آنچه گذشت و آنچه لازم است

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

آنچه گذشت و آنچه لازم است

دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀصدروارتباط باخلق،مراغرق این دریای کران تاکران کرد.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

بایگانی

۱۵:۵۴۱۵
خرداد

۱. پانزده خرداد ۱۳۴۲ نقطه ی عطفی در تاریخ معاصر است نه از آنرو که در پیوند با انقلاب ۱۳۵۷ قرار  دارد بل از این زاویه که «صدایی» را وارد صحنه ی سیاست در ایران می کند که پیش از آن شنیده نمی شده است. این صدا، صدای فرودستان و محرومان بود. پیش از آن، البته مصدق توانسته بود تا مولفه ای به نام «مردم» را در کنار سایر مولفه ها، وارد سپهر سیاسی ایران کند اما غالبا این «طبقه ی متوسط» بود که به این فراخوان، واکنش نشان می داد. توده های محروم ، همچنان برکنار ایستاده بودند اگر نگوییم که گاه و بی گاه ، مورد سوء استفاده مخالفان نهضت نیز قرار می گرفتند.

۲. اگر طبقه ی متوسط نحیف ایران در آن سالها، بتدریج در احزاب طبقه ی خود متشکل می شد که جبهه ی ملی، جامع آن احزاب بود، فرودستان و محرومان،همچنان حالت بی شکل و توده ای خود را حفظ می کردند و متاسفانه، روشنفکران و نخبگان، عموما خطر تداوم چنین وضعیتی را در نمی یافتند. احزاب چپ، چه سوسیالیست های جبهه ی ملی و چه مارکسیست های خارج از آن نیز عملا از جذب این نیروهای تازه وارد ناتوان بودند.در چنین شرایطی، این روحانیت بود که با آن پایگاه عمیق تاریخی خود ، می رفت تا به سخنگوی بلامنازع این نیروهای تازه به میدان آمده بدل شود.

۳. عدم جذب این نیروها توسط احزاب موجود، صرفا ناشی از «ناتوانی» نبود. در مواردی این وضعیت ناشی از عدم درک اهمیت موضوع بود که به نوبه ی خود در شناخت غیر دقیق جامعه ی ایرانی ریشه داشت. پانزدهم خرداد ۴۲ به خوبی سردرگمی و عدم اجماع روشنفکران و نخبگان را در برابر این نیروهای عظیم اجتماعی نشان می دهد. رویدادی که در آن روزگار، به یکی از دلایل تضعیف جبهه ی ملی دوم بدل شد.

۴. دکتر شاهپور بختیار در کتاب یکرنگی که نسخه ی اولیه ی آن به زبان فرانسوی نوشته شده و به نحو چشمگیری، حساسیت های مخاطب فرانسوی خود را در نظر گرفته است، مواجهه ی جبهه ی ملی با این رویداد را چنین گزارش می کند: « در سال ۱۹۶۳(خرداد۴۲) جبهه ی ملی از جنبش خمینی پشتیبانی نکرد.در این تصمیم گیری من نقش داشتم.به هیچ قیمت نمی خواستم خود را با شیوه ی تفکری مرتبط سازم که با پیشرفت و تحولی که ما تحسینش می کردیم، عناد داشت: زمین بیشتر برای کشاورزان، حقوق بیشتر برای زنان. با چهار رأی در مقابل سه رأی تصمیم گرفتیم که از خمینی به هیچ عنوان پشتیبانی نکنیم. ص ۸۱ ، ترجمه مهشید امیرشاهی »

۵. دکتر غلامحسین صدیقی اما در این فقره، دقیقا در مقابل دکتر بختیار قرار داد. او می نویسد: « در خرداد ۱۳۴۳ در بازداشتگاه قزل قلعه، چند روز پس از واقعه ی فجیع پانزده خرداد، با پیشنهاد جناب آقای مهندس بازرگان و قبول اصولی نگارنده و موافقت بعدی جناب آقای دکتر یدالله سحابی و جناب آقای داریوش فروهر و جناب آقای علی اردلان و جناب اقای حسین شاه حسینی و آقایان ابراهیم کریم آبادی و دکتر یوسف جلالی موسوی و ابوالفضل قاسمی و شادروان سیدمحمدعلی کشاورز صدر و عده ای دیگر، جمعا ۲۳ تن، قرار شد با اخباری که جسته و گریخته به ما رسیده بود، در نامه ای به عمل حکومت اعتراض کرده، آن را بر وفق اصول قانون اساسی و بر اساس موازین اخلاقی محکوم سازیم.همه می دانند که اگر من در جمع  مذکور ، اول کس در اخذ تصمیم نبودم - چنانکه گذشت فکر دهنده جناب مهندس بازرگان بود- از موثرترین آنان بودم و در پی مخالفتی که همانجا در تصویب این امر از جانب چند تن روی داد، پس از رهایی از بازداشتگاه، با اعلام رسمی، از جبهه ی ملی دوم که بنابر خواهش مکرر جناب آقای داریوش فروهر (و همفکری بعدی جناب آقای الهیار صالح که بوسیله ی آقایان فروهر و کریم آبادی در کاشان حاصل آمده بود) در تاریخ ۲۲ تیر ۱۳۳۹ تاسیس کرده بودم، کناره گیری کردم.»

۶. هرچند مهندس بازرگان و جمعی از همفکران او، در آغاز دهه ی چهل، با تیز بینی، دست به تاسیس نهضت آزادی زده بودند که مولفه ی مذهب را نیز در تعریف خود لحاظ می کرد و از این منظر می توانست بدلیل اشتراکات هویتی، پایگاهی برای نیروهای جدیدالورود سپهر سیاسی ایران باشد، لیکن در ادامه و از بخت بد، نهضت نیز کماکان مجمعی نخبه گرایانه باقی ماند تا توده های مردم فرودست، کماکان از داشتن تشکیلاتی متناسب با نیازها و اعتقادات خود محروم بمانند. طرفه آنکه خلاء چنین سازمان و تشکیلاتی ، هنوز نیز در جامعه ی ایران مشاهده می شود. سازمانی که علاوه بر «اسلامی»  بودن - که یکی از پایه های هویتی ایران است- در کنار تلاش برای گسترش آزای و دموکراسی،  فقر زدایی و بسط عدالت را نیز نه صرفا به عنوان یک شعار که در قالب یک برنامه در دستور کار خود داشته باشد. فقدان چنین سازمانی به زعم نگارنده، یکی از کانون های پر خطر برای جامعه ی ایرانی ست که  آن را با خطر  توامان «پوپولیسم» و «بنیادگرایی» مواجه ساخته است.

