آنچه گذشت و آنچه لازم است

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

انسان+زمان=انسان شدن انسان بنابراین تاریخ علم آموختن گذشته تکاملی انسانست

آنچه گذشت و آنچه لازم است

دغدغۀ فراگرفتن دانش تاریخ وادای زکات آموزش آن(زکاةُ العلم نشرُه)،تمرین سعۀصدروارتباط باخلق،مراغرق این دریای کران تاکران کرد.پس من غریق رادریابید.حتی به یک لمحۀ نظر.همین!

بایگانی

ادامه مطلب

جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۰ ب.ظ
تاریخ شفاهیایرنا-بخش از مصاحبه ی علیرضا مرادی با هنرمند پیشکسوت سینما و تلویزیون، مرتضی احمدی متولد دهم آبان 1303 در جنوب تهران .

حادثه ی تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران15بهمن1327 (چهارم فوریه 1949) مقابل ساختمان دانشکده حقوق و علوم سیاسی
*زمان ترور شاه در دانشگاه تهران بودم
...من هم بچّه راه آهن بودم و هم کارمند آنجا. با بچّه محل ها و دوستان همکار تیم خوبی درست کرده بودیم. یک روز آقایی به اسم «ناصر فخرآرایی» که به ناصر یه گوش معروف بود چون نصف یکی از لاله های گوشش بریده شده بود، آمد سره تمرین فوتبال ما. گفت من با بچه های دوشان تپه یه تیم تشکیل دادیم می خواییم با شما مسابقه بدیم. گفتم من شنیدم تو خیلی بی رحمی و توی بازی زیاد خطا می کنی. گفت نه قول می دم آروم بازی کنیم. گفتم اگه بچه ها رو بزنی بد تلافی می کنم. خلاصه قول داد خطا بازی نکند. چند روز بعد هم بازی کردیم تا اینکه وسط های بازی آقای «شاپور سرحدی» یکی از بازیکنان ما که اتفاقاً چند ماه پیش فوت کرد رو همین آقای فخرآرایی زد. من دفاع بازی می کردم. دویدم تا وسط زمین و محکم زدم به ساق پاش. دعوامون شد و همین درگیری کم کم باعث دوستی ما شد. با هم رفت آمد داشتیم. وضع مالی بسیار بدی داشت. بعدها فهمیدم توی یک چاپخانه تو خیابان خیابان لاله زار کار می کرده. چاپ خونه تعطیل شده بود اون هم بیکار.

خلاصه با هم سینما می رفتیم. اما یکدفعه اون وضعش تغییر کرد. من رو چلوکبابی می برد. تند تند لباس عوض می کرد. من مشکوک شده بودم تا اینکه یه روز آمد گفت احمدی می خوای شاه رو ببینی. گفتم آره گفت یه برنامه ای توی دانشگاه تهران هست شاه میاد تو هم بیا با من بریم. سه روز بعد با هم رفتیم. ناصر یه دوربین چهار گوش هم دستش بود. تقریبا آخر های سالن نشسته بودیم. شاه که آمد ناصر بلند شد از شاه عکس بگیره. ظاهراً توی دوربینش کلت بود من هم نفهمیدم که یکدفعه شاه درخودش پیچید و افتاد. سرلشکر«شمع دوست»که کنار شاه بود هفت تیرش رو کشید. تا شاه گفت نزن اون زد و جا در جا ناصر فخرآرایی رو کُشت. در ها رو بستن شروع کردن به سوال و جواب کردن. من رو هم گرفتن. گفتن با کی آمدی؟. گفتم با فخرآرایی. گرفتنم و تا چهار صبح 6 بار از من بازجویی کردن دیدن من هر بار همون صحبت ها رو می گم. چهار صبح هم منو بردن در خونمون تحویل پدرم دادن گفتن به شرط اینکه از تهران خارج نشی. البته بعد از اون هم هیچ وقت به سراغ من نیومدن. به نظرم بیشتر یه سیاه بازی بود می خواستن ترور شاه رو به گردن حزب توده بندازن و اونها رو سرکوب کنن. چون شاه هم دو روز رفت بیمارستان بعد یه چسبی روی صورتش زدن و گفتن به خیر گذشته.

 

 


+
۹۳/۰۳/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدحسن محب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی