بازار هزار قصه تهران
جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۱ ق.ظ
اگر دبیر تاریخ معاصر بودم آن بخشهایی که درباره شخصیتهای تاریخی است و وقایعی که آنها نقشی در رخدادش داشتند، کلاس درس را سر مزار دایر میکردم. مثلاً در آن قسمتی که از لطفعلیخان زند گفته است، اینکه جوانی رعنا و زیبارویی بود، شمشیرزنی قهار بود، روشنفکر و منصف و مردمدوست بود میگفتم کلاس این هفته ما سر مزار لطفعلی برگزار میشود. بچهها را برمیداشتم و با خودم به بازار تهران میبردم، از گذرها و راستهها میگذشتیم و پرسان پرسان از مغازهداران سراغ امامزاده زید را میگرفتیم تا در یکی از خمها، بپیچیم و وارد امامزاده زید شویم. حیاط سنگفرش را دور میزدیم و ضلع شرقی امامزاده زیر تابلو سبزی که با رنگ روغن زردی نوشته آرامگاه لطفعلیخان زند، میایستادیم. بچهها بازار و پیچ و خمهایش را میدیدند و تعجب میکردند که مگر لطفعلی آخرین شاه زندیه نبود، مگر آخرین بار او در محاصره کرمان نبوده و تا آخرین حد توانش نجنگیده و شمشیر نزده است؟ پس چرا وقت مرگش سر از تهران و بازار پر پیچ و خم و پر از داستانش درآورده؟
بعد من به آنها میگویم او تا آخرین حد توانش جنگیده و شمشیر زده و بعد که ضربه تیغ از پشت سر به کتف راستش خورده، شمشیر از دستش افتاده و دیگر خستگی و درد و ضعف امانش نداده تا دوباره برش دارد و بجنگد. بعد به دستور آغامحمدخان به تهران آورده شده، 2 چشمش از چشمخانه بیرون کشیده و دستورات شرمآوری برای به خاک انداختن غرورش داده شده است. آخر هم شاه کور را رها کردند در زندانی. آغامحمدخان گفت باید زنده بماند تا هر روز تحقیر شود اما شاه وقتی دلیر باشد و مردمدوست و مهربان، کور و بینایش که فرق نمیکند. باز مردم منتظر بودند که برگردد. حتی اگر دیگر به زیبایی و دلیری و بینایی گذشته نباشد. آغامحمدخان ترسید و گفت جلاد او را با چپاندن دستمالی در گلو بکشد. او این دستور را شاید به دلیل فصاحت سخنوری لطفعلی داد. شاید هم به خاطر طعنه و کنایههایی که او نثار شاه قاجار کرده بود یا شاید به خاطر اینکه وقت نابینایی و درد و حصر، با سوز و آواز شعرهای شیخ محمود شبستری را میخواند و دل هر شنوندهای را به درد میآورد. گفت دستمالی بچپانند در حلق او تا دیگر نفسش بالا نیاید، آواز نخواند، شعر نخواند، تا زنده نباشد و خان قاجار از حسد روزی چندبار نمیرد.
گاهی که به بازار تهران میرویم برای خرید، سراغ امامزاده زید را از کاسبان بگیریم و چند پیچ و خم بیشتر پشت سر بگذاریم و سر مزار کسی برویم که میگویند شاه عادلی بوده. روشنفکر و ادیب بوده. میگویند اگر میماند بار دیگر آوازه کریمخان زند را بلند میکرد. او اینجا در این بازار غریب است. مزارش هم به همان اندازه غریب و کوچک و غمگین. سری به شهریار جوان بزنیم که اینجا آرمیده و قصهای به قصههای بازار هزارقصه تهران اضافه کرده است.
منبع:نوشته های وبلاگ یک خانم معلم تاریخ
۹۶/۱۱/۲۰