یک حکایت
دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ق.ظ
کامران نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم،مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگردیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند آقا کامران دیگر چه شده؟حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و مأوا و مسکن دارید و میتوانید خودتان را از سرماو گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه میکنم.بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند. وقتی علت را پرسیدندگفت:
هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم.مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.ولی باز شب هنگام آقاکامران داشت گریه میکرد.
گفتند باز چی شده،گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند، وقتی علت را پرسیدند.گفت:
بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد!
۹۵/۰۳/۳۱