آنچه گذشت و آنچه لازم است

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

آنچه گذشت و آنچه لازم است

دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀصدروارتباط باخلق،مراغرق این دریای کران تاکران کرد.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

بایگانی

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۲:۱۸۲۰
بهمن

 سلیمان‌محسن میرزا (۱۲۵۴-۱۳۲۲ش/ ۱۸۷۵-۱۹۴۴م)، مشروطه‌خواه، دولتمرد و رهبر سوسیالیست ایرانی. او در خانواده‌ای قاجاری در تهران زاده شد. پدرش، محسن میرزا کفیل‌الدوله، از نوادگان عباس میرزا (ولیعهد فتحعلیشاه) بود. سلیمان میرزا پس‌ازآنکه برادرش، یحیى میرزا، بر اثر جراحات ناشی از رویدادهای پس‌از به توپ بستن مجلس به دستور محمدعلی‌شاه در ۱۳۲۶ق، درگذشت، به‌جای او به نمایندگی دومین دورۀ مجلس شورای ملی برگزیده شد. او تا آن زمان در نظمیه و سپس ادارۀ گمرکات، کارمند بود و در سمت روزنامه‌نگار، سردبیری نشریۀ حقوق را هم برعهده داشت. دیری نپایید که سلیمان میرزا سخنگوی اصلی فرقۀ دمکرات ایران در مجلس دوم (۱۳۲۷- ۱۳۲۹ق) شد (بامداد، ۱۱۲-۱۱۳؛ اسناد...، ۱۹/ ۱۱۳-۱۲۰؛ هور، 141؛ صفایی، ۵-۶). این مقام هنگامی به او رسید که تقی‌زاده (ه‍ م) ناچار به ترک کشور شد (اِیوِری، 164).

با انحلال مجلس دوم در ۱۳۲۹ق، اسکندری دستگیر، و به قم تبعید شد، ولی خیلی زود آزاد شد و در وزارت داخله به مقامی رسید (بامداد، همان‌جا). او در انتخابات مجلس سوم، از اصفهان به نمایندگی انتخاب شد. پس‌از آغاز جنگ جهانی اول، به جناح هوادار آلمان و «دولت ملی» در کرمانشاه پیوست و در رأس «کمیتۀ دفاع ملی» قرار گرفت (دولت‌آبادی، ۳/ ۳۳۳). پس‌ازآنکه بغداد بر اثر حملۀ انگلستان سقوط کرد، او به میان ایل سنجابی رفت. در ۱۳۳۵ق/ ۱۹۱۷م، نیروهای انگلیسی او را به اتهام جاسوسی بازداشت، و در ۱۳۳۶ق، به هندوستان تبعید کردند. انقلابیان جنگلی، به رهبری میرزا کوچک خان، شماری از مقامات انگلیسی را در گیلان دستگیر کردند و شرط آزادی آنان را رهایی سلیمان میرزا اسکندری قرار دادند (هور، 142؛ شاکری، «جمهوری[۱]...»، 86-87).


