکرار شد و خلاصه چندین فقره از این قماش اگرهای دیگر که تماما به جواب یکنواخت بدا به حال روس مکرر تأیید می‌شد رد و بدل شد.
شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را که البته زاده افکار خودش بود به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو‌به‌روی او ایستاده بودند خود را به پایۀ تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: «قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحه‌ای سکوت گفت: «حالا که اینطور صلاح می‌دانید ما هم دستور می‌دهیم با این قوم بی‌دین کار به مسالمت ختم کنند.»
محمدحسن محب
۲۰:۲۱۱۷
دی

مرغ‌داری که جرقه انقلاب را زد!/ مقاله‌ای به دستور شاه و سفارش هویدا(وزیر دربار)

۴۵ سال پس از اشتباه مهلک شاه در انتشار مقاله توهین‌آمیز به امام خمینی در روزنامه اطلاعات ۱۷ دی ۱۳۵۶ با عنوان  «‌ایران و استعمار سرخ و سیاه» که جرقه انقلاب شد حالا کاملا مسجل شده نویسنده واقعی کیست؟.

   قبل‌تر هم زمزمه هایی بود ولی تردیدهایی وجود داشت اما اکنون با قاطعیت کامل می‌توان به کتاب پژوهشگر موثق مطبوعات - سید فرید قاسمی - استناد کرد که در کتاب «‌اخگر انفجار»‌ تایید می‌کند نویسنده مقاله «ایران و استعمار سرخ و سیاه» خبرنگاری قدیمی به نام علی شعبانی[که مدتی فعال حزب مردم اسدالله علم] بوده اما نه ابتدا به ساکن که بر اساس سفارش و در زمان نگارش مقاله کار جدی مطبوعاتی انجام نمی‌داده و به مرغ‌داری مشغول و رییس انجمن مرغ‌داران تهران بوده است.

  شخص شاه به وزیر دربار (هویدا) دستور می‌دهد علیه آیت‌الله خمینی مقاله‌ای نوشته شود زیرا از اول آبان ۱۳۵۶ و پس از درگذشت سید مصطفی خمینی دوباره نام آیت‌الله بر سر زبان‌ها افتاده بود و شاه که در پی سفر جیمی کارتر و اقدام کم‌سابقه رییس جمهوری آمریکا در گذراندن شب سال نو در تهران اعتماد به نفس خود را باز یافته بود می‌خواست با توپ پر وارد میدان شود☝🏼☝🏼☝🏼. (‌این جملات از نویسنده همین متن است نه از کتاب آقای قاسمی. بخش هویت فرد - علی شعبانی  وحرفۀ او مرغداری مربوط به کتاب است).

                                    

  هویدا دفتر مطبوعاتی وزارت دربار را مامور این کار می‌کند. ریاست دفتر با فرهاد نیکوخواه بود ـ که برخی نیکخواه نوشته یا با نیکخواه دیگر اشتباه گرفته یا مرتبط دانسته‌اند👇🏾👇🏾👇🏾 و او سراغ علی شعبانی می‌رود تا بنویسد. ویرایش نهایی را نیز به روزنامه‌نگاری به نام مهدی برادران می‌سپارند که از مدیران ارشد رادیو بود و دستی بر قلم داشت.

  نکته قابل توجه این که علی شعبانی بعد از انقلاب هم در ایران بود و همچنان به کار مرغداری اشتغال داشت و اگرچه به برخی از دوستان و نزدیکان خود ماجرا را گفته بوداما یا باور نمی‌کردند یا عمومی نشده بود و داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهان‌گردی و سخن‌گوی دولت جمشید آموزگار هم تا او زنده بود (‌سال ۱۳۸۱) سخنی نگفت.

  برخی  فرهاد نیکوخواه را نیکخواه نوشته یا با نیکخواه دیگر اشتباه گرفته یا مرتبط دانسته‌اند

   بخشی از کتاب سید فرید قاسمی به توضیح این نکته هم اختصاص دارد که سردبیران کیهان و رستاخیز و آیندگان زیر بار نمی‌روند و در نهایت روزنامه اطلاعات را وادار می‌کنند و شرح آن را احمد احرار روزنامه‌نگار قدیمی -که به تازگی درگذشت- یک هفته بعد از پیروزی انقلاب در روزنامه اطلاعات ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ نوشت. احرار البته با انقلابیون کنار نیامد و مدتی کوتاه پس از پیروزی انقلاب  ایران را ترک کرد و مدت‌ها سردبیر کیهان لندن مصباح زاده بود اما هرگز آن روایت را تکذیب نکرد. تیتر مطلب احمد احرار این بود: احمد رشیدی مطلق شخص شاه بود!

                         
 چون شاه دستور داده بود این تیتر درست است اما از این نظر که به قلم علی شعبانی بود شاید هم نه. هوشنگ نهاوندی وزیر علوم دولت شریف‌امامی البته مدعی است ایده از هویدا بوده و اردشیر زاهدی هم این ادعا را تایید می‌کند و هر دو هدف هویدا را رقابت سیاسی با جمشید آموزگار نخست وزیر بعد از خود  و شاید پوست خربزه زیر پای او می‌دانند که بیشتر تکنوکرات بود تا سیاست‌مدار.

   داریوش همایون چنان که اشاره شد تا سال‌ها ساکت بود در حالی که خود او نویسنده مقاله معرفی شده بود و در واقع شاه با فرمان بازداشت او و هویدا می‌خواست مسوولیت را به گردن آن دو بیندازد و از گردن خود ساقط کند. هویدا به دست انقلابیون افتاد و تنها دو ماه بعد اعدام شد اما داریوش همایون که در آن چند ماه ریش گذاشته بود در روز ۲۲ بهمن مثل جوانان انقلابی فریاد‌الله اکبر سر داد و آرام از محوطه بازداشت گاهی که درهای آن باز شده بود گریخت و ماه‌ها مخفی بود تا از ایران رفت. با این حال چون می ‌دانست علی شعبانی در تهران به کسب و کار مشغول است رازداری کرد تا او درگذشت و بعد فاش کرد هر چند تاکید داشت به دستور مستقیم شاه بوده است.
enlightened روایت او در مصاحبه با حسین دهباشی برای مجموعه تاریخ شفاهی از این قرار است:                                   - هویدا یک دفتر مطبوعاتی داشت که از نخست‌وزیری برده بود به وزارت دربار و فرهاد نیکوخواه هم رئیس آن دفتر مطبوعاتی بود، کارهای مطبوعاتی هویدا را می‌کرد. [در وزارت دربار یک دفتری بود که قبلا در نخست‌وزیری بود، یکی از روزنامه‌نگاران قدیمی هم که قبلا معاون وزارت اطلاعات بود، او هم رئیس آن دفتر بود. یک عده روزنامه‌نگار هم با او تماس و ارتباط داشتند.] وقتی این دستور را به او داد که یک کسی را پیدا کنید و این مطلب را تهیه بکنید که شاه گفته است، او هم تلفن کرد یک روزنامه‌نویس قدیمی‌ای بود که آن وقت البته کار مرغداری می‌کرد و رئیس انجمن مرغداران بود: علی شعبانی چون او درگذشته است من دیگر برای اولین بار اسم او را آوردم این اواخر. نقش فرهاد نیکوخواه همین بود که آن شخص را تلفن کرد [و آورد] چون خود نیکوخواه اصلا مردی نیست و طبیعتش طوری نیست که وارد این کارها بشود، اصلا دوست ندارد این جور اقداماتی [بکند.] خیلی مرد ملایم به همراه مسالمت‌جوی اهل آشتی دادن [است] و اصلا وارد این کارها نمی‌شود ولی خب دستوری بود و باید یک نفر را پیدا می‌کردند و او هم پیدا کرد. علی شعبانی نوشت.