منبع:نویسنده: حمیدرضا عابدیان
محمدحسن محب
۲۳:۲۶۱۱
خرداد

🔷هر شکستی پل پیروزی نیست؛ گاه می‌تواند پلی به سوی یک شکست بزرگتر شود. هنر تبدیل شکست به موفقیت از بازاندیشی و یادگیری از شکست‌ها آغاز می‌شود.
🔶 آیا اشتباه ما ایرانیان شیوه‌ی مذاکراتمان بود؟ یا اشتباه برآوردهای نادرستی بود که منجر شد به جنگی غیرضروری و نهایتا امضاء عهدنامه؟
🔶 همه‌ی مشکل تاریخ‌نخوانی ما از همین نقطه آغاز می‌شود؛ یعنی جایی که ما ننگین بودن را به یک عهدنامه نسبت می‌دهیم. اما واقعیت آن است که ما وارد یک بحران غیرضروری شدیم به نام جنگ دوم ایران و روسیه! جنگی نابرابر که متوقف کردنش جز از طریق یک عهدنامه امکان‌پذیر نبود! و شاید ترکمانچای کمترین هزینه‌ای بود که برای این منظور می‌شد پرداخت.
🔶 سال ۱۸۱۳ م. (۱۱۹۲ ه.خ.) معاهده‌ی گلستان میان ایران و روسیه منعقد شد. معاهده‌ای که به دلیل مشکلات روسیه در جنگ با فرانسوی‌ها، با کمترین میزان باج‌خواهی و با تمایل روس‌ها منعقد شد. اما زخم این معاهده بر تن ایرانیان باقی ماند. ۱۳ سال بعد از معاهده‌ی گلستان، ایرانیان خودخواسته وارد نبردی نابرابر شدند، که در عمل منجر به شکست سنگینی شد! تا شکست اول پلی باشد برای شکست دوم!
🔶 اما چه شد که ما شکست دوم را خوردیم؟ و چرا بازخوانی آن برای ما ضروری است؟
ریشه‌های شروع جنگ برآوردهای اشتباه سیاستمداران ایرانی بود که در ادامه آمده است.
1️⃣برآورد اشتباه۱: ریشه‌های فرهنگ عزت
عباس میرزا در تمام ۱۳ سال بعد از گلستان، روحش آزرده از شکست بود. او همواره به دنبال جبران حیثیت و آبروی از دست رفته‌اش بود. «فرهنگ عزت» به عنوان یکی از بنیادهای فرهنگ ایرانی، توصیه‌اش مشخص است: برای اعاده حیثیت باید عهدنامه را نقض می‌کردیم
🔷 عباس میرزای زخم‌خورده وقتی دید نیکلای اول جانشین الکساندر در روسیه شده است، فکر کرد زمان خوبی است تا به جبران حیثیت اقدام کند.
2️⃣برآورد اشتباه۲: جنگ ضربه‌ای
عباس میرزا نمی‌خواست وارد یک جنگ تمام عیار شود. او می‌خواست با یک «ضربه ناگهانی» خود را در موقعیت بالاتری برای بازبینی «معاهده‌ی گلستان» قرار دهد. عباس میرزا به این ترتیب این نقشه را کشید تا وانمود کند که نیروهای مرزی سر خود وارد یک درگیری شده‌اند و بعد از آن‌که چند ولایت و قلعه را گرفتند، روس‌ها را وادار به مذاکره و تغییر مثبت در معاهده‌ی گلستان کند.
🔸او می‌دانست که نتیجه‌ی یک جنگ تمام‌عیار شکست سنگین ایران است؛ اما برآورد اشتباه وی آن بود که روس‌ها برای چنین حمله‌ای بی‌صبرانه منتظر هستند! آن‌ها منتظر نقض معاهده از طرف ایران بودند.
🔸پس از این ضربه‌ی ناگهانی، روس‌ها با اطمینان خاطر پیش‌روی اولیه‌ی ایران را تحمل کردند تا بتوانند با ورود به یک جنگ تمام عیار به سمت مرزهای ایران حمله کنند و تا تبریز پیش بیایند.
3️⃣برآورد اشتباه۳: جنگی با اهداف داخلی
عباس‌میرزا اما در این جنگ اهداف داخلی جدی نیز داشت. او می‌خواست موقعیت خود را برای جانشینی فتحعلیشاه تحکیم کند. برای همین هم بود که در عهدنامه ترکمانچای تنها بند نامتعارفش تاکید بر حمایت روس‌ها از جانشینی عباس‌میرزا به عنوان شاه بعدی ایران است! گرچه فتحعلیشاه در دل راضی به این جنگ نبود؛ اما نتوانست مانع بروز جنگ نیز شود.
🔸جنگ‌هایی که با اهداف داخلی شروع شده‌اند اغلب در جهان به شکست‌های بزرگ برای ملت‌هایشان منجر شده است!
4️⃣برآورد اشتباه۴: غیرت به جای فناوری!
وضعیت دو ارتش ایران و روسیه از حیث فناوری نابرابر بود. عباس میرزا فکر می‌کرد با اتکاء صرف بر مقدسات مذهبی می‌تواند بر فناوری و ارتش آماده‌ی روس غلبه کند. به همین دلیل بود که به تحریک علما اقدام کرد. در این میان حمایت «سید مجاهد» به او کمک کرد. سید پس از صدور فتوای جهاد از کربلا به تهران آمد و سایر علماء را نیز همراه ساخت.
🔶 اشتباه در جنگ، نه عهدنامه
ترکمانچای حالا یک نمونه برای ناکارآمدی مذاکره شده است! اما واقعیت آن است که ترکمانچای نتیجه‌ی اشتباهاتی بوده که ما را به امضاء آن کشاند؛ نتیجه‌ی راه‌انداختن جرقه‌ی جنگی که قابل کنترل نبود!
🔸در این عهدنامه، روسیه در قبال پول شهرهای تسخیر شده تبریز، ارومیه و ... را ترک کرد؛ اما بیش از هر چیز، تحقیری بود که مثل خوره روح ما را قرن‌ها خورد!
🔷 ترکمانچای نتیجه‌ی اشتباه سیاستمدارانی بود که فکر می‌کردند می‌توانند با یک ضربه‌ی ناگهانی، دست بالاتر را در بازبینی و لغو برخی از بندهای معاهده‌ی گلستان بیابند. برآورد اشتباه آنان منجر به شروع یک جنگ خونین، تلفات بالا و نهایتا شکستی بزرگ شد.
🔸برای خواندن تاریخ «نسخه فارسی عهدنامه ترکمانچای» لازم نیست؛ بلکه باید از اشتباهات سیاستمدارانی آغاز کنیم، که از یک شکست، شکستی بزرگتر ساختند.