اسکندری، پس‌از بازگشت به ایران در ۱۳۰۰ش، حزب سیاسی جدیدی به نام اجتماعیون (سوسیالیستها) بنیاد نهاد که اگرچه بیشتر اعضایش را نخبگان تشکیل می‌دادند، شمار محدودی از کارگران اتحادیه‌ها و کارمندان دولتی را نیز دربرمی‌گرفت ( اسناد، ۹/ ۳۰-۳۷؛ «حزب اجتماعیون[۲]...»، npn.). او در انتخابات مجلسهای چهارم و پنجم از نو برگزیده شد. وی به‌عنوان نمایندۀ مجلس، با محمد مصدق ــ از خویشاوندان دورش که دورۀ کوتاهی وزیر مالیه و نیز وزیر امور خارجه، و در فاصلۀ ۱۳۰۱-۱۳۰۶ش نمایندۀ مجلس بود ــ به‌شدت مخالفت می‌کرد. اسکندری، که دوست رضاخان سردار سپه (بعداً رضاشاه) پنداشته می‌شد («بایگانی[۳]...»، پروندۀ 18، p. 136)، با دفتر نمایندگی سیاسی شوروی در تهران ارتباط نزدیک داشت. انتصاب او به‌عنوان وزیر معارف در نخستین کابینۀ سردار سپه در مهر ۱۳۰۲ (بامداد، همان‌جا؛ دولت‌آبادی، ۴/ ۳۰۳؛ مکی، ۴۲۷؛ «بایگانی»، همان، p. 108)، ممکن است با پشتیبانی شوروی بوده باشد (هور، 141). او همچنین تحت تأثیر شوروی، در پاییز ۱۳۰۴ش، به خلع سلسلۀ قاجار و انتقال سلطنت به رضاخان سردار سپه رأی داد (گورکو ـ کریاژین، 33؛ رستگار، ۷۶۹). 
اسکندری در مجلس پنجم، رهبر جناح سوسیالیست بود (دولت‌آبادی، ۴/ ۳۱۲). ازاین‌رو، از او دعوت شد که نمایندۀ حزب سوسیالیست در همایش اتحاد علیه امپریالیسم باشد؛ این همایش در فوریۀ ۱۹۲۷/ بهمن ۱۳۰۵ در بروکسل برگزار شد. وی به‌علت مشکلات مربوط به گذرنامه نتوانست در آن اجلاس شرکت کند، اما چند ماه بعد در جلسۀ شورای آن سازمان حضور یافت. اسکندری پس‌ازآنکه در آبان ۱۳۰۶، به‌عنوان مهمان رسمی دولت شوروی در دهمین سالگرد انقلاب بلشویکی در مسکو شرکت کرد، به بروکسل رفت (هور، همان‌جا؛ اسناد، ۶/ ۱۳۹-۱۴۱؛ شاکری، «
قربانیان[۴]...»، chap. 8, npn.). در این سفر اروپایی، با مرتضى علوی ــ کمونیست جوان ایرانی که از ۱۳۰۹ تا ۱۳۱۱ش، رهبر مبارزات ضد پهلوی بود ــ در برلین، و با مارسِل کاشَن ــ رهبر کمونیست فرانسوی ــ در پاریس دیدار کرد (اسکندری، یادمانده‌ها...، ۲۵۲، خاطرات...، ۱۱). او در راه بازگشت به ایران، بار دیگر در مسکو توقف، و با مقامات وزارت خارجۀ شوروی ملاقات کرد («بایگانی»، پروندۀ 38، p. 177؛ ایزوستیا، npn.). یکی از روزنامه‌های شوروی به‌ویژه به مواضع ضد انگلیسی اسکندری در جلسۀ بروکسل اشاره کرده است. 
اسکندری پس‌ازآنکه از اروپا به ایران بازگشت، از صحنۀ سیاست رانده شد. او پس‌از کناره‌گیری رضاشاه، فعالیت سیاسی را با بنیاد گذاردن حزب توده از سر گرفت. این حزب بنا بر برنامۀ 
کُمینتِرن [۵]ــ که در دسامبر ۱۹۴۱/ آذر ۱۳۲۰، از سوی دیمیتروف بـه استـالین پیشنهـاد شـد ــ می‌بـایست سازمـانـی «تـوده‌ای و دمکراتیک» باشد که هسته‌ای کمونیستی آن را هدایت کند. اسکندری که دمکراتی قدیمی و میانه‌رو بود و روابط اجتماعی گسترده‌ای داشت، در نظر مقامات شوروی فردی «امین»، «دوراندیش»، «مورد علاقۀ روشن‌فکران، کارمندان دولت، و خرده‌بورژواهای شهری»، و به‌ویژه «صمیمی و یاریگر» برای اتحاد شوروی انگاشته می‌شد. ازاین‌رو، به‌عنوان مناسب‌ترین فرد برای رهبری حزب توده ارزیابی شد. به‌ویژه به‌علت کوششهایش برای «مشاوره» با سفارت شوروی در تهران، با دید مثبت به او نگریسته می‌شد (شاکری، «قربانیان»، chap. 13, npn.). 
اسکندری در شهریور ۱۳۲۰ با مقامات ارتش شوروی، که ایران را در اشغال داشت، برای گفت‌وگو پیرامون وضعیت تازۀ کشور و برپایی حزبی جدید، دیدار کرد. او به یکی از افسران ارتش سرخ شوروی گفت که به‌علت قدرت پابرجای حکومت پهلوی پس‌از عزیمت رضاشاه، «بی‌کمک شوروی کاری از مردم آزاداندیش ساخته نیست»؛ افسر شوروی نیز اوضاع را برای تأسیس «حزب توده» بسیار مناسب دانسته بود. بنا بر گزارشهای موجود، این‌گونه تماسها میان اسکندری و مقامات شوروی دست‌کم یک سال دیگر پیوسته ادامه داشت (همان‌جا). او در ۱۷ دی ۱۳۲۲ درگذشت. 
دل‌بستگی سلیمان میرزا اسکندری به عدالت اجتماعی و برابری‌خواهی، بیش از آنکه تحت تأثیر اندیشمندان اروپایی عصر روشنگری یا سوسیالیسم اروپایی باشد، در اسلام ریشه داشت. او مسلمانی مؤمن بود، حج را به جا آورده بود و تا اندازه‌ای تعصب داشت که مخالف عضویت زنان در حزب توده بود (طبری، ۴۵). تجلیل توده‌ایها از اسکندری و تأکید بر اهمیت نقش او در سیاست ایران به همان اندازه اغراق‌آمیز است که ناچیز انگاشتن او در گزارشهای سفارت انگلستان (هور، همان‌جا). 