   علی شعبانی یک متن خیلی آبکی‌ایی [نوشت]، البته خب مقاله‌ای که چاپ شد بسیار مقاله آبکی‌ایی است ولی خب آن آبکی‌تر هم بوده گویا. می نویسد و می‌فرستند پیش شاه و شاه عصبانی می‌شود که این حرف‌ها چیست و تندترش بکنید. برمی‌گردد و می‌دهند به شعبانی و یک خورده تندترش می‌کنند. بعد پیش از اینکه به شاه بدهند چون این را آقای مهدی قاسمی در مجله «علم و جامعه» واشنگتن چند سال پیش نوشته است من نقل می‌کنم. او را هم دعوت می‌کنند و می‌گوید که من رفتم و شب دیروقتی بود در دفتر هویدا، نیکوخواه بود و شعبانی و هویدا و متنی را به من نشان دادند و گفتند که سابقه‌اش این است، چطور است؟ خب من هم نگاه کردم، من هم خوشم نیامد از آن. او [قاسمی] هم اصلا اهل این صحبت‌ها نبود. او که اصلا یک کلمه تا آن وقت از این چیزها ننوشته بود و بعد هم ننوشت. گفت برای اینکه رفع تکلیف بکنم – نوشته است [خودش] – گفتم خیلی خوب هست و آن را دادم به هویدا. هویدا رفت پای تلفن خواند برای شاه و آوردند و گفتند بسیار خب. فردا تلفن کرد هویدا به من در دفتر، فردای آن جلسه که من نمی‌دانستم.

 - من که آمدم به وزارت اطلاعات دیدم که از دربار مستقیما مقاله برای روزنامه‌ها می‌فرستند، گفتم به وزیر دربار که این صحیح نیست و یک هماهنگی و تمرکزی باید وجود داشته باشد. قرار شد مطالبی را که می‌خواهند بفرستند از طریق وزارت اطلاعات چاپ بشود که این [مقاله] را هم فرستادند. من آن روز در کنگره حزب رستاخیز، فردایش یا همان روز، خلاصه شرکت داشتم و رئیس کمیسیون اساسنامه بودم. قرار بود اساسنامه حزب را تغییر بدهیم و دوباره آموزگار بتواند دبیرکل بشود و خیلی گرفتار [بودم]. آنجا ایستاده بودم داشتم با یکی دو تا صحبت می‌کردم که علی غفاری، رئیس دفتر هویدا، آن هم اسمش علی بود، آمد و یک پاکت سفیدرنگ بزرگی را به من داد و رویش هم همان وقت نگاه نکردم، یک برچسب گرد با آرم شاهنشاهی بود. داد به من و گفت همانی است که آقای وزیر دربار گفتند. من دیدم که با حواس‌پرتی که دارم و گرفتاری‌های کنگره این [پاکت] را جا خواهم گذاشت و خیلی بد خواهد شد. این است که نگاه کردم، اتفاقا علی باستانی خبرنگار اطلاعات که دوست خیلی صمیمی من هم هست آنجا بود، دادم به او گفتم این را [بگیر]. بعد نگاه کردم دیدم این برچسب روی پاکت است، آن برچسب را کندم و یعنی مقاله را درآوردم، پاکت را برداشتم و خود مقاله را دادم به او.  

     - فردایش اتفاقا یک کمیسیونی داشتم، شهیدی در اطلاعات سردبیر کل بود؛ احمد شهیدی. تلفن کرد که آقا می‌دانی چه شده؟ این چه کاریست؟ [گفتم] چه شده؟ گفت آقا این مقاله حمله به [امام] خمینی است و خیلی بد است و این‌ها. گفتم من نمی‌دانم، نخواندمش ولی چه کارش کنیم، گفتند چاپ بشود. گفت آخر چرا ما؟ گفتم چیست مگر؟ گفت حمله کردند، اگر ما این را چاپ کنیم می‌ریزند دفتر و دستک ما را در قم آتش می‌زنند. گفتم خب بالاخره باید یک کسی این را چاپ کند. حالا دادیمش به شماها، شماها هم از همه روزنامه‌ها بیشتر برخوردار شدید [با خنده]. واقعا هم اطلاعات قوی بود. گفتیم به هر حال چه کار کنیم؟ باید چاپش کنیم. من تهیه‌اش نکرده‌ام که. عصبانی شد. ناراحت شد ولی واقعا هیچ کاریش نمی‌شد کرد. یک روزنامه باید چاپ می‌کرد.

 -  دستور شاه بود.  با نصیری می‌شد درافتاد ولی با شاه نمی‌شد درافتاد. یک ساعتی بعد آموزگار تلفن کرد که چیست موضوع؟ گفتم موضوع این است. گفتم فرهاد مسعودی به من تلفن کرده که یک چنین چیزی هست و گفتم موضوعی نیست و دستور دادند که این چاپ بشود اعلیحضرت. گفت اگر این‌طور است که حتما باید چاپ بشود و خبر داد به اطلاعات، به فرهاد مسعودی که این باید چاپ بشود. فردایش یک گوشه اطلاعات چاپ شد. من گمان کنم همان موقع شاید دویست نفر یا سیصد نفر هم بیشتر نخواندند این را ولی در قم شورشی شد و همان‌طور که شهیدی پیش‌بینی کرده بود ریختند دفتر اطلاعات را شکستند و یک چند نفری هم کشته شدند که شریعتمداری هم گفت که آقا به جای تیراندازی خب [از] لوله آب‌پاش [استفاده می‌کردید.] [آیت‌الله شریعتمداری بعدا در مصاحبه‌ای گفت مقامات انتظامی می‌توانستند با لوله آب با تظاهرکنندگان مقابله کنند و لازم نبود آن‌ها را به گلوله ببندند. دست‌کم تا آنجا که به مقامات سیاسی حکومت مربوط می‌شد، هیچ دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.] واقعا هم [راست می‌گفت.]

    روایت احمد احرار در روزنامه اطلاعات 29 بهمن 1357 نیز از این قرار است:
 
     عصر روز چهارشنبه چهاردهم دیماه ۱۳۵۶ در دفتر مدیر اطلاعات جلسه داشتیم. اواخر جلسه آقای احمد شهیدی به من گفت مطلبی هست که به طور خصوصی باید درباره‌اش صحبت کنیم. وقتی جلسه تمام شد در دفترم منتظر تو خواهم بود. جلسه تمام شد و من به دفتر کار آقای شهیدی رفتم. شهیدی با یکی از کارکنان خارجی «ژورنال دو تهران» صحبت می‌کرد. همین که نشستم ایشان مطلب «تایپ» شده‌ای رابه من داد تا بخوانم و اظهارنظر کنم. با آن که امضای «احمد رشیدی مطق» با قلم خودکار بالای نوشته قید شده بود، من با همان نگاه اول حدس زدم مطلب از کجا آمده است. چون مطالبی که «ساواک» به صورت مقاله تهیه می‌کرد و برای روزنامه‌ها می‌فرستاد، شکل مشخصی داشت و هر روزنامه‌نگار کارکشته‌ای از نوع کاغذ و سبک نوشته و طرز ماشین‌شدن مطلب به آسانی می‌توانست مارک نامرئی آن را تشخیص دهد!

مرغ‌داری که جرقه انقلاب را زد!/ مقاله‌ای به دستور شاه و سفارش هویدا

  صفحه اول مقاله را خواندم. چیزی از نوع خزعبلات کلیشه‌ای بود که آن‌وقت‌ها همه به خواندن و شنیدنش عادت داشتیم: انقلاب شاه و ملت... اتحاد نامقدس سرخ و سیاه... چهارچوب... فراگیر... ضوابط و غیره و غیره.

   من آدمی کم حوصله‌ام، بی‌آنکه دنباله مطلب را بخوانم آن را روی میز آقای شهیدی گذاشتم و گفتم: این مهملات که تازگی ندارد. شهیدی گفت بقیه‌اش را هم بخوان. صفحه سوم به نیمه رسیده بود که ناگهان چرتم پاره شد.

   دیدم از آن به بعد، نویسنده به اصطلاحِ اهل منبر گریز به صحرای کربلا زده و با سخیف‌ترین کلمات و رکیک‌ترین عبارات آیت‌الله‌‌العظمی خمینی را مورد اهانت قرار داده است.

   چه طور بگویم؟ واقعاً پشتم لرزید. از پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ که امام خمینی بازداشت شدند به اشاره دستگاه حکومت گاه و بیگاه مطالبی علیه ایشان منتشر می‌شد، لکن چنان لحن و چنان کلماتی به کلی بی‌سابقه بود.