منبع:کانال sharenovate  امیر ناظمی
محمدحسن محب
۲۲:۳۹۳۱
ارديبهشت

سال1317 رضاشاه دستور چاپ نمونه اسکناس هزارتومانی ( spacimen)را داد
نمونه اسکناس چاپ شد اما به دلایل نامعلوم رضاشاه ازانتشار آن صرف نظرکرد.بطورکلی چندنمونه اسکناس 1000تومانی رضاشاهی بیشتر موجود نیست آن هم با شماره سریال صفر!


محمدحسن محب
۱۹:۰۵۰۶
ارديبهشت

آمارهایی که همایون کاتوزیان در انتهای کتاب «اقتصاد سیاسی ایران» از وضعیت صادرات و واردات ایران در واپسین سال‌های عمر رژیم پهلوی ارائه می‌دهد، بسیار جالبند؛ در کنار تحلیل‌های انتقادی او از توهمات شاه مبنی بر تبدیل ایران به «پنجمین کشور صنعتی جهان» و نیز نخست‌وزیر هویدا (که در سال 1343 «لاف آن را می‌زد که «در عرض پانزده سال» ایران به پای کشورهای صنعتی خواهد رسید – و تأکید می‌کرد که نه کشورهای صنعتی سال 1343 بلکه کشورهای صنعتی سال 1358/1979.»
به تعبیر او؛ «این گزافه توخالی، کلبی‌مشربانه، و خطرناک (که لاف‌های بسیار دیگر خود و اربابش را به دنبال داشت) هنگامی ابراز می‌شد که عواید نفت کشور بیش از 600 میلیون دلار نبود؛ تا سال 1358/1979 که شاه تاج و تخت و هویدا جانش را از دست داد، این عواید به مرز 20000 میلیون دلار رسیده بود. رقمی که حتی در 1349 هیچ‌کس نمی‌توانست تصورش را بکند.» (ص. 376)

این آمارها - به نقل از بانک مرکزی - نشان می‌دهند که در سال 1356 حجم صادرات غیرنفتی (520 میلیون دلار) در برابر صادرات نفتی (23500 میلیون دلار) به 2 درصد رسیده (در قیاس با 23درصد سال 1341 و 15درصد 1351)، که از این میان حجم صادرات صنعتی (به تعبیر کاتوزیان؛ صادرات شبه‌مدرنیستی) تنها 111 میلیون دلار است، در حالی که در همان زمان حجم واردات بالغ بر 18400 میلیون دلار بوده است. (ص ص. 9-376)

رک: کاتوزیان، محمدعلی (همایون) (1981). اقتصاد سیاسی ایران از مشروطیت تا پایان سلسله پهلوی. ترجمه: محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی (1373). تهران: نشر مرکز.

چنین آمارهایی که از اذهان متوهم عوام و خواص (نخبگان حکومتی و غیرحکومتی) درباره گذشته ایران افسون‌زدایی می‌کند، گویای شکست برنامه‌های توسعه مبتنی بر سیاست اقتصادی «درهای باز» است. اینکه این توهمات و افسانه‌ها همچنان در ایران پس از انقلاب (برنامه‌های توسعه پس از جنگ) ادامه یافتند و امروز هم بار دیگر در میان نخبگان مطرح‌اند؛ مسئله دیگری است.

محمدحسن محب
۱۸:۵۸۰۶
ارديبهشت

رضاشاه  برخلاف ادعای دوستدارانش یک نظامی برجسته نبود او هیچ جنگ بزرگی را فتح نکرد ولی او ، رضاقلدر، ساخته و‌پرداخته مخالفانش نیز  نیست ، رضاشاه یک مدیر قوی و کارآمد بود سرکوب شورشیانی نظیر سمیتقو و‌میرزا کوچک خان و.... نیز با مدیریت رضاخان و‌نه جنگاوری اش حاصل شد، رضاشاه سیاستمدار قابلی بود در موقع محافظه کار و‌محتاط بود و در جای خود متهور، منطق سیاست و‌حتی افکار عمومی و اهمیت مشروطه را درک کرده بود برای همین نزدیک ۵ سال فعالیت کرد تا از طریق مجلس ، احمدشاه را از پیش بردارد، انفعال  رضاخان جلوی موتمن الملک در قضیه دوم فروردین ماه ۱۳۰۳ نشان دهنده هوش سیاسی اوست. رضاخان بیرحم و قاطع بود ولی خونخوار نبود و شهوت جنایت نداشت، رضاشاه   سیاستمداری فرصت طلب و‌جاه طلب بود  منافع شخصی اش برایش مهم بود اما به ایران و منافع عمومی هم توجه داشت  رضاشاه میهن پرست بود ولی میهن پرستی اش به معنای فداکاری در راه ایران نبود و به شدت در فکر مال اندوزی و نجات جان خودش نیز  بود، رضاشاه   ترقی خواه بود و اتفاقا ترقی خواهی اش سطحی نبود، رضاشاه درک سیاسی و اجتماعی عمیقی نداشت اما بی هوش نیز نبود و این قدر می فهمید که اصلاحات را به عهده افراد لایق بگذارد بنابراین ترقی خواهی اش سطحی نبود ولی در مواردی افرادی توانستند از اعتماد رضاشاه سو استفاده کرده و به اصلاحات او رویه ضد مذهبی و سنت ستیزانه ببخشند، او هم چنین قدرت استفاده و بهره بردن از افراد لایق را داشت ، با این وجودرضاشاه کینه توز بود و کیش شخصیت اش در طول سلطنت روز به روز بیشتر شد ، رضاخان با ابتکار انگلیس ها کودتا کرد و به قدرت رسید ولی نوکر خارجی نبود اما در مواقع حساس و تنگناهاتوان روحی ایستادگی در برابرخارجی را نداشت ، سیاست خارجی رضاشاه ساده لوحانه بودو در سیاست داخلی سخت گیر و توقعات او از کارگزارانش زیاد بود ، اما این بدین معنا نبود که هیچ کسی نتواند سر او کلاه بگذارد، در مجموع برای قضاوت دقیق درباره رضاشاه باید خود را از دایره داوری‌های ارزشی ‌احساساتی از هر دو‌سو رهایی بخشید کاری که در ایران امروز بسیار سخت است اما تلاش کردم به این داوری منصفانه نزدیک گردم،

منبع:گروه تلگرامی ممالک محروسه/بهمنی قاجار

محمدحسن محب
۱۸:۲۶۰۶
ارديبهشت

این روزها به بهانه همزمانی شایعه کشف جسد رضاشاه و نود و دومین سالروز تاجگذاری‌اش، بحث درباره کارنامه بنیانگذار سلسله پهلوی داغ‌تر شده است.