 مآخذ

اسکندری، ایرج، خاطرات سیاسی، به‌کوشش بابک امیرخسروی و فریدون آذرنور، پاریس، ۱۳۶۶- ۱۳۶۸ش/ ۱۹۸۷- ۱۹۸۹م، ج ۱؛ همو، یادمانده‌ها و یادداشتهای پراکندۀ ایرج اسکندری، به‌کوشش بهرام چوبینه، دوسلدورف، ۱۳۶۵ش/ ۱۹۸۶م؛ اسناد تاریخی: جنبش کارگری، سوسیال‌دموکراسی و کمونیستی ایران، به‌کوشش خسرو شاکری، تهران/ فلورانس، ۱۳۴۸-۱۳۷۳ش/ ۱۹۶۹-۱۹۹۴م؛ بامداد، مهدی، شرح حال رجال ایران در قرن ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ هجری، تهران، ۱۳۷۱ش، ج ۲؛ دولت‌آبادی، یحیى، تاریخ معاصر یا حیات یحیى، تهران، ۱۳۲۸-۱۳۳۶ش؛ رستگار، نادر، «مجلس مؤسسان ۱۳۰۴ و مخالفان آن»، آینده، ۱۳۶۹ش، س ۱۶، شم‍ ۹-۱۲؛ صفایی، ابراهیم، نمایندگان ملت (بیوگرافی اول: سلیمان میرزا)، تهران، ۱۳۴۹ش، ج ۱؛ طبری، احسان، کژراهه: خاطراتی از تاریخ حزب توده، تهران، ۱۳۶۶ش؛ مکی، حسین، تاریخ بیست‌سالۀ ایران، تهران، ۱۳۲۳-۱۳۶۴ش، ج ۲؛ نیز: 

Archives Françaises, Ministère des Affaires Etrangères, Paris, Série Asie, Perse; Avery, P., Modern Iran, London, 1965; Chaqueri, Ch., The Soviet Socialist Republic of Iran, 1920-1921: Birth of the Trauma, Pittsburgh, 1995; id., Victims of Faith: Iranian Communists and Soviet Russia, 1917-1940 (forthcoming); «Ejtemāˁīyūn Party in Tehran», Challenging the Establishment in Iran: The Iranian left, ed. Ch. Chaqueri, vol. I (forthcoming); Gurko-Kriazhin, V. A., «Kritikicheskie razmyshleniya o perevorote v Persii» (Critical reflections on the coup d'état in Persia), Novyi Vostok, 1926, no. 15; Hoare, R. H., «Leading Personalities of Persia», 11 apr. 1932 in Public Record Office, London, F. O. E2181/ 2181/ 34; Izvestia, 19 jan. 1928. 
خسرو شاکری (EIr.)

 

محمدحسن محب
۰۱:۱۸۱۸
بهمن

 