   به شهیدی گفتم: اینها دیوانه شده‌اند... مگر ممکن است چنین مطلبی را چاپ کرد؟ گفت دو روز است این را فرستاده‌اند و اصرار دارند که فوراً چاپ شود. البته موافقت نکرده‌ام ولی چون فشار زیادی می‌آورند باید عقلمان را روی هم بریزیم و راه فراری پیدا کنیم... گفتم: این قبیل مطالب معمولاً از مغز اونیفورم‌پوش‌های کله‌پوک تراوش می‌کند و الاّ هر کس یک جو عقل در سرداشته باشد به آسانی می‌فهمد این کار دیوانگی است...

   عقیده من آنست که شما خودتان با وزیر اطلاعات صحبت کنید و متوجهش سازید که این حماقت چه عواقبی در بر دارد، هرچه باشد همایون، یک روزنامه‌نگار بوده است و این‌جور چیزها را تشخیص می‌دهد... شهیدی گفت: خدا پدرت را بیامرزد، این مطلب را از دفتر همایون فرستاده‌اند! با اینهمه، چه شهیدی و چه من نمی‌توانستیم تصور کنیم داریوش همایون در تهیه چنان مطلبی نقش داشته و عالماً عامداً خواستار انتشار آن بوده باشد. شبهه را بر آن گرفتیم که مطلب را «ساواک» تهیه کرده و توسط همایون برای «اطلاعات» فرستاده است. همایون هم یا دقت نکرده و یا نخواسته است روی حرف «ساواک» حرف بزند. بدینسان، امیدوار بودیم پس از آنکه آقای شهیدی با همایون حرف زد و او را متوجه حساسیت موضوع کرد، او خودش به عنوان وزیر اطلاعات اقدامی صورت دهد و روزنامه را هم از محظور برهاند.
   صبح روز بعد -پنجشنبه- من در خانه بودم و قرار دیداری داشتم با یک دوست قدیمی که سابقه آشنایی ما به سال‌های ۲۹ و ۳۰ و جریان مبارزات ملی‌شدن نفت برمی‌گشت. این مرد که نصف عمرش را متناوباً در زندان گذرانیده است گهگاه سراغی از بنده می‌گرفت و برخلاف مرسوم زمان، فارغ از ملاحظات آنچنانی می‌توانستیم سفره دلمان را پیش یکدیگر بگشاییم. من که فکرم همچنان متوجه مقاله کذایی بود، آن روز به همین بهانه برای دوستم راجع به مشکلات روزنامه‌نگاران حرف می‌زدم که با چه مشکلاتی درگیرند و دست آخر هم کارشان را نه دولت می‌پسندد، نه مردم!

   در همین حال تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. از آن طرف سیم صدای گرفته و بغض‌آلود احمد شهیدی را شنیدم که معلوم شد از نصیحت و اندرز و خیراندیشی در مکالمه تلفنی با داریوش همایون چیزی جز نیش غولی و زخم زبان و سرکوفت و ناروا عاید نساخته است! جناب وزارت‌مآب، لحظاتی در کمال خونسردی به استدلال آقای شهیدی گوش سپرده و سپس، سپند‌آسا از جا پریده و کف به دهان آورده و غریده بود که:«آقای شهیدی! این مرتبه را از شما نشنیده می‌گیرم. ولی نشنوم که دیگر از این حرف‌ها بزنید...من نمی‌دانم شما از چه وقت طرفدار خمینی شده‌اید. فقط می‌دانم این نامه مخصوصاً باید در اطلاعات چاپ شود و اگر به قول شما اطلاعات هم از بین رفت، برود...به جهنم که از بین رفت!». من می‌دانستم شهیدی در آن لحظات چه حالتی دارد و به چه فکر می‌کند. یقین داشتم قیافه داریوش همایون را از آن زمان که به عنوان عضو ساده‌ای در قسمت فنی «اطلاعات» استخدام شد به خاطر می‌آورد... و بعد که در بحبوحه مبارزات اعراب و اسرائیل، هنگامی که اسرائیلی‌ها در مطبوعات به دنبال «دوستان وفادار» می‌گشتند، مترجم سرویس خارجه شد... و بعد که او را به اسرائیل و سپس به امریکا دعوت کردند... و بعد که پای در رکاب ترقی نهاد... و دوست محرم هویدا شد... و داماد خانواده زاهدی و... و...


   در هر حال، شهیدی با وجود آن که از مکالمه با داریوش همایون سخت پشیمان بود همچنان تلاش خود را برای یافتن راه فرار ادامه می‌داد. با هم مشورت کردیم و به نظرمان رسید که شاید از طریق نخست‌وزیر کاری بتوان کرد. این بار نوبت فرهاد مسعودی مدیر «اطلاعات» بود که حوالی ظهر پنجشنبه با دکتر آموزگار تماس گرفت و عنوان مطلب کرد. آموزگار پاسخ داد که من از جریان اطلاعی ندارم. با وزیر اطلاعات صحبت می‌کنم و نتیجه را به شما خواهم گفت. پانزده دقیقه بعد، از دفتر نخست‌وزیر به «اطلاعات» تلفن شد و پیغام دادند که طبق نظر آقای وزیر اطلاعات عمل کنید! بلافاصله، وزارت اطلاعات نیز دستور ثانوی جناب وزیر را ابلاغ کرد که:«فرمودند روز شنبه حتماً باید آن مقاله را در اطلاعات ببینم و الّا روز یکشنبه روزنامه‌ای بدین اسم وجود خارجی نخواهد داشت»! راه دیگری جز تسلیم باقی نمانده بود. روز شنبه، روزنامه «اطلاعات» همراه با مقاله‌ای به امضای احمد رشیدی مطلق انتشار یافت، هرچند هیأت تحریریه به عنوان آخرین تلاش، مقاله را در ستون نامه‌های خوانندگان و لابلای مطالب رسیده جای داده بود تا کمتر جلب نظر کند، مع‌هذا ساعتی پس از انتشار روزنامه، توفان بپا شد...


   از روزی که مقاله کذایی انتشار یافت، برای بسیاری از مردم دو سؤال مطرح بوده است:
   ۱- مقاله در کجا و چگونه تهیه شد؟
  ٢- هدف از انتشار مقاله چه بود؟
    با وجود آن که مقاله همکارمان آقای محمد حیدری* ابهامات را از حیث رابطه روزنامه «اطلاعات» با مقاله احمد رشیدی مطلق برطرف ساخت، هنوز این دو سؤال بی‌جواب مانده است. و اما جواب:

   احمد رشیدی مطلق، مطلقاً نامی مجعول و ساختگی بود. متن مقاله را دو تن از نویسندگان که یکی از آنها گهگاه برای شاه نطق می‌نوشت، با همکاری یکی از مشاوران نزدیک هویدا در محل وزارت دربار تهیه کردند. این متن بلافاصله توسط هویدا به نظر شاه رسید. راجع به این مقاله قبلاً در یک جلسه محرمانه تصمیم گرفته شده بود. هنگامی که از نجف اشرف گزارش رسید حضرت آیت‌الله خمینی سلطنت را غیر قانونی و شاه را مخلوع اعلام کرده و تصمیم دارند هرگونه همکاری، از جمله دادن مالیات را به حکومت تحریم کنند شاه با مشاوران امنیتی خود جلسه‌ای تشکیل داد و موضوع را در میان نهاد. او به شدت خشمگین بود و تأکید داشت که یکبار برای همیشه و به هر قیمتی که تمام شود باید پرونده خمینی و طرفداران او را بست. در مواردی از این قبیل، شاه فرمول خاصی داشت، مشاوران شاه بارها از زبان او شنیده بودند که:  «ماهی‌ها را باید با ایجاد موج‌های مصنوعی به سطح آب کشانید و آن‌وقت همه را یکجا به تور انداخت»!

   این بار نیز شاه تصمیم داشت همان تاکتیک را به کار برد. مقاله کذایی وسیله مناسبی برای متشنج ساختن محیط و تحریک خشم مردم تشخیص داده شد و رئوس آن را شاه به هویدا دیکته کرد تا بر اساس آن، مقاله تنظیم شود. پس، فرض این که انتشار نامه مجعول اقدامی ناشیانه بود و دستگاه به عواقب آن توجه نداشت، صحیح نیست. همایون درست می‌گفت که:«ما می‌دانیم چه می‌کنیم».