در میان تصاویری که از روزهای آغازین سلطنت رضاشاه بر جای مانده، عکس لحظه سوگند وی در روز ۲۴ آذر ۱۳۰۴ در تکیه دولت تهران که محل تشکیل جلسات مجلس مؤسسان بوده است، از وجه سمبلیک و معنایی پررنگی برخوردار است.

در این عکس تاریخی، رضاشاه در حالی که فقط یک فرد نظامی پشت سر وی ایستاده، در محاصره ۱۶ تن از علما و طلاب برجسته آن دوره قرار دارد؛ به گونه‌ای که ۴ سید و ۴ شیخ در یک سوی شاه و ۴ سید و ۴ شیخ دیگر در سمت دیگر وی ایستاده‌اند تا شاهد نمادین آغاز سلطنت رضاشاه پهلوی و سمبلی از پیوند دین و سیاست باشند.

در میان این شانزده چهره حوزوی، شخصیت‌های مشهوری چون آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی، آیت‌الله سید محمد بهبهانی، میرزا یحیی امام جمعه خویی، میرزا هاشم آشتیانی، شیخ محمدحسین یزدی و شیخ زین‌العابدین رهنما دیده می‌شوند.

آیت‌الله سید محمد بهبهانی (نفر سوم از چپ) در اینجا ۵۰ ساله است. وی که فرزند آیت‌الله سید عبدالله بهبهانی از رهبران دینی مشروطه بود، تا پایان دوره رضاشاه رابطه خوبی با وی داشت و پس از وی نیز تا اواسط دهه سی ارتباط خوبی با محمدرضا شاه برقرار کرد و از حامیان جدی وی در جریان تلاطم‎های دوره مصدق بود. آیت‌الله کاشانی نیز که در اینجا ۴۳ سال دارد (نفر ششم از راست) بعدها رابطه قوی‌تری با سید محمد بهبهانی پیدا کرد و هر دو در برابر دکتر مصدق صف‌آرایی کردند، همان‌گونه که در این مجلس مؤسسان نیز مصدق از معدود مخالفان سلطنت رضاشاه و نقطه مقابل کاشانی و بهبهانی بود. کاشانی با ۲۰۳۳۷ رأی به عنوان نفر پنجم انتخابات تهران وارد مجلس مؤسسان شده بود. 

میرزا یحیی امام جمعه خویی (نفر پنجم از چپ) از مسن‌ترین علمای حاضر در مجلس مؤسسان اول که در آن زمان ۶۵ ساله بود، از مبارزین دوره مشروطیت شمرده می‌شد و پسرش جمال امامی بعدها در عصر پهلوی دوم جزو مشهورترین نمایندگان متمایل به انگلیس و از رهبران جبهه مخالف مصدق بود. 

دیگر چهره مهم این مجلس و این عکس، آیت‌الله شیخ محمدحسین یزدی (نفر اول از راست) است که مسن‌ترین نماینده مجلس و از همین رو رییس سنی مجلس نیز بود و در ۷۱ سالگی با ۱۹۲۵۸ رأی به نمایندگی از مردم تهران در مجلس خبرگان حضور داشت و به سلطنت رضاشاه رأی مثبت داد. وی پدر دکتر مرتضی یزدی از سران حزب توده و یکی از ۵۳ نفری است که به دستور رضاشاه به دلیل تمایلات کمونیستی زندانی شد.

میرزا هاشم آشتیانی ۵۴ ساله (پدر قوام‌الدوله و عموی مستوفی‌الممالک) و شیخ زین‌العابدین رهنما ( طلبه ۳۱ ساله پشت سر رضاشاه) از دیگر افرادی هستند که هنگام سوگند خوردن رضاشاه در کنار وی ایستاده‌اند.

نقش بسیاری از علما در افزایش قدرت و مشروعیت اجتماعی رضاشاه در اوایل سلطنت وی قابل کتمان نیست، ولی با همه اینها نمی‌توان نتیجه گرفت که آنها زمینه‌ساز فساد سیستماتیک عصر پهلوی اول شده‌اند. هیچ‌کس در سال ۱۳۰۴ نمی‌توانست حدس بزند که رضاشاه چه افکاری در سر دارد و چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد. حتی عده معدودی چون مصدق و تقی‌زاده که به دلیل نگرانی از احتمال استبداد ورزیدن رضاخان به پادشاهی وی رأی ندادند، شخصیت رضاخان در مقام یک نخست‌وزیر را می‌ستودند.

تلگراف‌های تبریکی که علمای بزرگ شیعه از ایران و عراق به رضاشاه فرستادند و حمایت‌های روشنفکران از روی کار آمدن پهلوی نشان از هم‌نوایی اکثر نیروهای فعال و اثرگذار آن دوره برای پایان هرج و مرج و ضعف حکمرانی در ایران داشت.

از محتوای تلگراف‌هایی که علما به رضاشاه به مناسبت آغاز سلطنت وی فرستاده‌اند برمی‌آید که آنها دل‌نگران شخصیت و رفتارهای دینی رضاشاه نبوده‌اند. از جمله آیت‌الله‌العظمی سید ابوالحسن اصفهانی از رضاشاه با عنوان «پادشاه اسلام‌پناه پهلوی» یاد کرده است (حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، ج۴، ص ۲۱). آقا ضیاء عراقی دیگر مجتهد برجسته نجف امید داشته که رضاشاه در جهت «تشیید ارکان دین مبین اسلام» گام بردارد و نوه صاحب جواهر نیز در تلگراف تبریک خود برای اتصال حکومت رضاشاه به ظهور ولی‌عصر(ع) دعا کرده است.

اینکه رضاشاه چرا با بسیاری از علمای شیعه خصومت کرد، بحث جداگانه‌ای می‌طلبد، اما اینکه چرا حکومتی که وی و پسرش کوشش فراوانی برای کم کردن اختیارات و نفوذ روحانیون و نیز وابسته کردن آنان کرده بودند، با کمترین خون‌ریزی به همین روحانیون تحویل داده شد، پرسش مهمی است که شاید پاسخش را بشود در همین عکس تاریخی پیدا کرد.