عباس میلانی مورخ و نویسنده معاصر فارغ از گرایش های سیاسی اش؛  قلم جذاب و شیوایی دارد که این توانایی او در دو کتابی که درباره هویدا و شاه نوشته اشکار شده است. این روزها کتاب سی چهره  او را می خوانم. کتابی بسیار خواندنی درباره شخصیتهای مختلف. یک مقاله درباره تیمسار علوی کیا قائم مقام ساواک نوشته و شرح دیدار و گفتگو هایش با او . در این مقاله به مطلب جالبی اشاره می کند و آن شکنجه در ایران است. میلانی می نویسد در آرشیو دولتی انگلستان پرونده ای درباره شکنجه در ایران دوره پهلوی وجود دارد مربوط به سال ۱۹۵۷ . اما قید شده این پرونده تا ۷۵ سال باید بسته بماند. میلانی با نامه نگاری و اصرار موفق شده پرنده را برای چند ساعت مطالعه کند. در برگی از این پرونده گفتگوی تیمور بختیار اولین رییس ساواک با نماینده سفارت انگلیس درج شده که در ان انواع شکنجه ها شرح داده شده از جمله اینکه یکبار خرسی را به جان زندانی توده ای با هدف اعتراف گیری انداختند اما تجاوزی در کار نبوده.‌..زیرا دیدن خرس در زندان برای اعتراف کافی بوده.!!!
میلانی می نویسد صحت ماجرا را از تیمسار علوی کیا پرسیده... تیمسار مطلب را تایید کرده و به میلانی گفته خرس کوچکی بود متعلق به پسر تیمسار حاج علی کیا که در شمال و در حین شکار به دام انداخته بود  و به پسرش هدیه داده بود.

نکته جالب دوم در این مقاله ماجرای خبرچین های ساواک است که زاویه جالبی از فرهنگ عمومی در ایران را نشان می دهد. میلانی ازتیمسار علوی کیا درباره استخدام خبرچین ها در ساواک می پرسد و تیمسار پاسخ جالبی می دهد و می گوید بر خلاف گمان رایج بخش اعظم اطلاعات را ما از کسانی به دست می اوردیم که مامور نبودند بلکه خود خبرچینی می کردند یکی به قصد فضولی دیگری به قصد انتقام سومی از سر فرصت طلبی و چهارمی هم به سودای جاه ومقام.

✍️:امیر دبیری مهر

منبع : کتاب سی چهره نوشته عباس میلانی انتشارات پرشین سیرکل در کانادا ؛ تابستان ۱۴۰۱

 

محمدحسن محب
۰۰:۵۴۱۷
بهمن

ساعت 3 بعد از ظهر 15 بهمن 1327 خورشیدی، محمد رضاشاه پهلوی در مقابل دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران هدف 5 گلولۀ فردی به نام «ناصر فخرآرایی» قرار گرفت که با عنوان خبرنگار روزنامۀ «پرچم اسلام» در محل حضور یافته بود.

 سه گلوله به کلاه شاه و دو گلولۀ دیگر به لب و پشت شاه اصابت کرد و با این که ترور در چند قدمی اتفاق افتاده بود، تنها دو زخم سطحی بر جای ماند و آسیب جدی به پادشاهِ 29 ساله وارد نیامد و توانست بعد از آن پیام هم بفرستد (هر چند این شایعه در شهر پیچید که شاه دیگر نمی‌تواند سبیل بگذارد اگرچه پیش از آن هم سبیل خود را می‌تراشید و اتفاقا شاه به خاطر سال‌های تحصیل در سوییس، دوست داشت تصویری متفاوت با رهبران منطقه - همه با سبیل - و حتی پدرش داشته باشد). 

   با این که فریاد زد «نکشیدش» و سرتیپ صفاری رییس کل شهربانی هم تنها به پای ضارب تیر زد و سلاح از دست ناصر افتاد و دست‌ها را به علامت تسلیم بالا بُرد و سرپاسبان یکم ممتاز هم او را در اختیار داشت اما سرِ فخرآرایی هدف چند گلوله از جهت‌های گوناگون قرار گرفت. در حالی که سرپاسبان هم از بیم جان خود او را رها کرده بود و ناصر با پیکر خونین به زمین افتاد. هر چند در گزارش های اولیه گفته شده بود در دَم جان سپرده اما بعدتر از مرگ او در بیمارستان خبر داده شد.

 

 ترور محمد رضا‌شاه پهلوی در 15 بهمن 1327 جدای خودِ رخ‌داد، بیشتر به خاطر اتفاقات سلسله‌وار بعدی از مهم‌ترین وقایع تاریخ معاصر است و نقطۀ عطف به حساب می‌آید. رخ‌دادهایی مانند اعلام انحلال حزب توده ایران، بازداشت‌های گسترده و تبعید آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی یا محدود کردن مطبوعات چنان بود که این ظن را تقویت می‌کرد که از قبل برنامه‌ریزی شده بود.

