۰۲:۱۶۲۹
شهریور
به نظر جامعهشناس معاصر آلمانی نوربرت الیاس، سبب اینکه «روند تمدن» در مغربزمین یگانهومنحصر به فرد است، جز این نیست که، در آن تقسیم وظایف و عملکردها چنان پیشرفته، استقرار انحصار و برقراری نظم و مالیه چنان استوار و تعمیم وابستگی متقابل و رقابت در فضاهای چنان گستردهای صورت گرفته است که در تاریخ بشریت نمونهی دیگری برای آن نمیتوان پیدا کرد.
با توجه به این توضیحات الیاس میتوان به اهمیت تأکیدی که در همهی سفرنامههای اروپاییان بر فقدان اشرافیت در ایران آمده پی برد. بدیهی است که در نوشتههای فارسی، واژهی «اشراف» دربارهی بزرگان و اعیان دورهی گذار به کار رفته است، اما واژهی «اشرافیت» در زبان فارسی کنونی را نباید با معادل آن در زبانهای اروپایی به عنوان مثال aristocracy و nobility در زبان انگلیسی اشتباه کرد.
رافایل دُو مان، راهب یسوعی فرانسوی، با آشنایی دقیقی که با نظام اجتماعی فرانسه و نیز ایران داشت، به نکتهای روشنگر برای تاریخ ایران اشاره میکند. او مینویسد:
«در نزد ایرانیان اشرافیت نسبی وجود ندارد. اینجا اشرافیت به مال و منال و منصب است و ایرانیان توجهی به قدمت خانوادگی و اشرافیت خاندان (noblesse due sang) ندارند. وقتی فقر و درماندگی آنان را ببینند، آنان را در زمره طبقات پایین قرار میدهند.
اینجا نام ویژهای برای «پرنس»، «دوک»، «مارکی»، «بارون» و ... وجود ندارد و این واژهها را نمیتوان به فارسی برگرداند و بیشتر از آن فهماند.»
دُو مان یسوعی، مانند نوربرت الیاسِ جامعهشناس دربار، از این اشارهی مقدماتی نتیجه میگیرد که در فقدان اشرافیتی که بتواند تعادلی در قدرت سیاسی ایجاد کند، اقتدار پادشاه به قدرت مطلق میل میکند و این قدرت سیاسی مطلق و خودکامه موجب میشود که خاندانهای اعیان یا بزرگان ایرانی تداوم پیدا نکنند و به اشرافیت به معنای دقیق کلمه تبدیل نشوند.
دُو مان، در فقرهای که از نظر تاریخِ اندیشه و نیز جامعهشناسی تاریخی ایران دارای اهمیت است، مینویسد:
«حکومت کشور، که فرمان پادشاه بهطور مطلق بر همهی قلمرو آن، بر رعیت و جان و مال آنان رواست، بیآنکه واهمهای از شورش و خروج داشتهباشد، خودکامه یا سلطنتی است. این را سبب آن است که همهی این بزرگان را که نخستین و بر حسب معمول واپسین فرد خاندان خود هستند، شاه به همان آسانی بر میکشد و باز بر زمین میزند.»
سبب اینکه «اعیان»، در دورهی گذار تاریخ ایران، «اشراف» نیستند، این است که اغلب، بزرگانْ نخستین ودر عین حال واپسین فرد خاندان خود هستند و در واقع در ایران خندانهای اعیان، وجودی مستقل از اقتدار سیاسی مطلقهی پادشاه که به دلخواه خود آنها را برمیکشد و به هر بهانهای نیز خاندانی را نابود میکند، ندارند...
قدرت مطلق پادشاه تنها وجهی از نظام فرمانروایی ایران بود، اما بیشتر شاهان ایران، اگرچه در عالم نظر سلطنت مطلقه داشتند، ولی به هر حال در عمل چنین نبود.
تأکید سفرنامهنویسان بر ایرادهای آموزش و پرورش شاهزادگان و این واقعیت که دربار ایران آنان را برای فرمانروایی آماده نمیکند، مبیّن این نکته است که روی دیگر سکهی فرمانروایی خودکامه، ضعف نهاد سلطنت و سستْعنصری پادشاه بود.
با فروپاشی نظام پادشاهی دورهی باستان و از میان رفتن خاندانهای بزرگ ایرانی و نیز دهقانان، در دورهی اسلامی ایران، سلطنت به انحصار سران قبیلهها واقوامی در آمد که در دورههایی به ایران مهاجرت کرده بودند و از آنجا که خاستگاه فرمانروایی جز زور نبود و فرمانروایان «خربنده»هایی بودند که امارت یافته بودند و یا چنانکه از باب ذمِّ شبیه به مدح دربارهی نادرشاه گفتهاند «فرزند شمشیر» بودند، تنها بنیادگذاران و یا جانشینان بلافصل آنان میتوانستند انسجامی ن سبی و تعادلی ناپایدار میان گروههای مختلف و نیروهای گریز از مرکز ایجاد کنند...
تأملیدربارهیایران/جلد نخست، صفحات۲۵۸تا۲۶۲/دکتر جواد طباطبایی