   یک روز پس از چاپ نامه و آغاز برآشفتگی‌ها، داریوش همایون به کسی گفته بود «این همان چیزی است که ما می‌خواستیم. وقتی دو تا سر به هم بخورند سری که محکم‌تر است فقط اندکی درد خواهد گرفت ولی آن یکی متلاشی می‌شود...تا چند هفته دیگر کسی اسم خمینی را نخواهد شنید»! اما آموزگار همان‌طور که خودش گفته بود تا وقتی مدیر «اطلاعات» با او تماس گرفت از قضیه خبر نداشت. به طور کلی شاه برای آموزگار شمّ و فراست سیاسی قائل نبود.

   شاه جمشید آموزگار را به چشم یک تکنوکرات و یک مدیر اجرایی منظم و دقیق و پرکار می‌نگریست. به همین جهت هم وقتی تغییر کابینه ضرورت پیدا کرد شاه تصمیم گرفت پست وزارت دربار را به هویدا بدهد و امور سیاسی و اجتماعی را در دستگاه دربار متمرکز سازد تا این امورهمچنان تحت نظر هویدا حل‌ و فصل شود. باری، هویدا به مشاور خود دستور داد بر مبنای یادداشتی که در اختیار داشت، مقاله کذایی تهیه شود. این مقاله به شرحی که اشاره رفت آماده شد و هویدا آن را به نظر شاه رسانید. با وجود آن که در یادداشت تصریح شده بود راجع به آیت‌الله خمینی چه مسائلی باید ذکر شود، نویسندگان مقاله حدود ادب را تا اندازه‌ای نگاهداشته و به اشاره و کنایه اکتفا کرده بودند، لکن وقتی مقاله به نظر شاه رسید او متغیّر شد و به هویدا گفت:«این که همه‌اش تعارف است! مگر قرار نبود فلان و فلان و فلان مورد به تفصیل گفته شود؟»

   ناچار، مقاله بار دیگر در اختیار نویسندگان قرار گرفت تا نکات مورد نظر، یعنی همان اهانت‌های صریح را در آن بگنجانند. متن تهیه شده را بار دوم شاه تصویب کرد و این همان بود که با امضای «احمد رشیدی مطلق» در روزنامه چاپ شد. شاه می‌خواست با آن مقاله پرونده خمینی را ببندد، اما با همین مقاله پرونده خودش را بست:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
   * اشاره به مقاله‌ای با عنوان «چه کسی علیه آیت‌الله‌العظمی خمینی نامه جعلی منتشر کرد؟» به قلم «محمد حیدری» که در تاریخ ۸ شهریور ۱۳۵۷ در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید.

 

به نقل از:سایت عصر یران- مهرداد خدیر  ۱۷-۱۰-۱۴۰۱

محمدحسن محب
۱۴:۳۴۱۶
دی

در چهل‌و‌چهارمین سالگرد نخست‌وزیری شاپور بختیار می‌توان این پرسش را به میان آورد که به راستی او به دنبال چه بود؟ اگر می‌خواست سلطنت را نجات دهد چرا اصرار داشت شاه زودتر برود و فرح هم نمانَد و ولیعهد هم برنگردد تا شورای سلطنت که به منزلۀ پایان سلطنت محمد رضا شاه بود عهده‌دار این جایگاه شود؟ یا چرا خروج شاه را به منزلۀ پایان دیکتاتوری 25 ساله اعلام کرد و اگر انتظار داشت با رفتن شاه مردم از ادامۀ انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی منصرف شوند و خود را رسیده به هدف تصور کنند چرا سرانجام به بازگشت امام خمینی تن داد؟

  اگر هدف نهایی او تأسیس یک جمهوری سکولار به جای جمهوری اسلامی بود این هدف را چگونه می‌خواست محقق کند؟‌با مردمی که بر برقراری جمهوری اسلامی تأکید داشتند یا با هوادارانی که به امجدیه رفتند؟ با کودتا؟ اما اگر ارتش بنا داشت قدرت را خود در دست بگیرد چرا باید زیر بلیت یک غیر نظامی می‌رفت و چرا در دوران ازهاری این کار را انجام ندادند؟ ضمن این که چگونه می خواست ذیل نام مصدق سرنگون شده با کودتا دست به کودتا بزند؟

  مجموعۀ این سؤالات و تناقض‌ها از تصمیم شاپور بختیار یک معما می‌سازد هر چند که محتمل‌ترین پاسخ این است که او 25 سال در حسرت و آرزوی نخست‌وزیری ایران تب‌و‌تاب داشت و به آرزوی خود رسیده بود و باقی را به قضا و قدر سپرده بود.

  در این فقره هم البته باز گرفتار تناقض بود چون حکم نخست‌وزیری خود را از کسی گرفته بود که به مبارزه با رژیم او می‌بالید اگرچه در توجیه می‌گفت حکم دکتر مصدق را هم شاه امضا کرده بود هر چند خود نیک می‌دانست که شاهِ 1330 شباهتی به شاهِ دی 1357 نداشت که تنها چند ماه قبل از آن به عادت زشت هر ساله باز در کنفرانس خبری به مناسبت سالگرد 28 مرداد کینۀ خود را از مصدق پنهان نکرده بود.

  شاپور بختیار در حالی نخست‌وزیری را پذیرفت که دکتر کریم سنجابی دبیر کل حزب متبوع او پایان نظام سلطنتی را در چهارم دی ماه و در اجتماع پزشکان و پرستاران در بیمارستان هزار تختخوابی پهلوی اعلام کرده و امواج توفان بسی سهمگین‌تر از آن بود که کسی را یارای مقاومت باشد. با این همه بختیار نخستین پیام خود در مقام نخست‌وزیر در 16 دی 1357 را با شعر دکتر رعدی آذرخشی و این گونه آغاز کرد: من مرغ توفانم، نییندیشم ز توفان/ موجم نه آن موجی که از دریا گریزد.


   او البته سال‌ها قبل در کنگره جبهه ملی گفته بود: «آیا تا کنون شنیده‌اید که بگویند چرچیل یا دوگل یا روزولت مردان شریفی بودند؟ ولی همین افراد ناجی کشور خود بودند. در مقابل مرحوم مستوفی‌الممالک شخص شریف و مؤمن و آزاده‌ای بود ولی مبارز نبود. چمبرلن هم نظیر او بود. هر کشوری به اشخاص متقی و وطن‌پرست نیاز دارد. ولی این اشخاص متقی و و وطن‌پرست این کشتی را به ساحل نخواهند رساند. افراد قوی و با اراده لازم است».

  او نخست‌وزیر شد با این ادعا که می‌خواهد تا کشتی توفان‌زده را به ساحل برساند و نجات دهد یا در واقع در وضعیتی  که سکان کشتی از دست شاه خارج شده و در دریای انقلاب دست و پا می‌زد و داشت غرق می‌شد نگذارد ثمره به دست انقلابیون و مشخصا امام خمینی بیفتد حال آن که رهبری در دست امام بود و بزرگ تر از بختیار و ملی‌ها برای هم بعد و با تصور کناره جویی امام طرح داشتند اما او از همان میانه می‌خواست بازی را به سود خود تمام کند. بازیکنی که خود در وقت‌های تلف شده به میدان آمده بود رؤیای به ثمر رساندن گل داشت اما در زمینی که دیگر نبود!

  برای این که موقعیت او را دریابیم کاریکاتور روزنامۀ آیندگان به قلم کامبیز درم‌بخش در 24 دی 57 (و 8 روز پس از نخست‌وزیری که هم‌زمان با پایان اعتصاب 62 روزۀ مطبوعات هم بود) گویاست. مضمون کاریکاتور این است: کارمندان اعتصابی وزیران بختیار را به وزارتخانه‌ها راه نمی‌دهند و گفت‌و‌گوی وزیر با نخست‌وزیر به تصویر کشیده شده است. وزیر می‌گوید: قربان! ما رو تو وزارتخونه راه نمی‌دن. بختیار هم در پاسخ می‌گوید: صداشو در نیار! خودم هم یواشکی اومدم نخست‌وزیری.