 

  قتل ضارب در محل ترور یا در بیمارستان در حالی که شاه، قِسِر در رفته و به سرعت به داخل منتقل شده و امکان بازداشت زندۀ متهم وجود داشته شایعات گوناگون بر سر زبان‌ها انداخت و تا همین امروز هم و طی 74 سالی که از آن روز می‌گذرد همچنان فرضیه‌های گوناگون مطرح می‌شود که البته هیچ‌یک نیز با قاطعیت تأیید نشده  و از این رو به ترور جان‌.اف‌.کندی رییس جمهوری آمریکا در 14 سال بعد از آن شباهت دارد که امکان کشف حقیقت فراهم نیامد چون در آن فقره هم ضارب را کشتند.

   کتاب «دانشگاه تهران؛ ساعت 3 بعد ازظهر 15 بهمن 1327» را می‌توان کامل‌ترین مجموعۀ اسناد در‌بارۀ این واقعه دانست که انتشارات خجسته به کوشش «محسن رزمجو خوزانی» منتشر کرده است، اگرچه این کتاب نیز فرضیۀ خاصی را با قاطعیت به نتیجه نمی‌رساند. هر چند باور انتساب ناصر فخرآرایی به حزب توده یا کاشانی را دشوارتر می‌سازد و پای دیگران را به میان می‌کشد و این ابهام همچنان باقی می‌مانَد که کار که بودو از کجا آب می‌خورد؟

 

کتاب، مقدمۀ جذابی دارد و همان ابتدا اهمیت این رخ‌داد را روشن می‌کند: «‌پس از ترور ناموفق شاه، در تهران شرایط فوق‌العاده اعلام شد. از همان روز، حکومت نظامی دست به بازداشت‌های گسترده زد. از یک سو عده‌ای از روزنامه‌نگاران و مدیران جراید مانند دانش نوبخت مدیر روزنامۀ سیاست، علی بشارت مدیر روزنامۀ صدای وطن و سید باقر حجازی مدیر روزنامۀ وظیفه بازداشت و روزنامه‌های آنان توقیف شدند و از سوی دیگر مأموران نظامی و انتظامی دفتر و کلوب‌های حزب تودۀ ایران را در تهران و شهرستان‌ها تصرف کردند و عده‌ای از رهبران، کادرها و اعضای این حزب بازداشت و زندانی شدند و دو روز بعد در 17 بهمن 1327 هم سراغ سید ابوالقاسم کاشانی رفتند و او را ابتدا به قلعۀ فلک‌الافلاک خرم‌آباد فرستادند و بعد به لبنان تبعید کردند. دو روز بعد و در 19 بهمن دکتر زنگنه وزیر فرهنگ وقت لایحۀ " تحدید مطبوعات و مجازات مرتکبین جرایم مطبوعاتی" را به مجلس شورای ملی برد و تنها 23 روز بعد در 12 اسفند 1327 به تصویب رسید.»

    در این قانون هر انتقاد از دولت افترا و شخص، بدخواه دولت تشخیص داده و مجازات می‌شود! اتفاق اصلی اما پس از این است: روز 20 بهمن 1327 نمایندۀ شرکت نفت ایران و انگلیس برای مذاکره دربارۀ قرار‌داد نفت وارد تهران می‌شود و 4 اسفند روزنامه‌نگاران توقیف شده در دادگاه نظامی محاکمه و محکوم می‌شوند.

   با این نگاه ترور مقدمه‌ای بوده برای سه کار: بستن فضای باز سیاسی تا شاه جوان پا جای پای پدر خود بگذارد که 7 سال قبل با تحقیر، خلع و تبعید شده بود. در حالی که محمدرضای جوان که طی 7 سال، سیمای یک پادشاه دموکرات را به تصویر کشیده (و حتی یک بار شبانه سرزده به محلات جنوب تهران رفته بود) و چون نمی‌خواست کارهای پدر را تکرار کند، املاک را پس داده و به جای اِعمال دیکتاتوری تنها سلطنت کرده بود نه حکومت یا دخالت و با ترور می‌خواستند مجاب شود ایران، سوییس نیست و اگر کوتاه بیاید جان خود را از دست می‌دهد و برای قرارداد نفت نیاز به کنترل و سرکوب است. پس حکایت کهنه تکرار شد: بستن مطبوعات به بهانۀ توطئه بیگانه و توقیف فعالان سیاسی و مدنی و این و آن را متهم کردن و مردم را لایق آزادی ندانستن.