🔻راوی؛ گزارشگر فرهنگ، سیاست و اجتماع

محمدحسن محب
۱۷:۵۸۰۵
ارديبهشت

1- مرگ رضاشاه در ایران اتفاق نیفتاد. در تبعید و در ژوهانسبورگ بود که او درگذشت. در وضعیتی تحقیر آمیز. تو در تبعید باشی و فرزند بر تخت سلطنت نشسته باشد قابل هضم نبود. باتوجه به فاصلۀ 6 سالۀ زمان مرگ – 1323خورشیدی - تا انتقال جسد- 1329خورشیدی - اگر جسد مومیایی نشده بود چه بسا انتقال آن امکان‌پذیر نبود. بنا بر این اصل مومیایی دربارۀ او و به قصد انتقال پس از تغییر شرایط امری محتمل بوده نه این که تصور کنیم چون ما سنت مومیایی نداشته‌ایم از اساس غیر محتمل است. حتی دربارۀ دکتر شریعتی هم گفته می‌شود نوعی مومیایی درباره پیکر او انجام شده چون قرار نبوده به طور دایم در جوار زیبنیه دمشق بماند.

2- هر چند این قول فراگیر است که رضاخان را انگلیسی ها آوردند و چون به خواست آنان برای اخراج کارشناسان آلمانی تن نداد خودشان هم او را بردند اما در هیچ یک از اسناد و از همه معتبرتر خاطرات چرچیل نیامده که علنا خواستار استعفای رضاشاه بوده اند.

اگر رضا شاه شب 25 شهریور 20 تا صبح نخوابیده نه از بیم انگلیسی ها و یأس از هر گونه مقاومت داخلی که می ترسیده روس ها به تهران برسند زیرا دستور اشغال تهران و برچیدن سلطنت را استالین صادر کرده بود و معلوم نیست انگلیسی ها از فروغی خواستند یا خود او بود که انگلیسی ها را قانع کرد تا از روس ها بخواهند دست از انتقام بردارند.

در واقع رضاشاه از ترس روس ها و نه انگلیسی ها از ایران رفت. در روایت های رسمی و در صدا و سیما انگار ابا دارند این را بگویند و نمی دانند دربارۀ استعفای رضا شاه چه بگویند. اگر بگویند انگلیسی ها او را برداشتند آن وقت با آن همه انگلیسی انگلیسی خواندن نمی خواند. اگر بگویند صحنه را ترک کرد چون نمی خواست تهران غارت شود با تبلیغات دیگر سازگار نیست و به همین خاطر این بخش در ابهام مانده است. در حالی که قصه روشن است. از روس ها ترسید و رفت. همین.

در روزهای اول اشغال حتی گویا دستور داده بود در مسیر ورود روس ها خصوصا زیر پل ها بمب گذاری کنند اما وقتی باخبر می شود کار از کار گذشته و روس ها در حال نزدیک شدن به تهران هستند دست به دامان فروغی می شود. جالب این که ذکاء الملک فروغی که خاطرات خود را دقیقا ثبت کرده  دربارۀ آن 22 روز از سوم شهریور تا 25 شهریور 20 هیچ دست نوشته ای باقی نگذاشته و شرح مذاکرات خود با سفیر انگلستان و روسیه را در این 22 روز نیاورده است و کاملا روشن است که عمدی است. اما هر چه هست او از یک کشور اشغال شده یک متحد متفقین ساخت و گرنه بی رودربایستی دمار از روزگارمان درمی آوردند نه که  پل پیروزی لقب بگیریم. فروغی کینه خود را از رضاشاهی که آن همه به او خدمت کرد ولی پس از قضیه دامادش او را 6 سال خانه نشین کرد به کناری نهاد و به ایران اندیشید و حتی نخواست از این فرصت برای ریاست جمهوری خود استفاده کند.

پس اصل استعفایی که به قلم و انشای فروغی است از ترس روس هاست و گویا روس ها تهدید کرده بودند نه تنها بساط سلطنت را برمی چینند که اگر رضا شاه را پیدا کنند قطعه قطعه اش خواهند کرد و از این رو او شتاب داشته هر چه زودتر ایران را ترک کند.این ترس از همسایه شمالی در تمام 37 سال بعد در وجود پسرش هم رخنه داشت تا جایی که هر مخالفتی  را به کمونیست ها نسبت می داد  و حتی گفته می شود از ترس کمونیست ها ابتدا عرصه را بر مذهبی ها تنگ نکرد.

  البته آنان که رضاشاه را حین خروج تحقیر می کنند انگلیس ها بودند نه روس ها و با سه رفتار: تفتیش چمدان ها، واداشتن انتقال اموال و املاک به فرزند و پیاده کردن او نه در هند که قبل تر وعده داده بودند که درآفریقای جنوبی.

3- خدمات عمرانی دوره رضاشاه را نمی توان انکار کرد اما نباید از یاد برد که کارگزاران خود در این خدمات عمرانی و اصلاحی را یک یک از بین برد یا خانه نشین کرد: تیمورتاش، نصرت الدولۀ فیروز، محمد علی فروغی و علی اکبر داور.

سوء تفاهم به خاطر این است که ما دوره ها را عینا همان افراد قلمداد می کنیم. یا به این سبب که در روایت های رسمی اصرار دارند تنها سید حسن مدرس را در مقابل رضاشاه تصور کنند و هر که روایت رسمی را نپذیرد انگاربه جانب رضا شاه گرایش می یابد. در حالی که اگر نوع رفتار با نزدیک ترین کسان گفته شود اثرگذاری بیشتری دارد. از این روست که وقتی صحبت از حضور آیت الله کاشانی در مراسم تاج گاری رضاشاه می شود خیلی ها تعجب می کنند. اما با تاریخ که نمی توان شوخی کرد و هر چه را دوست داشتیم بگوییم و هر چه را نپسندیدیم حذف کنیم.

4- این جسد اگر هم واقعا جسد او باشد فراتر از یک جسد نیست و ارزش نمادین هم ندارد و بهتر از این امکان اطلاع رسانی و رفع ابهام وجود داشت و دارد. انقلاب اسلامی در سال 1357 تنها محمدرضاشاه را برنینداخت. بلکه سلطنت را کنار زد و از این حیث بین جسد رضاشاه و ناصرالدین شاه تفاوتی نیست هر چند که آخرین پادشاه کلاسیک ایران به معنی واقعی کلمه ناصر الدین شاه بود وجانشینان او که در چارچوب مشروطه باید سلطنت می کردند با تصور سنتی از یک پادشاه کلاسیک تفاوت داشتند. بی سبب نیست که تا کلمه شاه را می شنویم همه به یاد ناصرالدین شاه قاجار می افتند نه پادشاهان دیگر و تصاویر او بر روی قوری و گلدان و قلیان همه جا هست.

