قیام ۳۰ تیر به روایت یکی از ۵۳ نفر،فرقۀ اشتراکی دوره پهلوی اوّل
«انور خامهای» عضو گروه ۵۳ نفر، که در دوره پهلوی اول به اتهام عضویت در فرقه اشتراکی همراه تعدادی دیگر از همفکرانش مدتی در زندان به سر برد و پس از آزادی جزو بنیانگزاران حزب توده ایران بود، در سیام تیرماه ۱۳۳۱ تقریبا ۵ سالی میشد که به همراه خلیل ملکی، جلال آل احمد و چند تن دیگر از رفقای خود از این حزب انشعاب کرده بود و حالا به عنوان روزنامهنگار در روزنامۀ «حجّار» به طرفداری از نهضت ملی قلم میزد.
وی سیام تیرماه ۱۳۳۱ را در خاطرات خود
اینطور روایت میکند: «صبح روز دوشنبه ۳۰ تیر ازمنزلم که در
نزدیکی چهارراه عزیزخان بود بیرون آمدم و از چهارراه یوسفآباد و خیابان نادری به
طرف بهارستان روانه شدم. شهر منظرهای شگفتانگیز داشت. تمام دکانها و مغازهها
بدون استثنا بسته بودند. اتوبوسها و وسایل نقلیه عمومی اعتصاب کرده بودند و وسایل
نقلیه خصوصی خیلی کم به چشم میخورد. در عوض ماشینهای ارتشی و کامیونهای سرباز و
پلیس مرتبا در رفت و آمد بودند. در سر تمام چهارراههایی که در مسیر من بود تانک
گذاشته بودند و شهر به حالت اشغال نظامی درآمده بود. مردم دسته دسته در کنار خیابانها
ایستاده و مشغول صحبت یا به طرف بهارستان در حرکت بودند. از حوالی خیابان فردوسی و
اسلامبول منطقه تظاهرات و درگیری مردم با نیروهای نظامی آغاز میشد. مردم در حال فرار
در برابر حمله پاسبانها فریاد میکشیدند: «مرده باد قوام»، «مرده باد استبداد»،
«زنده باد مصدق»، «مصدق باید برگردد»، «قوام باید اعدام شود» و از این دست. از دور
صدای تیراندازی از دو سو به گوش میرسید، یکی از سوی بهارستان و شاهآباد و دیگری
از طرف جنوب و انتهای خیابان سعدی. مردم با شنیدن صدای تیرها با عجله به طرف
بهارستان میدویدند. در میدان مخبرالدوله پلیس و نظامیان جلوی مردم را گرفته نمی
گذاشتند عبور کنند و زد و خورد جریان داشت. ناچار از کوچهای که پهلوی قنادی نوشین
است عبور کرده و وارد خیابان سعدی شدم در مدخل سعدی و مخبرالدوله نیز راه بسته و
مردم با نظامیان در حال کشمکش بودند. از کوچهای که خیابان باغ سپهسالار میرود
وارد این خیابان شدم و جلوی در چاپخانه رنگین با چند تن از حروفچینهای آن که
عموما تودهای بودند حرفمان شد و جر و بحثی کردیم که بعدا شرح خواهم داد. در اینجا
صدای تیراندازی آنی قطع نمیشد و همراه آن فریاد مردم و همهمه آنها از دور به گوش
میرسید. وارد خیابان شاهآباد شدم. نیمی از این خیابان آکنده از جمعیت بود و همه یکپارچه
خشم و نفرت و کین بودند. بسیاری از آنان سر و صورتی خونآلود داشتند با وجود این میکوشیدند
به صفوف جلو بروند و خود را به میدان بهارستان برسانند. خیلیها با سنگ و آجر و چوب
و چاقو مجهز بودند. در طول این خیابان حتی یک پلیس یا نظامی هم دیده نمیشد. تقریبا
سراسر خیابان در اختیار مردم بود. در عوض نظامیها از یک سو، و اغلب به سوی
بهارستان یورش میآوردند. مردم به کوچههای اطراف عقب مینشستند و از آنجا به سوی
مهاجمان سنگ پرتاب میکردند. تیپ این مردم اینجا نیز با آنهایی که در خیابان
اسلامبول بودند فرق میکرد. اینها بیشتر کاسب و پیشهور و بازاری و کارگر بودند.
البته در میان آنها دانشجو و دانشآموز هم دیده میشد. گاهی تیراندازی فروکش میکرد
ولی با حمله مجدد مردم به سوی بهارستان از نو آغاز میشد. تقریبا حدود یک ساعت در
میان جمعیت بودم و چون متأسفانه کار دیگری از دستم برنمیآمد تنها به دادن شعار اکتفا
میکردم. عاقبت خسته شدم و از همان راهی که آمده بودم بازگشتم و به دفتر روزنامه
رفتم. صدای تیراندازی تا حدود یک بعدازظهر نیز جسته و گریخته به گوش میرسید ولی
پس از آن به کلی قطع شد.» منبع:انور خامهای،خاطرات سیاسی؛پنجاه و سه نفر،فرصت بزرگ ازدست رفته، از انشعاب تا کودتا، تهران: گفتار، چاپ اوّل،
۱۳۷۲، صص ۹۴۸ و ۹۴۹.