     دوم: شاه از حزب توده و شوروی به غایت متنفر بود و حالا فرصتی یا بهانه‌ای یافته بود برای سرکوب و انحلال و سوم به این بهانه افزایش اختیارات و تغییر قانون‌اساسی و در فضای عاطفی پس از ترور. 

   در همین فضا بود که در دیدار با شماری از نمایندگان مجلس در محل دربار در روز چهارم اسفند از لزوم تغییر قانون‌اساسی و افزایش اختیارات شاه و دستور تشکیل مجلس مؤسسان خبر داد و همین اتفاق هم به سرعت افتاد و اول اردییهشت 1328 مجلس مؤسسان تشکیل شد و با تجدید نظر در مادۀ 48 قانون اساسی اختیار انحلال دو مجلس شورا و سنا را به شاه دادند. شگفت‌آورتر این‌که ماه بعد و در 15 خرداد 1328 لایحه برگرداندن برخی از املاک رضاشاه هم تصویب شد و اول مرداد 1328 هم لایحۀ الحاقی قرارداد نفت با دو فوریت به مجلس رفت. 

   تنوع اقدامات در 6 ماه بعد از ترور چنان است که این ظن را تقویت می‌کند که از قبل آن نقشه را به مثابه تمهید در سر داشتند منتها فضای باز سیاسی اجازه نمی‌داد. اما چرا این قدر ریسک کردند؟ چون به هر حال واقعا شاه در آن جریان زخمی شد ولو سطحی ولی کافی بود ضارب به گونه‌ای دیگر تیراندازی می‌کرد. از این روست که می‌توان گفت اگر هم ماجرای فخرآرایی، صحنه‌آرایی بوده باشد کارگردان نمایش، خود شاه نبوده چون به مخاطره‌اش نمی‌ارزید.

     برخی هم بر این باورند بله چنان طرح‌هایی را در سر داشتند اما جرأت نداشتند و بالقوه بود و تا ترور اتفاق افتاد ملاحظات کنار رفت و بالفعل شد نه این که ترور برای بازداشت مخالفان و انحلال حزب توده و تغییر قانون اساسی و قرارداد نفت بوده باشد.

 

 سه نظریه مطرح اصلی از این قرار است:

     1. در روایت رسمی، حزب توده پشت ماجرا معرفی شد و اگر هم نه حزب که شخص نورالدین کیانوری عضو کمیته سیاسی (و دبیر کل مشهور بعدی). دکتر کیانوری البته در کتاب خاطرات خود (‌روزنامه اطلاعات، سال 1371 صفحات 88 و 183)  این ادعا را رد می‌کند و استدلالات او پذیرفتنی هم هست و واقعا اگر چنین نقشه ای داشتند 5 گلوله از نزدیک شاه را از پا درمی‌آورد نه آن که زخم کوچکی بر صورت او بر جای بگذارد و  چرا برای کارت خبرنگاری به کاشانی متوسل شوند تا او توصیه کند در حالی که روابط مطبوعاتی عوامل حزب توده در فضای آن سال گسترده بوده است.

 

 2. صحنه سازی خود شاه برای بستن فضا و انحلال حزب توده. خسرو شاکری در کتاب «‌اولین کودتای شاه، سال 1949» در صدد اثبات این دیدگاه است. همان زمان اعلامیه‌ای هم با عنوان «صحنۀ مفتضح» با همین مضمون پخش شد که در آن آمده بود: «‌ملت ایران باهوش‌تر از آن است که گول بخورد. چگونه باور کند شخصی مورد اصابت 5 گلوله از فاصلۀ نزدیک واقع شود ولی کوچک‌ترین صدمه و آسیبی به او نرسد؟ سه تیر به کلاه او اصابت کند ولی سر او آسیب نبنید؟! این حقه بازی و دوز و کلک در حین جنجال نفت معلوم است برای چه هدف بوده است. جوانکی را با وعده و وعید آلت می‌کنند تا تیراندازی بی‌مقصد بکند و برای آن که راز آشکار نشود  او را جا به جا می‌کُشند. باز برای این که راز آشکار شود اطراف او را توقیف می‌کنند و جراید را توقیف می‌کنند و دفترچه یادداشت جعل می‌کنند.... ملت ایران به صحنه‌سازان دغل و رسوا می‌خندند. حکومت دروغ در دنیای امروز موقت است...»