 10 بهمن 57 از رؤیای خود پرده برداشت اما صدای او شنیده نشد چون ایران و جهان در انتظار بازگشت آیت‌الله خمینی بود. در  این روز بود که گفت: رژیم ایران می‌تواند جمهوری شود. اما این کار قاعده و رسمی دارد که باید از آن وارد شویم. من با شاه هیچ تماسی ندارم و دو دولت و دو ارتش در ایران وجود ندارد. او پیش‌تر گفته بود مخالف «جمهوری اسلامی» است و اساسا معنی آن را نمی‌فهمد چون اسلام جمهوری نمی‌شود و جمهوری هم اسلامی نمی‌شود. مراد او که با فرهنگ فرانسوی پرورش یافته بود این بود که ذات جمهوری سکولار است و اسلامیت را برنمی‌تابد. جایی هم گفته بود بنای اسلام بر بیعت است که از بیع می‌آید و با رأی که حق عزل هم می‌دهد جداست. امام خمینی اما از تلفیق این مفاهیم می‌گفت.

   دکتر ابراهیم یزدی البته چنان که در 28 تیر 1358 گفت معتقد بود «‌بختیار نیامده بود شاه را تثبیت کند، آمده بود تا خودش اعلام جمهوری کند.»

  همین دو سه هفته قبل و در شب‌های جام جهانی اخیر قطر شبکۀ مستند تلویزیون ایران برنامۀ «دست اول» را در بدترین ساعت ممکن برای چنین برنامه‌ای (‌ساعت یک نیمه شب) پخش می‌کرد که در آن دکتر مجید تفرشی سند‌پژوه ایرانی مقیم لندن که دست بر قضا همان موقع در قطر در استادیوم در حال تماشای فوتبال بود در برنامه قبلا ضبط شده می‌گفت: بختیار سه سین را برچید ولی تصور عمومی این است که بعد از انقلاب اتفاق افتاده در حالی که در دولت او رخ داد. سین اول سانسور. کما این که اعتصاب 62 روزۀ مطبوعات تمام شد و روزنامه ها 10 روز بعد با تیتر درشت خبر دادند شاه رفت.  سین دوم خروج از پیمان سنتو بود که در زمان الحاق مخالفت های بسیار برانگیخت و سومی انحلال ساواک.  منتها صدای بختیار شنیده نمی‌شد چون همه جا صحبت از امام خمینی و زمان بازگشت بود و زندانیان سیاسی آزاد شده ستاره‌های محافل شده بودند. (همه فعالان سیاسی از زندان آزاد شده بودند و تنها یک گروه از مجاهدین خلق باقی مانده بودند: مسعود رجوی، موسی خیابانی و بهمن بازرگانی که 30 دی 1357 آزاد شدند و این سومی مقابل زندان از دوش مردم پیاده شد و گفت همین را می‌خواستم و رسیدیم. شاه رفته و مردم آزادی را حس می‌کنند و دیگر ادامه نداد و در پی تجارت رفت.  آن دو اما بعد از پیروزی انقلاب در قامت رهبری سازمان رؤیای تصاحب کامل قدرت را در سر می‌پروراندند اگرچه می دانستند با شخص امام نمی توان درافتاد یا طالقانی نهی شان کرده بود و البته خود بلافاصله پس از آزادی در 30 دی و به عنوان آخرین زندانیان باقی مانده در اولین پیام و خطاب به امام صراحتا نوشتند ما در گوشه زندان داشتیم می‌پوسیدیم که نور قیام شما تابید و نجات یافتیم. مشکل امام با آنها البته در آغاز نه سیاسی که بر سر مواضع عقیدتی‌ و قرائـت شان از اسلام شان بود).

   صحبت از «صدا»‌ی بختیار شد که مصاحبه می‌کرد و اگرچه تیتر روزنامه ها هم می‌شد اما در واقع شنیده نمی‌شد چون کسی او را جدی نمی‌گرفت جز چند هزار نفری که به امجدیه رفتند و شعار دادند: بختیار بختیار سنگرت رو نگه دار.

  در خاطرات سیروس آموزگار از وزیران بختیار آمده که صدای شاه هم شنیده نمی‌شد چندان‌که بعد از معرفی وزیرانی که بر خلاف قبل نه لباس رسمی پوشیدند و نه دست او را بوسیدند و در حضور نخست‌وزیری که ترجیح می‌داد به سقف کاخ نگاه کند شاه به سر صف برگشت و میکروفون خواست. کسی اما نیامد. برای بار دوم میکروفون خواست و باز خبری نشد و وقتی برای سومین بار با صدای بلندتر گفت میکروفون بیاورند و نیاوردند خود بختیار شتابان به راهرو رفت و کارمند بی‌خیال را صدا کرد تا میکروفون آوردند! شاه هم البته حرف خاصی نداشت جز این که خسته است و به معاینۀ پزشکی و استراحت نیاز دارد و باید سفری به خارج از کشور داشته باشد.

معمای شاپور بختیار؛ دنبال چه بود؟/ نجات سلطنت، اعلام جمهوری یا بازی در وقت تلف شده؟

   رفتن شاه از یک سو به سود بختیار بود چون می‌توانست به حساب خود بگذارد اما ارتش که عادت کرده بود تنها از بزرگ ارتشتاران فرمان ببرد بلاتکلیف شد. ارتش شاهنشاهی مثل ارتش مصر به نهاد مستقل و ملی تبدیل نشده بود تا خود نقش ایفا کند و به فرد وابسته نباشد و بعد از عزل حسنی مبارک عزا نگیرد. رفتن شاه همانا و سردرگمی امرا همان. از جانب دیگر با رفتن شاه عزم رهبر انقلاب برای بازگشت بیشتر شد و یا باید مانع می‌شد کما این که چند روز فرودگاه‌ها را بست یا اجازه می‌داد که در این صورت میدان را واگذار کرده بود.

   بختیار یک هفته قبل از تشکیل دولت و هنگام دعوت از دکتر منوچهر رزم‌آرا برای قبول وزارت از او خواسته بود تا در پاریس است به نوفل لوشاتو برود «تا ببیند حرف حساب این پیرمرد چیست؟»

  رزم‌آرا در نوفل لوشاتو آیت‌الله اشراقی را می‌بیند و می‌شناسد و خود را معرفی می‌کند و او به خاطر می‌آورد که در محلۀ سرچشمه با پدرشان همسایه بودند و مراوده داشتند. امکان دیدار با کمک داماد امام آسان‌تر از آنچه تصور می‌کرد فراهم می‌آید. تصور می‌کرد با یک مرجع تقلید رو به رو می‌شود که از ریزه‌کاری‌های سیاسی با خبر نیست ولی تا خود را معرفی می‌کند امام می گوید: با سپهبد رزم‌آرا نسبتی دارید؟ پاسخ می‌دهد: بله برادر ایشان هستم. آخرین برادر. امام می‌گوید: یک برادر شما خیلی به اسلام خدمت کرده.منظور سرتیپ حسین‌علی رزم‌آرا رییس ادارۀ جغرافیای ارتش بود که قبله‌نما را درست کرد. دکتر رزم‌آرا از این همه حضور ذهن یکه می‌خورد و با احترام می‌گوید: من پس فردا راهی تهران هستم. تا رسیدم یک قبله‌نما برای شما می فرستم و امام پاسخ می‌دهد: نیازی نیست چون خودم دارم می‌آیم! «پرسیدم: ارتش چه می‌شود؟ پاسخ داد: جای نگرانی نیست. ترتیب آن را داده‌ام. گفتم: شاه رفته و مملکت به دولت قوی نیاز دارد. گفتند: ایران، جمهوری اسلامی خواهد بود و من دستورها را داده‌ام. بعد برخاست و اشاره کرد که قصد دارد نماز بگزارد».

   منوچهر رزم آرا می‌گوید با بنی‌صدر و فرهنگ قاسمی به پاریس بازگشتیم. در مسیر بنی‌صدر گفت: اگر بختیار نخست‌وزیری را بپذیرد خیانت کرده است. این را از قول من و دوستان به او بگویید.

  تا به پاریس می‌رسد با بختیار تماس می‌گیرد و می‌گوید: از جبهۀ ملی احراج می‌شوید و دغدغۀ آمریکایی‌ها هم این است که ایران به دست کمونیست‌ها نیفتد و دور و بر آیت‌الله هم کمونیستی ندیده و «‌این پیرمرد آدم عادی نیست. چشم‌هایش را که دیدم دانستم عادی نیست. با حرفی که درباره جمهوری اسلامی و ارتش زد یعنی وضع از دست رفته» ولی بختیار می‌گوید: اگر از دست نرفته بود که سراغ من نمی‌آمدند. برگردید.