این که سلطنت طلبان جنازه رضا شاه را عَلَم کنند هم طنز تاریخ است چون خود او هم سلطنت طلب نبود و از رسوم شاهان فاصله می گرفت. پادشاه را با تاج و حرمسرا و تشریفات می شناسیم و رضاشاه بیگانه با لباس های فاخر و بزم های شاهانه و تشریفات با کلمه مدرن «دیکتاتور» بهتر توصیف می شود. هواداران او هم دیکتاتور بودن او را انکار نمی کنند منتها می گویند در آن زمان چاره ای نبوده یا لازم بوده. 

بنابر این اگر چه می گوییم رضاشاه اما ما را یاد شاهانی چون ناصرالدین شاه و شاه عباس نمی اندازد و دوست داشت مثل آتاتورک رییس جمهوری ایران باشد نه پادشاه و انتقال سلطنت به پسرش هم در وضعیت اضطراری و با برنامه ریزی دیگری و نه نقشۀ خود او صورت گرفت و اگر هم از فروغی قول گرفت که اعلام جمهوری نکند به خاطر اطمینان از سرنوشت فرزندش بود تا حالا که همراه بقیه از کشور خارج نمی شود گرفتار نشود.

5- از نظام برآمده از انقلاب ضد سلطنتی مردم ایران که سلسلۀ پهلوی را برانداخت نمی توان انتظار داشت نکات مثبت آن دوره را هم بازگوید اما می توان انتظار داشت که فضای نقد منصفانه را فراهم کند تا نسل جدید بداند نقد رضاشاه نه به خاطر پروژه های عمرانی و پاره ای خدمات اصلاحی و تأسیس نهاد ها‌ست که به سبب استبداد سیاسی و نادیده گرفتن اصول انقلاب مشروطه و بازداشتن چهره های ملی چون مدرس و مصدق از ایفای نقش در پارلمان و سرکوب برخی قومیت ها و تمرکز گرایی افراطی است.

دربارۀ کودتای 1299 نیز یک روایت، نقش آفرینی اصلی سید ضیاء الدین طباطبایی با هماهنگی سفارت انگلیس در تهران و نه الزاما وزارت خارجه و بعد ترجیح رضاخان بر اوست و سوم شهریور 1320 نیز نشان داد ارتشی که آن همه به آن می بالید از یک مقاومت ساده هم عاجز بود و مایۀ شگفتی متفقین شد و هنوز کسانی در تهران در قید حیات هستند که به چشم دیده اند در شهریور 1320 سربازان گرسنه چگونه در خیابان ها آواره بودند و چه وضعیت تحقیر آمیزی داشت ارتش ایران. 

بحث جسد بهانه ای برای طرح موضوعات تاریخی مختلف از این دست است و نباید به موضوعی امنیتی تبدیل شود حتی اگر واقعیت و اصالت نداشته باشد. زوایای متفاوت تاریخ معاصر ایران را باید به نسل جدید شناساند تا همۀ هوش و حواس خود را به رسانه های فارسی زبانی که اهداف دیگری را دنبال می کنند نسپارند. 

 قابل پیش بینی است که کسانی از سر پاره ای ناخرسندی ها یا تجربه سال های اخیر دیدگاه هم دلانه ای به عملکرد رضاشاه پیدا کرده باشند اما آیا نباید به این پرسش اندیشید که چرا وقتی از ایران رفت مردم شادمانی کردند؟

البته که ایران قبل از 1300 با ایران بعد از 1300 قابل قیاس نیست. قبل از نوشتن این یادداشت اتفاقا داشتم خاطرات مرحوم دکتر علی اکبر سیاسی رییس نامدار دانشگاه تهران در دوران استقلال این دانشگاه را می خواندم که هم با رضاشاه کار کرده و هم با محمدرضاشاه و نشریه وزین اطلاعات سیاسی - اقتصادی در شماره اخیر به چاپ رسانیده و بسیار هم خواندنی است و نشان می دهد ایران قبل از 1300 با ایران بعد از 1300 چه تفاوت های شگرفی دارد. اما همان قدر که به آب و نان نیاز داریم به هوا هم نیاز داریم. دیکتاتورها به تعبیر شاعری اکسیژن هوا را می مکند و کلمه خفقان به خاطر همین به کار می رود. وقتی اکسیژن کم می شود احساس خفگی به آدم دست می دهد.

از بس در کتاب های درسی در نقد رضاشاه تنها نوشته اند کشف حجاب کرد یا مدرس با او مخالف بود یا انگلیسی ها آوردندش و قس علی هذا نوعی موضع گیری در برخی به وجود آمده و در کامنت هایی که پای این مطلب گذاشته می شود هم احتمالا نمود می یابد.

در حالی که این نوشته قصد داشت توجه خوانندگان را به موضوعات تاریخی‌یی چون نحوۀ حذف مهم‌ترین نزدیکان رضاشاه معطوف کند. تصور کنید به جای  منصور پدر یک چهره ملی نخست وزیر بود. او می فهمید وقتی هشدار می‌دهند کارشناسان آلمانی باید بروند یعنی چه و خبر را درست منتقل می‌کرد و ما را که در جنگ جهانگیر دوم نه سر پیاز بودیم و نه ته پیاز آن همه گرفتار نمی‌کرد و دست آخر چه کسی هم رضا‌شاه را و هم ایران را و هم سلطنت پهلوی را نجات داد؟ فروغی. بزرگ ترین خطای رضاشاه این بود که اطراف خود را از امثال فروغی و داور و تیمور تاش و نصرت الدوله فیروز خالی کرده و به دیگران میدان داده بود و بعد میدان را از آنان هم گرفت و گفت خود او کافی است.

کشف جسد پهلوی اول یا انتساب جنازه ای به او باید زمینه این پرسش را فراهم کند که چرا از آن دبدبه و کبکبه به تبعید افتاد؟ آبادی و آزادی می توانند قرین هم باشند. 