    3. در نظریه سوم رزم آرا رییس ستاد ارتش در پشت ماجرا بوده است. 

     این فهرست البته محدود به این سه گمان نیست. در سال‌های اخیر نام یک زن نیز توجه پژوهش‌گران را به خود جلب کرده است: مهین اسلامی که با ناصر دوستی نزدیک داشته و پدرش یا خودش در سفارت انگلستان کار می‌کرده‌اند.  فخرآرایی متأهل بوده ولی با این زن هم رابطه داشته است.

    در گزارش شهربانی کل کشور با قید خیلی فوری/ محرمانه آمده: «‌اماکن و محل های زیر بازدید شد: منزل دکتر فقیهی، ادارۀ روزنامه و مطب دکتر مزبور، منزل آدولف بنتش تبعۀ چکسلواکی، عکاسخانۀ ناصر، عکاسخانۀ فتو شکیب و ظریفیان و منزل ناصر فخرآرایی در خانۀ سروان ابوالحسن ثقفی افسر ارتش کاشی 32. اولاد ندارد و به ناصر فنر مشهور است» و در ادامه به شرح بازجویی و روایت افراد مختلف اشاره شده و از جمله این که: 

   «‌مهین اسلامی فرزند ابوطالب، خدمت‌گزار سفارت انگلستان مقیم قلهک رفیقۀ ناصر فخرآرایی اعتراف به دوستی و رابطه با او داشته و اظهار می‌دارد ناصر عضو حزب توده بوده و او را به مطالعۀ کتب حزب توده تشویق می‌کرده است.»

 

 

   با نگاه دایی‌جان‌ناپلئونی که کار، کار انگلیس است داستان روشن می‌شود.  انگلیسی‌ها به دنبال نفت ایران بودند. اما سیاسیون و مطبوعات آزاد مخالفت می‌کردند. پس از طریق زنی مرتبط با سفارت انگلستان ناصر فخرآرایی را تحریک به ترور می‌کنند تا هم حزب توده را از سر راه خارج کنند و هم شاه را بترسانند که زیاده از حد هوا برش ندارد و  از بیم جان به خواست آنان تن دهد و شاه پس از آن به موجودی ترسو تبدیل می‌شود که به دنبال بسط قدرت خود بوده و البته ظهور دکتر محمد مصدق را پیش‌بینی نکرده بودند که بازی را تغییر داد و 5 سال بعد نقشۀ آشکارتری را اجرا کردند.

    این که کارت خبرنگاری با توصیۀ کاشانی به مدیر روزنامه صادر شده هم قابل توجه است و با این فرضیه انگلیسی‌ها می‌خواستند به شاه بفهمانند دشمن او انگلستان نیست که پدر او را تحقیر و تبعید کرد. بلکه اتحاد نیروهای کمونیست و مذهبی است و سال ها بعد هم دیدیم که شاه چگونه مدام از اتحاد سرخ و سیاه می‌گفت و اصطلاح مارکسیسیت‌های اسلامی را به کار می‌برد.

    نام مهین اسلامی که دوست ناصر بوده و خودش یا پدرش شاغل در سفارت انگلیس در قلهک اجازۀ داستان‌سرایی در این عرصه را می‌دهد اما همین هم در حد فرضیه باقی مانده و نویسندۀ کتاب از آن عبور کرده و در کنار اسناد دیگر آورده و توقف و پرداختن به آن از این نویسنده است.

    گزارش اظهارات مهین اسلامی البته در اسناد آمده: «‌از مفاد چند فقره نامه‌هایی که ناصر به مهین نگاشته .... استنباط می‌شود مهین ممکن است به واسطۀ مناسبات مودت‌آمیز و صمیمانه با ناصر فخرآرایی ابراز علاقۀ مخصوص می‌کرده ولی از نیات ناصر بی‌اطلاع بوده باشد.»

با این حال او مدتی در بازداشت بوده است. حجم عظیمی از کتاب شرح اظهارات افراد مختلف است که با جزییات دربارۀ ارتباطات گفته اند و چون به مهین اسلامی اشاره شد اعلامیۀ دادرسی ارتش در روزنامۀ اطلاعات 11 اردیبهشت 1328 قابل توجه است که مهین اسلامی را از اتهام شرکت در توطئه مبرا ولی به علت معاونت در سوء قصد به 5 سال زندان مجرد محکوم می‌کند و البته چنان که حدس می‌زنید به سرعت بخشوده شد.