   بختیار می‌خواست در گام اول امام را از بازگشت منصرف کند اما نتوانست. در وهلۀ بعد به توافق برسند اما از او خواست اول استعفا کند بعد دیدار انجام شود. در حالی که اگر نخست‌وزیر نبود مثل سیاسیون دیگر می‌شد که به دیدار می‌رفتند. با استعفای سید جلال الدین تهرانی از ریاست شورای سلطنت، نهاد سلطنت هم بلاتکلیف شده بود.

  بختیار می‌خواست با سه برگ بازی کند. نخست از جبهۀ ملی مشروعیت بگیرد اما آنان در اطلاعیه ای او را به خیانت متهم کردند: « نظام سلطنتی غیر قانونی اگر تا دیروز کاسه کاسه خون می‌خواست، امروز بر دریاچۀ خون کشتی می‌راند. آنچه کم داشتیم ضربت خیانت بود». این لحن از جبهۀ ملی بی‌سابقه بود. سراغ آمریکایی‌ها رفت ولی آنان هایزر را فرستاده بودند که بختیار را به بازی نمی‌گرفت و مستقیم با دیگران قرار ملاقات می گذاشت و سرانجام می‌خواست با برگ ارتش بازی کند. طرح او این بود که با بازداشت چهره‌های مؤثر اوضاع را در کنترل بگیرد اما با تغییر ساعت حکومت نظامی از شب به 4 بعدازظهر عملا بازی را واگذار کرد چون به دستور رهبری انقلاب مردم اعتنا نکردند و ارتش یا باید حمام خون برپا می‌کرد یا به تماشا می‌نشست و راه دوم را برگزید و در ادامه اعلام بی‌طرفی کرد و داستان به پایان رسید.

   از نکات مبهم دربارۀ شاپور بختیار نوع رابطۀ او با فرح است. می‌دانیم که لوییز صمصام بختیاری خالۀ بختیار همسر محمد علی قطبی دایی فرح بود و هوشنگ نهاوندی در کتاب «آخرین روزها- پایان سلطنت و درگذشت شاه» می‌نویسد در منزل همین خاله با فرح دیداری 6 ساعته داشته و هر چند فرح به شاه گفته برای تقاضای آزادی دکتر کریم سنجابی آمده بود اما چنین خواستی نیاز به دیدار چند ساعته در محلی دیگر نداشت و می‌توان حدس زد فرح و بختیار توافقاتی کرده بودند و شاید اگر همراه شاه در 26 دی رفت و در ایران نماند برای آن بوده که ظن شاه برانگیخته نشود. در تمام این 44 سال فرح در‌باره نوع گفت و گوها با بختیار صریح صحبت نکرده است.

  جالب این که محمد علی قطبی تا از قصد شاه برای سپردن دولت به بختیار آگاه می‌شود نامه‌ای برای شاه می‌فرستد و او را برحذر می‌دارد و می‌گوید این فرد آبروی مرا در کارخانه شیر پاستوریزه اصفهان برد و نتوانست آنجا را اداره کند و صدای همه درآمد. حال چگونه می‌تواند مملکت را اداره کند؟ روزگاری تفریح شاه شنیدن به بدگویی‌های علم از هویدا بود اما حالا دیگر حوصله این گونه سعایت‌ها را نداشت چون بختیار را آخرین تیر می‌دانست به گواهی حامل نامه آن را ریز ریز می‌کند و  می‌ریزد کف سالن!

  پرسش اصلی اما این است که بختیار که می‌دانست اوضاع از دست شاه و ارتش خارج شده دنبال چه بود؟ قطعا دنبال نجات شاه نبود چون او را عامل گرفتاری‌ها و اختناق ۲۵ ساله می‌دانست. خلوص و پافشاری مصدق را هم نداشت و در طول ۲۵ سال به مناصب میانی هم رضایت داده بود. تحلیل دکتر یزدی درست است. به دنبال اعلام جمهوری با حمایت ارتش و آمریکا بود اما چراغ سبزی دریافت نکرد و در میان توفان تنها ماند. امام خمینی را هم البته دست کم گرفته بود. خود بازرگان هم خیال می‌کرد همان نسبت گاندی - نهرو میان امام و او برقرار می‌شود که نخست‌وزیری دولت موقت را پذیرفت.

   وقتی در خاطرات دکتر سنجابی از روابط قدیمی بختیار با آمریکایی‌ها سخن به میان آمده و کاراکتر اروپایی هم داشت این حدس هم جدی است که مدت‌ها به عنوان یار ذخیره روی نیمکت بوده اما وقتی وارد زمین شد که کار از دست آنها خارج شده بود یا از ورود او منصرف شده بودند و خود را تحمیل کرد و به بازی گرفته نشد. در کتابی که از آقای مهاجرانی چندی پیش معرفی شد اسنادی آمده که نشان می‌دهد در مهر 59 هم بعد از حمله صدام روی او حساب می‌شده ولی باز معلوم نیست خودش می‌خواسته وارد بازی شود یا مأموریتی به او سپرده شده اما در نظر داشته باشید که کریم سنجابی که خود در سال 60 و بعد از حکم ارتداد مخفیانه از ایران خارج شد و در خاطرات خود کمتر از کسی بد گفته به بختیار حُسن ظن نداشته است چه رسد به حلقۀ اطراف رهبر فقید انقلاب.

   باری، بختیار نخست‌وزیر شد و جان کلام او خطاب به ملت این بود اگر می‌خواستید شاه و سانسور و ساواک بروند، بفرمایید، رفتند. چرا حکومت را به مذهبی‌ها بسپارید؟ در حالی که مردم تلقی سپردن به نیروهای ملی با گرایش مذهبی رقیق و البته زیر نظر روحانیون بدون دخالت در کار اجرا را داشتند. ضمن این که چون حکم خود را از شاه گرفته بود در ادامه نخست وزیران قبلی -شریف امامی و ازهاری - ارزیابی شد خاصه این که از طرف دوستان خود در جبهه ملی هم طرد شد. وقتی دکتر غلامحسین صدیقی رجل خوش نام را از پذیرش نحست وزیری برحذر داشتند و خود دکتر سنجابی زیر بار نرفت چون کار شاه را تمام شده می‌دانستند نمی‌توانستند تحمل کنند یکی در آن وسط  پیدا شود و به نام جبهه ملی و مصدق دولت تشکیل دهد و به نام آنان درصدد کام‌جویی سیاسی برآید.

   علاقه فراوان بختیار به فرهنگ فرانسوی که از زمان دیدار با پل والری شاعر در وجود او نشسته بود و بعدها حتی به ارتش فرانسه هم پیوست سبب شد نام فرزندان خود را هم فرانسوی برگزیند. همین هویت فرانسوی اگرچه تناقض‌های درونی او را بیشتر کرده بود اما پس از پیروزی انقلاب و نزدیک 5 ماه اختفا جان او را نجات داد تا با اسم فرانسوی و با گذرنامه از ایران خارج شود نه آن که مطابق شایعات «از مرز بازرگان گریخته باشد». جمله‌ای که اگرچه اشاره به مرزی واقعی داشت اما متضمن طعنه به مهندس بازرگان هم بود که نخست‌وزیر دولت موقت رفیق قدیمی را فراری داده است. چرا که در تیر ۱۳۵۸ توانست با گذرنامه‌ای که سفارت فرانسه با نام «فرانسوا بوآرون» در اختیار او قرار داد و در سیمای یک بازرگان فرانسوی با چهره‌ای متفاوت (‌با ریش پرفسوری و عینک تیره‌)‌ در فرودگاه مهرآباد در صف کوتاه مسافران خارجی ایستاد و سوار هواپیما شد؛ سناریویی که کمتر کسی حدس می زد و تصور همه خروج غیر‌قانونی از مرزهای غربی بود: «‌صدای بسته شدنِ در را که شنیدم انگار مهماندار موسیقی دل‌انگیزی نواخته است. هواپیما که برخاست و فاصله گرفت از همان مهماندار خواستم شامپاینی بیاورد و با آرامش نوشیدم.»