این همان شاه‌نکته ای است که دکتر محمد مصدق هم به پدر گوش‌زد کرد و هم به پسر. چرا که هم خیر رضاشاه را می‌خواست و هم خیر محمدرضا‌شاه را ولی نه پدر دریافت و نه پسر و هر دو هم تاوان این نشنیدن را به سخت‌ترین شکل ممکن پرداختند. اندیشیدن به این نکات آیا بهتر از نفی جسد یا عَلم کردن آن نیست؟

منبع:مهردادخدیر/سایت عصر ایران

محمدحسن محب
۱۷:۵۳۰۴
ارديبهشت

خلع سلاح ستارخان و باقرخان و مجاهدین تحت فرمان آن‏ها در تهران:
به دنبال ترور  سیدعبداللَّه بهبهانی از رهبران روحانی مشروطه در هشتم رجب سال 1328ق، دولت و مجلس تصمیم گرفتند که اسلحه را از دست مجاهدان بگیرند. اما همین که قانون جمع‏ آوری اسلحه از مردم غیرنظامی، از تصویب مجلس گذشت، ستارخان و باقرخان و برخی دیگر از رهبران مجاهدان، حاضر به تسلیم اسلحه نشدند. قیمت اسلحه‏ ها بهانه‏ ی ظاهری ستارخان بود ولی مطلب اصلی، رقابت با بختیاری‏هایى بود که اسلحه را در دست داشتند و قسمت عمده ‏ای از کشور ایران را در حیطه‏ ی حکومت خود گرفته بودند. از این رو، ستارخان و یارانش تصمیم به مقاومت گرفته و در پارک اتابک تجمع کردند. سرانجام جنگی بین مجاهدان و نیروهای دولتی رخ داد که به شکست مجاهدان انجامید. عاقبت با تسلیم مجاهدان، سلاح‏ها از آنان گرفته شد و ستارخان نیز مجروح گردید.

محمدحسن محب
۱۵:۱۶۲۹
فروردين
گزارش سر پرسى لورن وزیر مختار به لرد جورج کرزن وزیر خارجه بریتانیا، به تاریخ ٢٦ ژانویه ١٩٢٢/ ٧ بهمن ١٣٠٠

در موضوع ملاقات لورن با شیخ خزعل در کشتی بریتانیایى اچ.ام.اس   کروکوس.

نکته جالب این گزارش این است که برخلاف اقوال مشهور، در این نوشته عنوان شده که خزعل امیدوار بوده که حکومت بریتانیا، سلطنت عراق را به جای ملک فیصل، به او پیشنهاد کند.

حال که در برخی منابع، عنوان شده که بریتانیا چنین پیشنهادی به خزعل کرد، ولی او نپذیرفت.

منبع:کانال تلگرامی مجید تفرشیhttps://t.me/majidtafreshi

محمدحسن محب
۲۱:۲۹۱۹
فروردين

در غروب سرد و پربرف 19 بهمن ماه 1349 دسته‌ای کوچک از مارکسیست‌های جوان با حمله و تیراندازی به پاسگاه شهر «سیاهکل» حادثه‌ای را رقم زدند که تا به امروز محل بحث و نقدهای بسیاری قرار گرفته است. با آنکه پیش از آن، حرکتی مشابه توسط گروه «بهمن قشقایی» در فارس انجام گرفته و به حمله به چند پاسگاه و کشته شدن تعدادی ژاندارم انجامیده بود، اما بسیاری به اشتباه، رویداد سیاهکل را نخستین حرکت مسلحانه از نوع چریکی و با اهداف سیاسی در ایران می‌دانند. رویدادی که توسط فعالان مارکسیست به گونه‌ای بزرگنمایی و تبلیغ شد که برخی آن را نقطه عطفی در مبارزات مردم ایران علیه حکومت شاه قلمداد می‌کنند.
برای ریشه‌یابی حادثه‌ای که در ادبیات نویسندگان مارکسیست به «حماسه» یا «رستاخیز سیاهکل» مشهور است؛ به ناچار باید به فضای اختناق بعد از کودتای 28 مرداد 1332 و بویژه سرکوب قیام 15 خرداد 1342 توجه ویژه داشت. انفعال و گوش به فرمانی محض رهبران حزب توده در مقابل شوروی و کنترل شدید فعالیت‌های سیاسی توسط نهادهای امنیتی، تعدادی از جوانان هوادار مارکسیسم را متوجه نمونه انقلاب چین و امریکای لاتین کرد. آنها با مطالعه کتاب‌ها و جزواتی درباره حرکت «مائو تسه تونگ» و «فیدل کاسترو» به این فکر افتادند که می‌توان «انقلاب ایران» را این بار از روستاها آغاز کرد. بویژه آنکه سابقه حضور دهقانان در مبارزات «میرزاکوچک خان جنگلی» زمینه مناسبی برای جلب حمایت و همراهی دهقانان منطقه با مبارزان در نظر گرفته شده بود.مغز متفکر این جریان، دانشجویی لاهیجانی به نام «غفور (ایرج) حسن‌پور اصیل شیرجوپشتی» بود که با توجه به آشنایی‌اش با منطقه پیشنهاد شروع حرکت از کوهپایه‌های پردرخت منطقه را داد.

گروه کوچک آنان با تهیه تعدادی سلاح از گروه‌های مارکسیست فلسطینی و عراقی، سفری طولانی از مناطق کوهستانی مازندران تا کوهستان‌های غرب گیلان را شروع کردند و بنا را بر شناسایی دقیق منطقه و ساخت انبارهایی برای ذخیره اسلحه و مواد غذایی قرار دادند. آنها پیش از این و برای تهیه مخارج، با حمله به یکی از شعب بانک ملی در تهران، مبلغ 330هزارتومان را به سرقت برده بودند. جمع جوانان پرشوری که مطالعات تئوریک بسیاری از آنها از خواندن چند جلد کتاب رمان یا معدودی جلسات بحث درباب جهان بینی مارکسیستی فراتر نمی‌رفت و حتی برخی اصلاً نمی‌دانستند که قرار است کدام اتفاق را رقم بزنند؛ با مقدم دانستن «عمل» بر «نظر» تفنگ به دست گرفتند و در توهمات شیرین خود مبنی بر «کاشتن خوشه‌های خشم در روستاها» و جلب حمایت روستاییان و آغاز حرکتی مشابه راهپیمایی بزرگ مائو یا جلب حمایت گسترده دهقانان توسط کاسترو، راهی کوه و جنگل شدند. هدف آنها انجام عملیات‌های متعدد حمله و گریز به پاسگاه‌ها و مراکز دولتی در نواحی مختلف بود بلکه «موتور کوچک» حرکتشان، «موتور بزرگ» انقلاب مارکسیستی ایران را به حرکت درآورد!