 

 

 بنا داشتم دربارۀ کتاب پس از مطالعۀ کامل بنویسم ولی چون امروز 15 بهمن و سالگرد اولین ترور شاه است (‌چون شاه در 21 فروردین 1344 هم در کاخ مرمر هدف ترور نافرجام رضا شمس آبادی مأمور گارد جاویدان قرار گرفت و از آن هم جان به در برد) به همین میزان بسنده شد. دربارۀ کتاب از یک طرف پرهیز از قضاوت و اکتفا به ارایۀ اسناد مثبت است اما برخی دوست دارند به نظر مشخصی برسند. کاش در چاپ‌های بعد کتاب به فصل‌های جداگانه تقسیم شود و به جای آن که نام نویسنده در سرصفحۀ سمت راست بیاید عنوان فصل بیاید تا جست‌و‌جو آسان تر باشد و اگر فهرست اَعلام یا نام‌ها را هم در پایان داشته باشد کتاب کامل و قابل‌استفاده‌تر می‌شود.

    در کتاب‌های تاریخی چه بسا افراد حوصله یا وقت مطالعۀ تمام کتاب را ندارند و تنها دنبال رد یک یا چند نام خاص باشند. کما این که خود کتاب خاطرات محمد علی عمویی (‌درد زمانه) را بر اساس نام‌ها خوانده‌ام یا در کتاب هوگو چاوز دنبال این بودم ببینم دربارۀ محمود احمدی‌نژاد چه نوشته است. فهرست اسامی و ارجاع به صفحات سبب می‌شود مراجعه به کتاب تاریخی یا خاطرات آسان شود و در این فقره شاید خوانندگان علاقه‌مند باشند تنها به گزارش‌های مربوط به این زن (‌مهین اسلامی) یا رزم آرا مراجعه کنند ولی چون در پایان فهرست ندارد با یک نگاه، شدنی نیست.

    پرسش اصلی این است ترور شاه در 15 بهمن 1327 کار خود ناصر جوان بود و 5 تیر او با یک نشان خاص شلیک شد: کشتن شاه. چون هم آن 5 مشخص است و هم این یک. یا یک تیر بود با 5 نشان؟ تیری که سفارت انگلستان از طریق دختری مأمور یا دختر یکی از کارکنان، نه به قصد کشتن که به انگیزۀ ترساندن شاه از از روس‌ها و کمونیست‌ها و حزب توده‌، از فعالان سیاسی، از مطبوعات آزاد، از رزم‌آرا  و از نیروهای مذهبی شلیک شد و در واقع یک تیر بود با 5 نشان نه 5 تیر با یک نشان! و البته نه به قصد کشتن که برای ترساندن و باج گرفتن.

 

منبع:  عصر ایران؛ مهرداد خدیر-  asriran.com/003gCz

محمدحسن محب
۰۰:۰۱۱۱
بهمن

                                          ابو الخواقین  سلطان یوز اوغلان فتحعلی شاه

ابو الخواقین سلطان یوز اوغلان فتحعلی شاه

🙄😳🙄گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده‌ای دید و ناچار شد شرایط صلحی  را که دولت روس املا می‌کرد بپذیرد.
🤴🤴🤴 فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم  در بستن پیمان آشتی، لباس قرمز پوشید وشمشیر بر کمر آویخت و بر تخت جلوس کرد و دولتیان سرفرود آوردند. شاه به مخاطب سلام، خطاب کرد و فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یک‌مرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی‌ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟
مخاطب سلام تعظیم سجده مانندی کرد و گفت: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسید: «اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و توأماً بر این گروه بی‌دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کرد: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»
اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند: «اگر توپچی‌های خمسه را هم به کمک توپچی‌های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ‌های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» تکرار شد و خلاصه چندین فقره از این قماش اگرهای دیگر که تماما به جواب یکنواخت بدا به حال روس مکرر تأیید می‌شد رد و بدل شد.
شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را که البته زاده افکار خودش بود به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو‌به‌روی او ایستاده بودند خود را به پایۀ تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: «قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحه‌ای سکوت گفت: «حالا که اینطور صلاح می‌دانید ما هم دستور می‌دهیم با این قوم بی‌دین کار به مسالمت ختم کنند.»
محمدحسن محب