    داستان بختیار اما تمام نشد و در پاریس تا توانست علیه جمهوری اسلامی فعالیت کرد اما هیچ یک به ثمر دل‌خواه او نینجامید و تنها قتل او در مرداد ۱۳۷۰ موجب لغو سفر فرانسوا میتران  رییس جمهوری وقت و سوسیالیست فرانسه به ایران شد. پسرش کمیسر ارشد پلیس فرانسه بود و بعد از ترور نافرجام قبلی به ویلایی در یک شهرک انتقال یافته بود تا امکان کنترل رفت و آمدها بیشتر باشد اما در خانه خود به قتل رسید.

     درس آموزترین نکته در نخست وزیری بختیار اما این است که شاه به کسی ماموریت تشکیل دولت داده بود که آشکارا خود را مصدقی می‌دانست و تصویر بزرگ دکتر مصدق را پشت سر خود گذاشت اگر چه قاب عکس شاه را هم پایین نیاورد ولی از جلوی چشم برداشت.

  ۴۴ سال قبل شاپور بختیار در ۱۶ دی ۱۳۵۷ نخست‌وزیر شد در حالی که می‌توانست ۱۶ تیر ۱۳۵۶ نخست‌وزیر شود پس از نامه سرگشاده به اتفاق کریم سنجابی و داریوش فروهر به شاه تا انتخابات آزاد برگزار کند و به انسداد سیاسی پایان دهد ولی شاه به اسدالله علم گفته بود نه کارتر امروز همان جان‌اف‌کندی دیروز است و نه من شاه سال ۴۲ هستم و نه نه قیمت نفت مثل آن سال است. پس زیر بار علی امینی دیگری نمی‌رویم. اگرچه هویدا را کنار گذاشت اما به ملی‌ها هم بها نداد و جمشید آموزگار را نخست‌وزیر کرد تا در دل این دولت بزرگ‌ترین خبط زندگی خود را مرتکب شود که همانا درج مقاله ۱۷ دی در روزنامه اطلاعات است که شاید فردا به آن پرداخته شود.

   در بیان موفق نشدن بختیار جدای دیر بودن انتخاب او و اصطلاحا وقتی کار از کار گذشته بود و به زبان فنی می‌توان گفت دو فرض مانعة‌‌الجمع نمی‌توانند کبری و صغرای یک گزاره باشند. به تعبیر محمد قائد:‌ بختیار از ابتدا در موقعیتی ناممکن قرار داشت. چون برای رسیدن به نقطه ب باید از نقطه الف عبور می‌کرد. اما همین که به نقطه الف پا می‌گذاشت یعنی به ب نمی‌توانست برسد و بدون الف هم نمی‌توانست. چرا؟ چون شاه باید می‌رفت و این نقطه الف بود تا او به ب برسد اما با رفتن شاه حکومتی که به فرد متکی شده بود فروپاشید و دیگر نتوانست از آن عبور کند. الفی باقی نمانده بود تا به ب برسد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* منابع: مطبوعات دی و بهمن 57 و کتاب امید‌ها و نا‌امیدی‌ها- خاطرات دکتر کریم سنجابی/ نقل‌قول‌ها هم از کتاب «پرواز در ظلمت» که نویسنده (‌حمید شوکت) از خاطرات خود شاپور بختیار و سیروس آموزگار و منوچهر رزم آرا آورده است. ( این کتاب به اسلوب عباس میلانی در معمای هویدا نزدیک است).

 

به نقل از:سایت عصر یران- مهرداد خدیر  ۱۶-۱۰-۱۴۰۱

محمدحسن محب
۱۷:۱۹۱۳
دی

■ در زمانی که نصرت الدوله وزیر دارایی بود، لایحه ای به مجلس آورد که به موجب آن، دولت ایران یکصد قلاده سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی در باره خصوصیات این سگ ها بیان کرد و گفت: این سگ ها شناسنامه دارند، پدر و مادر دارند، نژادشان معلوم است و به محض آن که دزد را ببینند، او را می گیرند. مدرس، پس از شنیدن توضیحات شاهزاده نصرت الدوله، دست را بر روی میز کوبید و گفت: مخالفم! وزیر دارایی گفت: آخر چرا هر چه لایحه می آوریم شما مخالفت می کنید; دلیلش چیست؟

مدرس که تبسمی بر لبانش نقش بسته بود، پاسخ داد: مخالفت من، هم دلیل دارد و هم به سود شماست. مگر نگفتید این سگ ها به محض دیدن دزد، او را می گیرند، خوب، آقای وزیر دارایی! با ورود این سگ ها به ایران اول کسی که گرفتار آنها می شود خود شما هستید; پس مخالفت من به نفع شماست!

به نقل از: داستانهای مدرس، ص177

محمدحسن محب
۱۳:۳۷۱۰
دی

نقل است که بعد از ترور حسنعلی منصور در سال ۱۳۴۳ و بر سر بالین او همسر نخست‌وزیر به امیرعباس هویدا که هنوز نخست‌وزیر نشده بود، گفت: آن قدر آمریکایی بازی درآوردید که انگلیسی‌ها او را زدند!

سال‌ها بعد محمود احمدی‌نژاد هم گفت اگر قصد انتقام ۱۵خرداد در بین بود چرا سراغ اسدالله علم نرفتند که هم مهرۀ مهم‌تری بود و هم ترور او آسان‌تر؟ و خود پرسید: نرفتند، چون انگلیسی بود؟ 

محمدحسن محب
۱۴:۴۱۰۱
دی

مسئلۀ "ابوموسی" (Abu Musa) اشاره دارد به اختلاف حقوقی و سیاسی ایران و امارات متحدۀ عربی بر سر مالکیت جزیرۀ ابوموسی.

ابوموسی جزیره‌ای است واقع در خلیج فارس و به شکل یک لوزی که قطر بزرگ آن پنج کیلومتر و قطر کوچک آن چهارونیم کیلومتر است. ابوموسی باختری‌ترین جزیره در خط قوسی است که آخرین حلقۀ زنجیرۀ فرضی دفاعی ایران را تشکیل می‌دهد.

فاصلۀ ابوموسی از بندر لنگه 67 کیلومتر است و کرانه‌های شارجه نیز به همین مقدار از این جزیره فاصله دارند. ابوموسی تقریبا روی خط منصّف خلیج فارس به نسبت دو کرانه واقع شده است.

 

معادن اکسید سرخ آهن ابوموسی اهمیت دارد و حدود 120 سال قبل نخستین امتیاز استخراج این معادن از سوی شاه وقت قاجار به حاج معین‌التجار بوشهری داده شد.

میدان نفت "مبارک" نیز در بخش خاوری جزیره قرار دارد و امتیاز استخراج آن توسط شارجه به یک کمپانی خارجی داده شده است.

مطابق توافق آذر ماه 1350 مقرر گردید که درآمد حاصلۀ نفت بین ایران و شارجه تقسیم شود.

ضعف حاکم بر ایران در واپسین سال‌های سلطنت صفویان سبب آشفتگی فراوان در کشور گردید ولی با روی کار آمدن نادرشاه افشار و گسترش قدرت وی آرامش و امنیت به کشور بازگشت و حاکمیت ایران بر جزیره‌ها و کرانه‌های شمال و جنوب خلیج فارس تجدید شد.

نادرشاه در خرداد 1126 شمسی (ژوئن 1747) به قتل رسید و پس از آن آشفتگی‌هایی در ایران پدید آمد که موجب شد شماری از گردنکشان محلی از فرصت بهره گیرند و به کارهای خودسرانه دست بزنند.

یکی از آن‌ها ملّا علی‌ شاه بود که توانست به عنوان حاکم هرمز درفش خودمختاری برافرازد و از همان سال 1126 پرداخت مالیات سالیانه به حکومت مرکزی را متوقف سازد. وی با ازدواج خانوادگی راه اتحاد با شیوخ نیرومند قاسمی را در منطقۀ رأس‌الخیمه (جلفار) پیش گرفت.

در سال 1263 دولت ایران طرح تقسیمات کشوری جدیدی را تهیه کرد که در آن مملکت به 27 ایالت تقسیم شد. بیست‌وششمین ایالت در این طرح دربرگیرندۀ کرانه‌ها و جزیره‌های خلیج فارس بود.

در این سال شیخ یوسف‌القاسمی که از سال 1257 بر بندر لنگه حکومت می‌کرد، به دست شیخ قظیب بن راشد به قتل رسید. شیخ قظیب حکومت قاسمیِ لنگه را بدون آگاهی و اجازۀ دولت ایران از آن خود کرد و با این کار تهران را به فکر پایان دادن به خودمختاریِ قاسمی‌ها در بندر لنگه انداخت.