عملیات شناسایی شهر و مناطق حساس آن از جمله پاسگاه، بانک و سایر ادارات دولتی برعهده یکی از اعضا که در پوشش معلم در منطقه فعالیت می‌کرد گذاشته شد و سایرین گاه به گاه برای گرفتن اطلاعات یا ذخیره مواد غذایی و اسلحه به نزد او می‌آمدند. با آنکه آغاز عملیات برای فصل بهار در نظر گرفته شده و تلاش زیادی برای رعایت ملاحظات امنیتی صورت می‌گرفت؛ اما دستگیری دونفر از اعضای گروه به نام‌های «غفور حسن پور» و «مهدی سامع» در تهران، باعث لو رفتن گروه و اهدافشان شد. در پی آن، تعدادی از بازجوهای رده بالای ساواک برای دستگیری اعضای «گروه جنگل» به سیاهکل اعزام شدند. «ایرج نیری» (معلم مزبور) با این حیله که تعدادی بازرس از وزارت فرهنگ برای بازدید آمده‌اند، دستگیر و برای کسب اطلاعات بسرعت به مرکز شکنجه ساواک فرستاده شد. در همین زمان یکی از اعضا برای کسب اخبار جدید به محل کار معلم می‌آید اما توسط دونفر از اهالی که از قضیه خبردار شده بودند، غافلگیر و با ضربات متعدد بیل و مشت بیهوش و به پاسگاه منتقل می‌شود. خبر دستگیری این عضو، سایر چریک ها را مطمئن می سازد که حرکت آنها لو رفته و بزودی اطلاعات بسیاری به دست ساواک خواهد افتاد. از این‌رو برای رهایی همراه خود بسرعت دست به اقدام زده و به پاسگاه ژاندارمری شهر حمله کردند؛ در حالی که دقایقی پیشتر، رئیس ژاندارمری به همراه چریک دستگیر شده راهی لاهیجان بود. چریک‌ها با تیراندازی به معاون پاسگاه و یکی از اهالی حاضر در محل، سلاح‌های موجود را به غنیمت گرفتند و بسرعت گریختند اما چیزی که هرگز به مخیله‌شان خطور نمی‌کرد واکنش شدید حکومت بود.
«فرماندهی دسته کوه، در نهایت، انتظار داشت که نیروهای گروهان ژاندارمری لاهیجان در مرحله اول به‌میدان فرستاده شوند و هرگز تصور نمی‌کرد که هنگ ژاندارمری گیلان و تمام نیروهای پلیس و ارتش در منطقه بسیج شوند و با استفاده از ده‌ها بالگرد به‌جست‌و‌جو بپردازند. در حالی که عملاً چنین شد و «سپهبد غلامعلی اویسی» (فرمانده ژاندارمری کل) شخصاً در سیاهکل ستاد عملیات تشکیل داده و عملیات را رهبری می‌کرد. «غلامرضا پهلوی» هم به ‌سیاهکل اعزام شده بود. افراد هنگ ژاندارمری گیلان تمام خطوط مواصلاتی منطقه را شدیداً کنترل می‌کردند و منطقه را به‌محاصره درآورده بودند و یک گردان ارتشی از پادگان منجیل به‌سمت منطقه به‌حرکت درآمد.»
برف سنگینی که در منطقه باریده بود و درختانی که هنوز برگ و باری نداشتند همه برنامه‌ها و تمرین‌های طاقت فرسای چریک‌ها برای گریز و اختفا را برباد داد و نیروهای ارتش به کمک راهنمایان محلی، در مدت کوتاهی جمع 9نفره چریک ها (بجز دونفر که در درگیری کشته شدند) را دستگیر کردند. برای کشف زوایای مختلف حرکت، شکنجه‌های هولناکی بر آنها اعمال و بسرعت به جوخه اعدام سپرده شدند. برای شناسایی هریک از مرتبطین با آنها نیز جایزه کلانی بالغ بر یکصدهزارتومان در نظر گرفته شد که در کنار بسیج گسترده نیروهای ارتش برای متلاشی کردن این گروه، باعث بزرگنمایی هرچه بیشتر حرکت آنها شد.هرچند در تبلیغات مظلوم نمایانه مارکسیست‌ها و چپ‌های ایرانی، «حماسه سیاهکل» سرآغاز دوران جدیدی از مبارزات خلق علیه «امپریالیسم» و «دشمن» وانمود شد و با بهره‌گیری از واکنش پرشتاب و خشن حکومت علیه آنان، برای «قهرمانان خلق» افسانه سرایی‌های بسیاری صورت گرفت، اما برای درک اعتقادات و شیوه عمل چنان گروه‌هایی، توجه به این بخش از تحلیل «حمید اشرف» درباره چرایی شکست حرکت «رفقا» کافی است: «عدم قاطعیت افراد کوه در برخورد با حوادث؛ به طوری که چهار نفرشان توسط روستاییان ناآگاه دستگیر شدند و این رفقا به خاطر طرز تفکر ذهنی خود و به خاطر اینکه مبادا یک روستایی آسیب ببیند با آنها رفتار خشن و نظامی نکردند. آنها فکر می‌کردند که به هیچ‌وجه به هیچ روستایی در هیچ شرایط نباید آسیبی برسد، لذا وقتی دهقانان درصدد دستگیری آنان برآمدند مسلحانه اقدام نکردند. آنها از این اصل که خود بدان آگاهی داشتند غافل شدند که: در مرحله ابتدایی جنگ چریکی، نیات سیاسی دسته کوچک چریکی بر روستاییان روشن نیست و آنها بر طبق روابط جاری عمل می‌کنند.
نشان دادن قاطعیت چریکی است که ضامن حفظ و بقای چریک است و نه ملایمت و ملاطفت او! در اوایل، ملایمت به حساب ضعف گذاشته می‌شود! چریک باید با قدرت تمام و خشونت کامل، موجودیت خودش را اثبات کند. آنگاه باید با استفاده از این قدرت برنامه‌هایی به سود دهقانان و به زیان دشمنان آنها انجام دهد. تنها به این صورت است که دهقانان به قدرت و نیت چریک پی می‌برند و از او حمایت می‌کنند.»

پاورقی:
1. تحلیلی از یکسال جنگ چریکی در شهر  و کوه (1350) حمید اشرف
2. شورشیان آرمانخواه (1381) مازیار بهروز، انتشارات ققنوس

منبع:روزنامه ایران 16 فروردین 1397- نویسنده:مجید علیپور

محمدحسن محب