دولت ایران تصمیم گرفت با برچیدن بساط قاسمی‌ها، بندر لنگه و توابع آن را ضمیمۀ ایالت بنادر خلیج فارس کند.

اهم رویدادها در قضیۀ ابوموسی تا سال 1350 به طور خلاصه به شرح زیر بوده است:

1- در سال 1266 شیخ قظیب به جرم قتل شیخ یوسف دستگیر و زندانی شد و در تهران درگذشت و به این ترتیب خودمختاری قاسمی در بندر لنگه برچیده شد.

2- در سال 1281 (1902 میلادی) بریتانیا جزیره‌های سیری، تنب و ابوموسی را به قاسمی‌های شارجه داد. این شیوخ از شورش‌های داخلی ایران استفاده کردند و درفش خود را در جزیره‌های تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی برافراشتند.

3- در سال 1283 موسیو دامبرین رئیس گمرکات ایران دستور داد درفش شارجه از جزایر مذکور پایین کشیده شده و به جای آن درفش ایران برافراشته شود. این اقدام مورد تایید دولت ایران قرار گرفت اما شیخ قاسمی را برآشفت و با تهدید بریتانیا، دولت ایران ناگزیر شد درفش‌های ایران را پایین کشیده و دستور بازگشت مأمورین ایرانیِ گمرک را صادر نماید. در این برهه، بریتانیا رسماً این دو جزیره را از آن شارجه و رأس‌الخیمه شناخت.

4- در سال 1930 میلادی ایرانیان به برافراشته بودن پرچم بریتانیا در جزیره‌های تنب و ابوموسی اعتراض کردند. انگلیسی‌ها ضمن انکار آن، قول دادند تا تعیین تکلیف حاکمیت، از بالا رفتن هر گونه پرچمی در آن جزایر ممانعت به عمل آورند.

5- در بهمن 1314 یگان‌هایی از نیروی دریایی ایران در جزیرۀ تنب پیاده شدند.

6- در پایان سال 1948 (1327 شمسی) ایران خواستار گشایش اداره‌ای در تنب بزرگ و ابوموسی شد.

7- در سال 1332 و به هنگام نخست‌وزیری دکتر محمد مصدق شایع شد که هیأتی از ایران آمادۀ رفتن به جزیرۀ ابوموسی می‌شود. انتشار این گزارش باعث انجام پروازهای اکتشافی نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا شد.

8- روز 18 مه 1961 (1340 شمسی) یک فروند هلی‌کوپتر ایرانی در جزیرۀ تنب بزرگ فرود آمد.

رفت‌وآمدهای مکرر سرانجام اعتراضات انگلستان را برانگیخت و روز پنجم سپتامبر 1961 سفارت بریتانیا در تهران یادداشتی به وزارت خارجۀ ایران داد که طی آن بریتانیا از سوی شیخ رأس‌الخیمه به اقدامات ایران در جزیرۀ تنب بزرگ اعتراض کرد.

روز 21 سپتامبر دولت ایران به یادداشت اعتراض بریتانیا چنین پاسخ داد: «دولت شاهنشاهی هرگز این ادعا را نپذیرفته است که جزیرۀ تنب بخشی از شیخ‌نشین رأس‌الخیمه است یا حکومت دیگری حق حاکمیت بر آن را دارد. چنانکه بارها رسماً اعلام شده است دولت شاهنشاهی ایران جزیرۀ تنب را بخشی از سرزمین ایران می‌شناسد که بر آن حاکمیت دارد. حاکمیت دولت شاهنشاهی بر جزیرۀ تنب بر اساس اصول حقوق بین‌المللی استوار است و این دولت هرگز حقوق خود را بر این جزیره ترک نکرده است.»

9 - به دنبال حل مسئلۀ بحرین در سال 1349، شایعه‌ای بر سر زبان‌ها بود که ایران ادعای خود را بر بحرین به این دلیل پس گرفته است که منافع اساسی خود را در تنگۀ هرمز و جزایر واقع در دهانۀ خلیج فارس جست‌وجو می‌کند.

10 - در هشتم آذر 1350 شارجه خبر حصول توافقی را با ایران به شرح ذیل اعلام کرد:

«متن توافق بین ایران و امیرنشین شارجه

مقدمه: نه ایران و نه شارجه از ادعای خود بر ابوموسی چشم‌پوشی نمی‌کنند.

الف- نیروهای ایرانی برابر نقشۀ پیوست در ابوموسی پیاده می‌شوند و بخشی از آن را اشغال خواهند کرد.

ب – ایران در بخش اشغالی از هر امتیازی برخوردار است و پرچم آن در این منطقه به اهتزار در خواهد آمد.

ج – امیرنشین شارجه در مابقی جزیره امتیاز خواهد داشت و پرچمش بر فراز پاسگاه پلیس برافراشته خواهد شد.

د- طرفین در مورد تعیین محدودۀ آب‌های مرزی به میزان 12 میل دریایی با یکدیگر توافق دارند.

ه – شرکت "بوتس گس اند اویل" طبق قرارداد از منابع نفتی ابوموسی بهره‌برداری خواهد کرد. این شرکت نیمی از درآمد را به ایران و نیمی دیگر را به شارجه پرداخت خواهد کرد.

و – یک قرارداد مالی بین ایران و شارجه منعقد خواهد شد.

شایان ذکر است که این توافقنامه محرمانه بوده و با ضمانت انگلیس منعقد شده است.»

11- نهم آذر 1350: قوای ارتش ایران در جزایر تنب کوچک، تنب بزرگ و ابوموسی پیاده شدند.

در سال 1370 شیخ شارجه اقدام به درج اخبار و گزارش‌های متنوعی پیرامون جزیرۀ ابوموسی کرد که به نوعی به مسئلۀ حاکمیت سیاسی و امنیتی آن مربوط می‌شد.

در نتیجه، شورای عالی امنیت ملی ایران ضمن تشکیل جلسه‌ای در این خصوص برای روشن شدن اذهان جهانیان اعلام کرد که:

«1- ایران هیچ گونه چشمداشتی به سرزمین‌های همسایگان خود نداشته است.

2- ایران برای ثبات و امنیت منطقۀ خلیج فارس اهمیت ویژه‌ای قائل است.

3- قدرت ایران منحصرا برای دفاع از منافع ملی است.

4- ضمن ادامۀ تلاش برای روابط مستحکم و برادرانه با همۀ کشورهای عرب مسلمان، از آن‌ها می‌خواهد با این گونه توطئه‌ها با با کیاست و هوشمندی برخورد نمایند.

5- نسبت به جزیرۀ ابوموسی، ایران قصد هیچ گونه تغییری در رویۀ خود نداشته و به موافقت‌های گذشته احترام می‌گذارد.

6- {ایران} ضمن احترام به حاکمیت‌های ملی همۀ کشورهای همجوار و تأکید بر حسن همجواری، تعرض هیچ کشوری را به تمامیت ارضی و حاکمیت ملی خود نخواهد پذیرفت و با قدرت و شدت با آن مقابله خواهد کرد.

7- طرح ادعاهای تاریخی در مورد مرزهای ایران گرچه همواره به نفع ایران است ولی ما آن را به هیچ وجه به مصلحت امنیت نمی‌دانیم.

8- ایران آماده است بدون هیچ گونه پیش‌شرطی نسبت به توافقنامۀ سال 1971 در جوّی دوستانه مذاکره کند و در جهت حل آن اقدام نماید.»

در مجموع امارات متحدۀ عربی گاه و بی‌گاه ادعای "حاکمیت" خود بر جزیرۀ ابوموسی و جزایر تنب بزرگ و تنب کوچک را مطرح می‌کند ولی دولت ایران با تاکید بر ضرورت پرهیز از هر گونه تغییر وضع موجود، یعنی وضع پیش‌بینی شده در تفاهمات بین دو کشور، حق حاکمیت ایران بر جزایر سه‌گانه را به استناد حقایق تاریخی، حقوقی و جغرافیایی از قدیم‌الایام تا کنون، قطعی می‌داند و ادعای مکرر امارات را خلاف حسن همجواری و به زیان مصالح منطقه می‌داند.

منبع:https://www.asriran.com/fa/news/870131

 

محمدحسن محب